احوال اقتصاد در غیاب خدا

صحبت‌های رئیس‌جمهور در باب هدفمندی یارانه‌ها، آشکارا نشان از این داشت که دولت برای تحقق مطلوب این برنامه‌ی بزرگ اقتصادی، حساب ویژه‌ای را برای «اخلاق» باز کرده؛ آنچنانکه گویا همه‌ی محاسبات فنی برنامه‌ریزان در یک سو و «اخلاق‌مداری در جامعه» در سوی دیگر قرار گرفته است. رئیس‌جمهور، دائماً‌ از مردم می‌خواهد که «مراعات» یکدیگر را بکنند؛ حتی یادآوری می‌کند که اگر هم بازرسان دولت نباشند، «خدا» هست و دارد می‌بیند...

شاید کم نباشند کسانی که چنین ادبیاتی را از سوی رئیس‌جمهور نپسندند و به سیاق گذشته، آن را در امتداد «عوام‌گرایی» تعبیر کنند. اما اگر لحظه‌ای از ذهنیت پیشین فاصله گرفته و فارغ از حب و بغض‌های بی‌مبنای سیاسی به مسئله توجه کنیم، خواهیم دید که اتفاقاً مولفه‌هایی نظیر «اخلاق» و «وجدان» همان گمشده‌هایی هستند که سال‌هاست به فراموشی سپرده‌ایم. ما سال‌هاست که اقتصاد را صرفاً «علم عدد و رقم و چرتکه و سود» می‌دانیم. و بر این باورِ وارداتی، به قدری اصرار ورزیده‌ایم که حتی «اخلاق» را هم تابعی از اقتصاد معنا کرده و عنان «وجدان» را هم به دست «چرتکه» سپرده‌ایم.

ادعا نمی‌کنم که افتصادمان «سرمایه‌داری» بوده اما این را دیگر نمی‌شود کتمان کرد که اقتصاد امروز ایران، هر چه هست تحفه‌ی «دانش‌آموختگان مکتب سرمایه‌داری» بوده. لااقل بعضی از موثرین این اقتصاد، در حساس‌ترین برهه‌ها کسانی‌ بوده‌اند که راهی جز سرمایه‌داری و بازار آزاد را نمی‌توانسته‌اند پیش پای اقتصاد ایران بگذارند. نمی‌توانسته‌اند یعنی نمی‌خواسته‌اند؛ یعنی به نسخه‌ی دیگری باور نداشته‌اند.

امروز یک بچه دبستانی هم می‌داند که در اقتصاد سرمایه‌داری، «وجدان» و «اخلاق» و «خدا» غایبان همیشگی هستند. و در جایی که «سود حداکثری به هر قیمت» اصلِ اصیل است، دیگر چه جای خدا و وجدان و اخلاق؟!

کسانی که دو دهه بر شیپور «سود حداکثری به هر قیمت» دمیدند، لابد حالا نشسته و دارند محصول اندیشه‌ی وارداتی خود را نظاره می‌کنند؛ مردم را هر روز بیشتر از دیروز تحریض و تهییج می‌کردند تا در بازار آزاد «هر چه می‌توانند درآورند». آنقدر گفتند و گفتند تا «ارزش»ی به نام «دارندگی به هر قیمت» را آفریدند. هر چه این ارزش ریشه‌دارتر شد، خدا هم به محاق رفت. و سرانجام روزی رسید که صحبت از نظارت خدا بر اعمال، به مساجد رفت و اقتصاد در غیاب خدا، افسار گسیخت.

عقب‌نشینی خدا در اقتصاد، همزمان شد با تقلای مدیران برای به دست آوردن دل «صندوق بین‌المللی پول» و «بانک جهانی». بدین ترتیب، هم دولت نفله شد و هم اخلاق؛ اقتصاد هم، «آزادِ آزاد».

گاهی وقت‌ها که مردم از وجود «ربا» و «غش و خدعه در معامله» و «کم‌فروشی و احتکار» و... دل‌شان می‌گیرد، تازه به یاد اخلاق می‌افتند.

براستی متولیان اخلاق، در کجای این برنامه‌ی بزرگ اقتصادی چهره خواهند نمود؟

افزونه:

دوست عزیزم، مسعود ملکی تذکر داده‌اند که:

آقای دکتر غنی نژاد که یکی از طرفداران و چهره‌های اقتصاد بازار آزاد در ایران‌اند اقتصاد سرمایه‌داری را مبتنی بر اخلاق می‌دانند.

گمان کنم باید بین اخلاق عملی و نظری تمایز قائل شویم آنها دم از اخلاق نظری انتزاعی می‌زنند و ما را با اینکه در فضای نظر مستغنی از اخلاقیم و اسطوره‌های اخلاقی لکن متهم به بی‌اخلاقی‌های عملی‌مان می‌کنند.... لطفاً کمک کنید آیا این طور است؟

و آنچه من در این باره می‌فهمم:

سرمایه‌داری، هم قطعاً مبتنی بر «اخلاق» است و این اخلاق را خود برای خود تعریف و تنظیم کرده. به واقع، هر چه سرمایه‌داری ریشه‌ دوانیده و گسترده شد، اخلاق ویژه‌اش را هم بازتولید کرد. بیراه نیست که امروز ترکیب «اخلاق سرمایه‌داری» کاربرد عمومی دارد. اخلاق سرمایه‌دای، اقتضائات خود را دارد و لزوماً‌ این «اخلاق» همانی نیست که ما می‌شناسیم.

شاید بتوان مانیفست اخلاق سرمایه‌داری را در آموزه‌های «جان کالون» جستجو کرد. [پیوریتنیسم] اصول زهد اخلاقی کالون سرچشمه‌ی تکوین اخلاق سرمایه‌داری بوده. مبنا و محور این اصول نیز، بهره‌برداری حداکثری از مواهب خداوند است. او به پیروان خود می‌آموزد که نباید لحظه‌ای در کشف، تولید و تکثیر ثروت درنگ کرد. همین آموزه‌ها بودند که امروز به مرام «سود حداکثری به هر قیمت» ختم شده. به تعبیر بهتر، «اخلاق اقتصادی» و نه «اقتصاد اخلاقی» محصول چنین باوری بوده... 

شیعه‌لرین حضرت عباسی وار

چند روز پیش، همراه دانش‌آموزان بودم برای بازدید از یکی از مراکز فرهنگی شهر. سوار یک دستگاه مینی‌بوس بودیم. از مدرسه که راه افتادیم، بچه‌ها همانند کسانی که محبوس بوده‌اند و حالا رها شده‌اند، صداهای‌شان را به هم پیونده زنده و مدام فریاد می‌زدند و شعر می‌خواندند و شعار می‌دادند...

یکی از شعارهایشان چنین مطلعی داشت: «شیعه‌لرین حضرت عباسی وار...» تصورم این بود که بچه‌ها دارند آماده می‌شوند که آن نوحه‌ی قدیمیِ ترکی را بخوانند که معمولاً‌ در دستجات عزاداری آذربایجان می‌خوانند:

هانسی گروهون بئله مولاسی وار

شیعه‌لرین حضرت عباسی وار

اما وقتی بخش دوم شعار را فریاد زدند، فاصله‌ی خود را با این نوررسیده‌ها دریافتم. آنها با تمام وجود و هماهنگ شعار می‌دادند:

هانسی گروهون بئله مولاسی وار

تراختورون جاسم کراری وار

یعنی در یک چشم به هم زدنی، «جاسم‌ کرار» همردیف «حضرت عباس» قرار می‌گیرد و... البته قبلاً‌ هم با حضرت عباس چنین کرده‌اند. مثلاً بیت مشهور و تاثیرگذار زیر در مقام عباس(ع) است:

یئل یاتار، طوفان یاتار

یاتماز ابوالفضل پرچمی

که با جاگذاری «تراختور» به جای «ابوالفضل»، از خجالت حضرتش در‌آمده‌اند:

یئل یاتار، طوفان یاتار

یاتماز تراختور پرچمی

من هم می‌پذیرم که نباید چنین رویدادهایی را زیاده بزرگ کرد، اما این یک قاعده‌ است که استحاله در روح یک ملت، ابتدا در نمادها و شعارها ظهور و بروز پیدا می‌کند. و دانش‌آموزان، سریع‌ترین واکنش‌گران به تغییرات فرهنگی در جامعه هستند. آنها مستقیماً و بدون سانسور، استحاله را به نمایش می‌گذارند.

رسانه‌ی محلی و هنرِ آزادگی

«رسانه» اگر تنها این یک هنر را داشته باشد که بتواند «تریبونِ فرودست‌‌ها» باشد، برایش کافیست!‌ و اگر این یک هنر را نداشته باشد، اگر چه باز هم یک رسانه است، اما قطعاً‌ هنرمند نیست. فرادستان، که بر شئون و عرصه‌ها تغلّب دارند، همواره برای سخن گفتن و فریاد کشیدن، فرصت و مجال دارند. آنها برای اینکه حرف‌شان را بزنند، دچار زحمت نمی‌شوند و به کسی هم التماس نمی‌کنند؛ فرادستان، رسانه‌ها را به نقطه‌ای رسانده‌اند که حتی آروغ‌های آنها را هم «تیتر یک» می‌کنند و ماه‌ها درباره‌ی زوایای پنهان سکسکه‌های شبانه‌شان به بحث می‌نشینند!

رسانه‌ها نوعاً‌ از منبع قدرت و ثروت، توش و توان برمی‌گیرند و قهراً‌ مناسبات قدرت و ثروت را هم پشتیبانی می‌کنند. آنچه در رسانه‌‌ منعکس می‌شود، در نسبت مستقیم با همان منبعی است که از آن آب می‌خورد. و چون فرودستان، به چنین منبعی متصل نیستند، پس رسانه نیز ندارند... این یک قاعده‌ی مشهور است؛ اما می‌تواند نقض شود. و هر گاه نقض شد، یعنی «رسانه‌ای هنرمند» متولد شده.

اگر رسانه، به رتبه‌ی «آزادگی» برسد، مستضعفین و فرودستان، برایش «مسئله» می‌شوند و از آن پس است که می‌توان به رسانه اعتنا کرد.

امروز، مردم به مطبوعات اعتنا نمی‌کنند، چون آن‌ها را آزموده‌اند؛ مردم می‌بینند که مطبوعات، هر روز بیش از دیروز، به رنگ فرادستان درآمده و با دردهای عامه، بیگانه می‌شوند.

مطبوعات محلی، می‌توانند نقطه‌ی عزیمتِ جریان رسانه‌ای به سوی عبور از این وضعیت باشند؛ با این شرط که بر سفره‌های وسوسه‌انگیز اربابان محلی چشم بپوشند...

 

این آخرین یادداشتم در هفته‌نامه‌ی آذرپیام بود.

 

خدایا به سلامت دارش...

«آذرپیام» برای من فقط یک نشریه‌ی هفتگی نبود که به واسطه‌اش تعدادی یادداشت و مقاله و خبر و عکس منتشر کنم تا به من بگویند «روزنامه‌نگار»؛‌ او برایم به مثال یک همراهِ همدل بود که چهار سال و هشت ماه با او زندگی کردم. نمی‌خواهم حاصل این 56 ماه را فقط در 192 شماره‌ی هفته‌نامه جستجو کنم که اگر چنین کنم، بازنده‌ام...

من و دوستانم، کوشیدیم تا روزنامه‌نگاری را، بر خلاف ذاتش،‌ به استخدام «عامه‌ی بی‌تریبون» درآوریم. می‌دانستیم که آرزویِ قریب به محالی را در سر می‌پرورانیم اما لحظه‌ای را برای رسیدن به آن از دست ندادیم.

اصلاً تنها نبودم در این سال‌ها. قلم‌های دردمند و متعهد، کم نبودند در اطرافم. با آنها بود که رکود را تجربه نکردم...

همراه با آذرپیام، افتان و خیزان به امروز رسیدیم. و از این پس، من می‌مانم و او می‌رود.

خدایا به سلامت دارش...

«نگاه صرفاً تهرانی» به دفاع مقدس!

چندی پیش سالگرد حماسه‌ی سوسنگرد در سال 1359بود. این حماسه، در پی نبرد نابرابر رزمندگان ایرانی با ارتش مجهز عراق به وقوع پیوست... در این مجاهده‌ی جانانه، رزمندگان آذربایجان، حضوری بسیار مردانه داشته‌اند. و سرسلسله‌ی این رزمندگان، «شهید علی تجلایی» بود. اگر چه چند سال پیش کتابی در شرح مجاهدات علی تجلایی و همرزمانش منتشر شد (ستاره‌ی بدر) اما برایم خیلی جالب است که در برنامه‌های تلویزیونی، که به بهانه‌ی حماسه‌ی سوسنگرد پخش می‌شود، نامی از تجلایی و همرزمانش شنیده‌ نمی‌شود. کسانی که شرح نبرد سوسنگرد را خوانده‌اند، همواره در برنامه‌هایی همچون روایت فتح و... به دنبال علی تجلایی و یارانش می‌گردند، اما دریغ که هیچ نمی‌یابند.

مخاطب این برنامه‌ها، قطعاً‌ به تردید می‌افتد که اگر علی تجلایی «فاتح سوسنگرد» است پس چرا در هیچ یک از شبکه‌های سراسری، اشاره‌ای به او نمی‌شود.

این درست است که امثال علی تجلایی، برای «نام» نجنگیده‌اند، اما نباید تاریخ دفاع مقدس را اینگونه منقطع و ناقص بنگاریم. اینکه ما مجاهدت تجلایی و رزمندگان آذربایجان را در سوسنگرد، به درستی روایت کنیم، خدمت به شهدا نیست ـ که آنها از چنین خدماتی بی‌نیازند ـ بلکه مقصود این است که تاریخ سرزمین‌مان را از گزند تحریفات در امان نگه داریم.

آیا این مهم نیست که صدها رزمنده از دیار آذربایجان، به سوسنگرد، در خوزستان، می‌روند و با چنگ و دندان از آن شهر دفاع می‌کنند؟ چه انگیزه‌ای تجلایی و یارانش را از تبریز به خوزستان می‌کشاند؟ آیا کشف و انعکاس این انگیزه‌ها، نمی‌تواند گره‌گشای این همه ناکامی‌ فرهنگی باشد؟

ما هر روز داریم تهدیدهای قوم‌گرایانه را در رسانه‌های خودمان گوشزد می‌کنیم و همه را انذار می‌دهیم که اجنبی‌ها به دنبال تحریک تعلقات قومی و تبلیغ تجزیه‌طلبی هستند. خب؛ تدبیرمان برای دفع این تهدید چیست؟ اینکه بیاییم و آگاهانه و ناآگاهانه، دفاع مقدس را هم با «نگاه صرفاً تهرانی» روایت کنیم؟! 

عرصه‌ی دفاع مقدس، درست همان جایی است که می‌شود «وحدتِ تام و تمام» ایرانیان را بر گِرد اسلام به نظاره نشست. و چرا ما نمی‌توانیم این وحدت مبارک را برجسته کنیم؟ این، یک اتفاق معمولی نیست که بخواهیم به راحتی از کنارش بگذریم.

ما می‌توانیم بهترین مستندها را با الهام از حماسه‌هایی نظیر سوسنگرد بسازیم و به نورسیده‌هایی که رگه‌هایی از گرایشات قومی در آنها وجود دارد، ارائه کنیم تا چشمان خود را شسته و جور دیگری به خود و هویت خود بنگرند.

تاکید بر توجه به این قبیل موضوعات، به هیچ روی دلالت بر نگاه‌ محدود منطقه‌ای یا تعصب قومی ندارد، بلکه مقصود این است که اولاً‌ تاریخ را به درستی بنویسیم و ثانیاً از برکت شهدا برای دفع تهدیدهایی همانند تجزیه‌طلبی بهره بگیریم.

اگر ما بتوانیم فقط همین «هشت سال» از تاریخ نزدیک کشور را با تمام جوانبِ اجتماعی، فرهنگی، فکری و سیاسی‌اش به درستی روایت کنیم و به آیندگان برسانیم، دیگر جایی برای سمینارهای بی‌خاصیتِ آسیب‌شناسیِ فرهنگی باقی نخواهد ماند...

+مدافعان سوسنگرد گرد هم می آیند

نگاه فلّه‌ای به فرهنگ؛ سربازگیری برای استکبار

استفاده‌ی فله‌ای از شعارهای راهبردی، باعث بی‌اعتبار شدن آنها می‌شود؛ به گونه‌ای که در درازمدت، نه تنها اصالت‌شان مورد تردید قرار می‌گیرد، بلکه به «مفهومِ ضد خود» تبدیل می‌شود. بخشی از شعارهای متولد شده در سال‌های پس از انقلاب، متاسفانه چنین سرنوشتی یافته‌اند. این شعارها، که عصاره‌ی باورهای ما هستند و کمترین تردیدی در راستی‌شان وجود ندارد، با دست‌های خود ما، چنان روزگاری یافته‌اند که در نگاه بعضی‌ها چیزی در حد واژه‌های روزمره و بی‌خاصیت جلوه‌ می‌کنند.

مفهوم عمیق «استکبار» از این دست واژه‌هاست. وجود استکبار، چنان واضح و علنی است که اثباتش به هیچ قرینه و شاهدی نیاز ندارد. او با جریانی همانند «انقلاب اسلامی»، ماهیتا‌ً مشکل دارد؛ چرا که انقلاب اسلامی، کانون تجمع «مستضعفین» است. و‌ آیا جدال ازلی و ابدی «مستکبرین» و «مستضعفین» را می‌شود انکار کرد؟

تقابل دائمی این دو جریان، مسیر تاریخ را شکل داده و اگر کسی در وجود تقابل این دو نیرو، تردید داشته باشد، قطعاً در بینایی‌اش تردید باید کرد. با این حساب، ما بر این باوریم که لحظه‌ای نیست مگر اینکه استکبار، برای به زیر کشیدن مستضعفین و به بردگی بردن آنها، در حال تدارک است. انقلاب اسلامی، این حقیقتِ خاک‌خورده را، بار دیگر موضوعِ مردمان کرد...

اما به اطرافمان که می‌نگریم، می‌بینیم که همین مفهوم حقیقی و غیرقابل انکار، به واسطه‌ی «کاربرد فله‌ای» و بی‌مناسبتش، لااقل در لایه‌هایی از جامعه، صرفاً یک «شعارِ ویترینی» است و بس!

اینکه هر کس که از راه رسید،‌از این مفهوم عمیق، به عنوان زینت سخنرانی‌اش بهره گیرد، نتیجه‌ای جز این ندارد که امروز برای قبولاندنِ تهدید و تدارکِ آشکار استکبار به بخشی از مردم، باید خود را به آب و آتش بزنیم.

این بدسلیقگی‌های مستمر، حساسیت‌ها را نسبت به «ماهیت استکبار» آنچنان زایل کرده که بسیاری از چشم‌ها، نیروهای پلید استکبار را می‌بینند ولی آن را «توهم» می‌پندارند.

وقتی مدیر ارشد یک دستگاه آموزشی، در مقابل مطالبات کاملاً اداریِ تعدادی از دانشجویانش، به جای تدبیر امور و پذیرفتن ناکارآمدی‌ خود، به دنبال دست‌های استکبار در درون مجموعه‌اش می‌گردد و آنها را متهم به هم‌کاسه‌ شدن با استکبار می‌کند، نباید انتظار داشته باشیم که همان دانشجویان، توطئه‌های علنی استکبار را برای براندازی جمهوری اسلامی، باور کنند. که اگر باور کنند، در واقع خود را هم در ردیف سپاه استکبار خواهند دید! و این یعنی سربازگیری به نفع جریان استکبار...

به جرات می‌توان ادعا کرد که بعضی‌ها آگاهانه دست به «حساسیت‌زدایی» از مفاهیم اساسی انقلاب می‌زنند. وگرنه چه دلیلی دارد که به هر مناسبتی و در مواجهه با هر پدیده‌ای، به استفاده‌ی ابزاری از شعارهای اصیل دینی و انقلابی دست یازند؟

اصطلاحات حساس و استراتژیکی همانند «ناتوی فرهنگی»، «جنگ نرم»، «جنبش نرم‌افزاری» و «تحول در علوم انسانی» نیز قربانی «نگاه فله‌ای» ما به مقولات فرهنگی شده‌اند. کسانی که حتی نمی‌دانند «ناتو» کیست یا چیست، آنچنان با هیجان در موردش سخنرانی می‌کنند که هر کس نداند، فکر می‌کند که مبدع این واژه همین آقا بوده!

مطبوعات تبریز، رو به قبله هستند

حالِ نزارِ مطبوعات آذربایجان‌شرقی بر هیچ کس پوشیده نیست. هر عابر بی‌انگیزه‌ای هم می‌تواند علائم بیماری را بر چهره‌ی آنها ببیند.

دور نیست که از آن همه آوازه و شکوه مطبوعات آذربایجان، جز مُشتی کاغذ بی‌بو و به دردنخور، باقی نماند. نشانه‌های افول، از مدت‌ها قبل ظاهر شده و جالب اینکه هیچ کس، دست و پا هم نمی‌زند برای نجات از این ورطه. گویی همه به این غرقه شدن و سقوط راضی‌اند!

حتی آنها که اعتبارشان را از مطبوعات دارند، ترجیح می‌دهند شاهد متلاشی شدن بنیان‌های مطبوعات باشند. و همین عده، با تظاهر به فرهنگ‌دوستی، در هر سخنرانی بی‌ربط و باربط، تعداد مطبوعات استان را به رخ دیگران می‌کشند. غافل از اینکه این همه مطبوعه‌ای که هی دارند آمارشان را می‌دهند به «کاغذ اخبار» و «ویترین آگهی» تبدیل شده‌اند. آنها هم که «آگهی‌نامه» نشده‌اند، فقط برای خالی نبودن عریضه و احیاناً دریافت یارانه‌ی ارشاد هر از گاهی به دکه می‌آیند تا فراموش نشوند.

هر مطبوعه‌ای هم که بخواهد خارج از این دو مسیر باشد، مدام باید پتکِ سازمان‌های پرمدعا را بر فرق خود ببیند تا حواسش باشد که پای خود را از گلیمش درازتر نکند.

در چنین وضعیتی است که نشریات استان تبدیل به روابط عمومی‌های کر و لالِ آقایان می‌شوند که مکلفند افاضات مدیرانه‌ی آنها را بی‌کم و کاست، و بی‌هیچ دخل و تصرف و تحلیلی منتشر کنند. و اگر چنین نکنند، آب را به روی‌شان خواهند بست تا بخشکند و فاتحه...

مطبوعات ما به قدری تحقیر شده‌اند که مسئول روابط عمومی فلان نهاد، با پررویی تمام و بی‌آنکه شرم کند، آگهی‌های سازمان متبوعش را ـ که بیت‌المال مسلمین است ـ به رخ ما می‌کشد تا به زعم خود، هم تهدید کرده باشد و هم تطمیع! آنچنان متوقعانه حرف می‌زند که گویی مطبوعات،‌ گماشته‌ی جناب ایشان هستند.

این تحقیرها آنقدر تداوم می‌یابد که یک سازمان خدماتی - که با انبوهی از شکایات مردمی روبروست و هیچ‌کدام را وقعی نمی‌نهد – برای روکم کنی از نویسنده‌اي منتقد و منصف، با یک شکایت چند خطی، او را به کلانتری می‌کشاند و با جانیان و مزاحمان نوامیس مردم و اراذل و اوباش، دوشادوش می‌کند تا به جناب نویسنده بفهماند که یک من ماست چقدر کره دارد!‌

این چه عزتی است که یک کارمند جزء، می‌تواند فارغ از تمام قواعد و آداب، چند نویسنده را همانند عربده‌کش‌ها، به کلانتری فرابخواند و بعد هم به ریش همه‌ی نویسندگان و روزنامه‌نگاران بخندد که «حالا حالتان سر جایش آمد؟»

آیا بهتر نیست این روزنامه‌نگار، چهارگوشه‌ی روزنامه‌نگاری را بوسیده و برود دنبال «ویزیتور»ی برای آگهی‌نامه‌های پول‌ساز؟

دستگاه‌های عریض و طویلی که همواره داد مردم را درمی‌آورند و هر روز صدها گونه نارضایتی و بدبینی نسبت به اسلام و نظام اسلامی را موجب می‌شوند و به هیچ کس هم پاسخگو نیستند، بیت‌المال را کرده‌اند ابزارِ اِعمال فشار بر مطبوعات مستقل و منتقد تا مبادا چیزی در بیان ناکارآمدی‌های آنها بنویسند. «گرو کشیِ بیت‌المال» توسط سازمان‌های پولدار، آنقدر تکرار شده که قباحتش ریخته. آنها علناً‌ در مقام «سیاستگزار» برآمده و می‌گویند که چه بنویسید و چه ننویسید و چنین بنویسید و چنان ننویسید!

با این وصف، چگونه بعضی‌ها همچنان دارند از «کار فرهنگی» دم می‌زنند؟ کدام فرهنگ؟ کدام کار فرهنگی؟ انسان‌هایی که از ورود به فرهنگ، جز فشارهای نامشروع و غیراخلاقی صاحبان قدرت و ثروت، چیزی نصیب‌شان نشده، هر روز ناامیدتر می‌شوند و این یعنی خالی شدن عقبه‌ی فرهنگی جامعه. آقایانی که می‌پندارند با نحیف و بی‌خاصیت کردن مطبوعات مستقل، فتح بزرگی کرده‌اند، حتماً به چیزی بالاتر از منصب خود نمی‌اندیشند؛‌ که اگر اینگونه نبود و اندکی هم به ماندگاری ارزش‌ها فکر می‌کردند، با متلاشی شدن هر مطبوعه‌ای بشکن‌بشکن راه نمی‌انداختند!

نمی‌دانم مخاطب اصلی این کلامِ آشفته و بیان مشوش کیست ولی این را می‌دانم که لشکری از آدم‌های ریز و درشت از بیت‌المال مسلمین ارتزاق می‌کنند تا از مطبوعات مستقل و منتقد و صادق، در مقابلِ «شعبان‌ بی‌مخ»‌های امروز مراقبت کنند. این‌ها که «مسئول»اند، کلاه خود را قاضی کنند و ببینند که آیا به آنچه باید، پایبندند؟!

ای کاش او هم یک فوتبالیست بود

چندی پیش که خبر مرگ یک جوانِ معتاد به قرص اکستازی را بر اثر سقوط از دکل برق شنیدم، در رسانه‌های ملی و غیرملی، به دنبال رد پایی از این ماجرا بودم که تلاشم بی‌نتیجه ماند.

این خبر تلخ، که شاید همانندش در گوشه‌ و کنار شهر فراوان باشد، امروز هیچ حسی را برنمی‌انگیزد. و هیچ «مقامِ مسئولی» را وادار به «ابراز تاسفِ» خشک و خالی نمی‌کند. ندیدم که در هیچ خبرگزاری یا روزنامه‌ای، از قول مسئولی بنویسند:‌ «وی اظهار داشت، تاکید کرد، افزود، تصریح کرد، خاطرنشان کرد و...» ولی تا دل‌تان بخواهد، از جشنواره‌ی پیاز و سیر و انگور و انار و کشمش و لوبیا و کدو و فندق و... نوشته‌اند.

شنیدن چنین خبرهایی، به قدری برای گوش‌های ما «عادی» شده که حتی سعی نمی‌کنیم بدانیم که سوژه‌ی خبر که بود و چرا چنین سرنوشتی یافت.

و کاملاً روشن است که چرا چنین کِرخت و بی‌احساس شده‌ایم. گفتنش هم چندان سخت نیست؛ اینکه چه چیزی برای مردم «مهم» باشد یا نباشد، محصول تلاش «رسانه»هاست. آنها هستند که ذائقه‌ی ما را نسبت به مسائل مختلف، تنظیم می‌کنند. تیترهایی که برمی‌گزینند، نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌های آنهاست. و شوربختانه باید اعتراف کرد که فرودستان، هیچ‌گاه تیتر رسانه‌ها نیستند. آنها حتی سهمی در رسانه‌ی «ملی» هم ندارند.

سوژه‌‌سازی از بی‌اهمیت‌ترین موضوعات، تبدیل به یگانه کارکرد رسانه‌های ما شده. فقط هم تلویزیون نیست که به این گرداب گرفتار آمده؛ نشریات هم دست کمی از تلویزیون ندارند؛ چون تعداد زیادی «نان‌خور» دارند که چشم به تیترهای بی‌خاصیت و «مدیر پسند» دوخته‌اند تا زندگی کنند.

تخم «غفلت»ی که رسانه‌ها پاشیده‌اند، همه جا روییده و میوه‌ هم داده است. مسئول و غیرمسئول هم نمی‌شناسد. اتفاقاً‌ مسئول‌جماعت، در این غفلت‌زدگی، نقش اول را بازی می‌کنند و با این حساب،‌ بی‌دلیل نیست که تلاش برای رفع بسیاری از ناکامی‌ها در جامعه، به مثالِ آب در هاون کوبیدن است.

همزمان با این واقعه‌ی تلخ، خبر دیگری خواندم که متقاعدم کرد تا به نازک‌اندیشی‌های کسانی چون خودم افسوس بخورم.

وقتی متنِ فاکس شده‌ی تذکر نماینده‌ی مردم در مجلس شورای اسلامی را به رئیس‌جمهور دیدم، لحظه‌ای خیال کردم که لابد به خاطر سرنوشت آن جوان بخت‌برگشته چنین تذکری صادر شده، اما دقیق که شدم دیدم چنین نیست و حالاحالاها قرار نیست از دام غفلت‌آفرینی فوتبال رها شویم.

نماینده‌ی مردم در مجلس، که بر اساس قانون، می‌تواند نسبت به نابسامانی‌ها و ناکامی‌ها، به مسئولین امور تذکر دهد، ترجیح داده که وضعیت داوری بازی دو تیم تراکتورسازی و استقلال را موضوع تذکر خود به رئیس‌جمهور قرار دهد. البته که «تذکر به رئیس‌جمهور» حق نماینده‌ است و کسی نمی‌تواند به این حق متعرض شود؛ اما ما در این مانده‌ایم که کدام ضرورت حیاتی، نماینده‌ی مردم را وادار می‌کند که بالاترین مقام اجرایی کشور را مخاطبِ تذکرِ فوتبالی خود کند؟ آیا باشگاهی که میلیاردها تومان از بیت‌المال را وقف چند «توپ‌گَردان» کرده، خودش نمی‌تواند به داوری اعتراض کند؟ و آیا این باشگاه هم در زمره‌ی بیچارگان و مستضعفین است که نتواند حرفش را بزند؟! با این حساب، باید منتظر تذکرات نمایندگان به رئیس‌جمهور به خاطر آفسایدگیری نادرست کمک‌داوران یا خطای بازیکنان هم باشیم.

انتقاد نسبت به این قبیل اقدامات، به این دلیل مهم است که «اولویت‌»های جامعه از رهگذر همین مناسبات شکل می‌گیرند. نماینده‌ای که متن چنین تذکری را به رسانه‌ها ارسال می‌کند، از آنها انتظار دارد که نسبت به انعکاس تذکرش به رئیس‌جمهور اقدام کنند. چون این تذکر را در راستای وظایف و تکالیف نمایندگی‌اش می‌داند. و بدینگونه، اولویت‌ها برای رسانه‌ ترسیم می‌شوند.

اگر در مقابل این اولویت‌سازی‌ها تسلیم نشوی، از مغضوبین خواهی بود و اگر هم تسلیم بشوی، مردم و دردهایشان را از دست خواهی داد.

ای کاش آن جوان هم یک فوتبالیست بود تا بخاطرش به رئیس‌جمهور تذکر دهند...

سرگردان در میانه‌ی آرمانشهر و شهر انقلاب

ریزش در جمع انقلابی‌ها، به چند گونه بوده و ریشه‌های متفاوتی دارد؛ که یکی از پر سروصداترین گونه‌های ریزش، مربوط به کسانی است که تا همین چندی پیش، در ردیف پرشورترین مدافعان انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی قرار داشتند و مخالفین نظری و عملی انقلاب را با تندترین ادبیات به دیوار می‌کوبیدند. این تیپ انقلابی‌ها، غالباً نسبت به تجدیدنظرطلب‌ها روحیه‌ی تهاجمی داشته و همواره با آنها سر ناسازگاری داشتند...

مسیری که این افراد طی می‌کنند تا به نقطه‌ی تقابل با «انقلابِ خود» برسند، قابل تامل است. اینها معمولاً پس از چند سال کلنجار رفتن با تضادها و تناقض‌های فکری، سرانجام در نقطه‌ی کانونی این تناقض‌ها کم آورده و گرفتار می‌شوند. آن‌گاه است که در صف دشمنانِ انقلابِ خود قرار می‌گیرند.

بهانه‌ی تشدید این تضادهای عقیدتی، حوادث و پیشامدهایی است که به صورت طبیعی در مسیر حرکت انقلاب رخ می‌نمایند و برخی کاستی‌ها را نیز نمایان می‌کنند. کاستی‌هایی که اتفاقاً‌ همواره بوده‌اند، و این بار قرعه‌ی فال به نام این انقلابی‌ها زده می‌شود تا در معرض آسیب‌های ناشی از این کاستی‌ها قرار بگیرند. جالب اینکه، همین‌ها قبلاً در مواجهه با کاستی‌هایی که دیگران می‌گفتند، اصلا‌ً هم بی‌تاب نمی‌شدند و سعی در طبیعی بودن اشکالات داشتند!‌

مبنای تضادهای ویرانگر، در این است که برخی انقلابیون، نتوانسته‌اند میان جریان انقلاب اسلامی و جامعه‌ی موعود مهدوی، نسبت منطقی برقرار کنند؛ بدین معنی که گویا «آرمانشهرِ» وصف شده در آیات و روایاتِ آخرالزمانی را بی‌کم و کاست در سال‌های حیات جمهوری اسلامی جستجو می‌کرده‌اند. شروع تناقض از همین‌جاست. به تعبیری، آنها هدف انقلاب را تحقق تام و تمام جامعه‌ی موعود و بهشت زمینی تصور کرده‌اند و حالا که چنین نمی‌بینند، بانیان انقلاب را به دروغ و انحراف متهم می‌سازند. این در حالی است که اساساً ترسیم چنین هدفی برای انقلاب، از پایه بی‌اساس است. یکی از این انقلابی‌های گرفتار آمده در تناقض می‌گوید: «ما می‌خواستیم انسان را در کمال انسانیت خود به نمایش بگذاریم و حالا مشخص شده که ما نه تنها در رسیدن به آن آرمان‌های طلایی شیعی موفق نبوده‌ایم، بلکه از دستیابی به مقدمات یک نهضت انسانی نیز عاجز مانده‌ایم».

مشخص نیست که چه کسی چنین وعده‌هایی را برای این انقلابی‌ها داده بود که حالا عدم تحقق آنها نشانه‌ی انحراف و دروغگویی باشد!

آنچه در معارف دینی آمده، بر این اصل اساسی تاکید دارد که عدالت حقیقی و سعادت واقعی، تنها در عصر حاکمیت مهدی موعود عینیت خواهد یافت و در پیش از آن زمان، قابلیت تحقق ندارد. بر این اساس، انقلاب اسلامی را باید یک حرکت آماده‌گر و زمینه‌ساز برای واقعه‌ی اصلی (شکل‌گیری جامعه‌ی موعود) دانست که در آن، مجاهدت برای تحقق عدالت نسبی صورت می‌گیرد و نه عدالت مطلق.

سخن بر سر این است که با تمام مجاهدت‌ها و تلاش‌هایی که برای برپایی عدلت در جامعه‌ی پیش از ظهور صورت می‌گیرد، بروز خطا و اجحاف در حقوق مردم، دور از ذهن و نامحتمل نیست.

امام امت(ره) نیز به این نکته اشاره کرده و می‌فرمایند: «... انقلاب مردم ایران، نقطه‌ی شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت(عج) است». [صحیفه‌ی امام،ج21، ص327)

این انتظار و توقع که همه‌ی عناصر منتسب به حاکمیت اسلامی، دقیقاً بر اساس عدالت عمل کنند، برآمده از همان تلقی مطلق‌اندیشانه‌ نسبت به دوره‌ی پیش از ظهور است و نقطه‌ی شروع بسیاری از تناقضات اعتقادی.

با این همه، ذکر این نکته نیز ضروری است که تاکید بر عدم تحقق عدالت مطلق در عصر غیبت، مجوزی برای ظلم و ستم و توجیه ناراستی‌ها  نیست؛ که در باطل بودن چنین پنداری، تردیدی وجود ندارد. تکلیف حاکمان در دوره‌ی غیبت معصوم، تلاش‌ِ حداکثری برای تحقق عدالت است و هرگونه کم‌کاری در این مسیر، مخالفت با فلسفه‌ی انتظارِ موعود است.

مصیبت‌های فرهنگ ویترینی

فعالین فرهنگی، همواره از کمبود اعتبار می‌نالند و اینکه اگر «پول» داشتند چه کارها که نمی‌‌کردند! این گلایه، پر بیراه نیست البته. برای راه انداختن برخی جریان‌های فرهنگی، باید هزینه کرد. اما همین فعالین فرهنگی به تجربه دریافته‌اند که همه‌ی مشکل فرهنگ «پول» نیست؛ نشان به آن نشان که در روزگار بی‌پولی، موثرترین حرکت‌های فرهنگی سامان یافته‌اند که طعم شیرین آنها، همچنان زیر زبان هاست.
تجربه‌ی دیگری هم که نصیب شده این است که فعالین فرهنگی، بویژه مدیران، غالباً بلد نیستند که چگونه برای فرهنگ هزینه کنند و به محض اینکه چند ریال به دست‌شان رسید، حتماً نفله‌اش می‌کنند!
در یکی دو سال گذشته، که ندای مظلومیت فرهنگ به آسمان‌ها بلند شد، خیلی‌ها به فکر افتادند که این مظلومیت را پایان دهند. همه‌ی دردمندان، لااقل در یک موضوع تردید نداشتند و آن اینکه اعتبارات بخش فرهنگ کشور، کفاف فعالیت‌ها را نمی‌کند. عزم‌ها جزم شد تا اینکه بودجه‌ی فرهنگی کشور، به شکل قابل توجهی افزایش یافت. این اتفاق، برای بسیاری از مدیران فرهنگی خوشحال‌‌کننده بود؛ چرا که به زعم خود، از ضیقِ مالی رها شده و می‌توانستند کارهای بزرگ فرهنگی را سامان دهند.
اما آنگاه که بودجه‌ها تحقق یافت و مدیران فرهنگی شروع به کارهای بزرگ کردند، معلوم شد که سال‌های بی‌پولی، ذائقه‌ی فرهنگی آنها را کور کرده و تصورشان از کار فرهنگی را بدقواره و کاریکاتوری شکل داده است.
آنها مانند کسانی که به یکباره در فضایی غریب و ناآشنا وارد شده باشند، با دیدن میلیاردها ریال اعتبار فرهنگی، دست و پای خود را گم کرده و ماندند که حالا با این همه پول چه کنند؟!
از اینجا به بعد بود که «مصیبت جدید» آغاز شد. اگر تا دیروز، برای مظلومیت فرهنگ مرثیه‌سرایی می‌کردیم، حالا باید برای تحمل مصیبت جدید آماده می‌شدیم.
این مصیبت، همزمان شد با تولد گونه‌ای از کار فرهنگی که نتیجه‌اش را باید در «خاکسپاری فرهنگ» خلاصه کرد. مدیران فرهنگی برای «مصرف بودجه‌ی فرهنگی» آسان‌ترین راه را برگزیدند؛ آنها گام در راه ترویج «فرهنگِ ویترینی» نهادند. «فرهنگِ ویترینی» با «دیده»ی جماعت سر و کار دارد. چشم‌ها را هدف قرار می‌دهد تا دیده شود؛ همین و بس.
مدیران فرهنگی، که حالا دست‌شان به دهانشان می‌رسید، شروع کردند به تولید و عرضه‌ی انبوهِ نمادهای فرهنگی. در و دیوار و حتی درختان شهر، آنچنان از تصاویر منتسب به فرهنگ انباشته شد که دیگر هیچ فضایی برای «تنفس غیرفرهنگی» باقی نبود. با این وصف، چنین پنداشته می‌شود که اهداف فرهنگی نظام تحقق یافته و جایی برای نگرانی نیست!
کسی نمی‌پرسد که خاصیت جشنواره‌های پی‌در پی و رنگارنگی که با بهانه‌های مختلف برگزار می‌شوند، چیست. جشنواره‌های پرخرج و شیک و پر سرو صدایی که این روزها مد شده، تنها نتیجه‌ای که دارند این است که با تقویت پایه‌های «فرهنگِ نمایشی»، بیلان کار عده‌ای مدیر را پررنگ و لعاب می‌کنند. مدیرانی که محور فعالیت‌های فرهنگی خود را جشنواره و تبلیغات رسانه‌ای برای موضوعات دست چندم قرار داده‌اند، در واقع دارند «فرهنگ نمایشی» را تبلیغ می‌کنند. و این مصیبت جدیدی است که گریبان فرهنگ را گرفته...
رهبر انقلاب نیز چندی پیش در مورد کارهای ویترینی در فرهنگ چنین هشدار دادند: «در تخصیص بودجه به کارهای فرهنگی، باید با توجه به اهداف و واقعیات، اولویتها را تعیین کرد و سپس به استحکام محتوایی و هنری کار، توجه کامل داشت چرا که کارهای «ویترینی» و «تشریفاتی» در مسائل فرهنگی نه تنها فایده ندارد بلکه ضررهای مشخصی به همراه می‌آورد.»
و شاید مهمترین آسیب فرهنگِ نمایشی و ویترینی، فروکاستن مفاهیم ارزشمند فرهنگ اسلامی و ایرانی، در حد کالایی بی‌خاصیت باشد که همچون نقل و نبات در شهر ریخته و توجه کسی را جلب نمی‌کند.