مدرسه‌ی بعد از خرداد

مدرسه‌ی بی‌دانش‌آموز، گلستانِ به یغما رفته را می‌ماند و احوال ما در این روزها، به مثال همان به‌یغمارفتگان است که چشم به در و دیوار سرد و بی‌روح مدرسه دوخته‌اند تا دوباره «مهر» شود و...

فضای سوت و کور مدرسه، این مجال را البته می‌دهد که بنشینی و مرور کنی آنچه را دیده‌ای. صحنه‌هایی را که در هیاهو‌ی کودکانه‌ی دانش‌آموزان گم شده بود، امروز می‌شود با یک فلاش‌بک فراخواند و بازبینی‌اش کرد. و اینجاست که نکته‌ها عیان می‌شوند و درس‌ها آموخته.

به واقع، کلاس درس اصلی، بعد از خرداد تشکیل می‌شود! با این تفاوت که این‌بار، بزرگترها می‌نشینند پای درس کوچکترها تا ببینند آنچه نادیدنی‌ست...

دانش‌آموز، تا جوان نشده،‌ بی‌شیله‌پیله است و صاف و صادق؛ هر آنچه که به ذهنش می‌آید، بی‌آنکه ذره‌ای سانسورش کند، عرضه می‌دارد. او آیینه‌ای شفاف است که آنچه از جامعه‌ بر او تابیده، با امانت کامل،‌ بازتاب می‌دهد. به این ترتیب می‌توان آنچه در جامعه می‌گذرد را اینجا بدون هیچ ستر و لفافه‌ای دید.

حالا ما به اصطلاح معلم‌ها، نشسته‌ایم پای درس بچه‌ها که ببینیم چه کِشته‌ایم در ضمیرآباد آنها... و در همین روزهای اول، دستگیرمان شد که: «معلم‌ها هم اشتباه می‌کنند». این هم از خاصیت‌های مدرسه‌ی بعد از خرداد است که اینچنین می‌آموزد.

هدیه ای از یک غریبه

امام محمدباقر(ع)»:

تو را به پنج چیز سفارش می کنم:
1) اگر مورد ستم واقع شدی، ستم مکن.
2) اگر به تو خیانت کردند، خیانت مکن.
3) اگر تکذیبت کردند، خشمگین مشو.
4) اگر مدحت کردند، شاد مشو.
5) اگر نکوهشت کردند، بیتابی مکن.

برای آقا کریم

بزرگواری با نام «کریم»، برای نوشته ی پایینی (دلتنگی های زمانه ی بدون روح الله) نظر نوشته. بد ندیدم برای عرض ارادت خدمت ایشان و ارج نهادن به وقتی که برای نوشتن این نظر صرف کرده اند، کلماتی را با همین بیان ناقص و کلام نارسا، تقدیم شان کنم. امیدوارم فرصت مجددی بیابند و بخوانند. باز هم ممنون ایشان هستم که عنایت کرده اند. برای جلوگیری از تغییر مقصود، نظر ایشان را عیناً قرار می‌دهم:

 

آقا روح الله...بعضی وقتا مینازیدم بهت..خیلی تند رفتی برادر،،انگار یادت رفته نسخه های جمع شده ات...به سن و سالت بنگاه و آنگاه قلم به دست گیر و خرده فرمایش کن...اگه مردی فتنه را از نو مطالعه و تعریف کن...یه روز تو را هم به حال روزت خواهند سنجید..قلم عریان به هر کسی، نیامده بخصوص به آدم کم مطالعه ای چون تو، به یاران بگو به سید حسن بتازند،نه به آنان که بر انقلاب و اسلام امام روح الله تاخته اند.

 ***

سلام بزرگوار!

از الطاف سابق و امروزتان به خودم سپاسگزارم؛ گو اینکه هیچ فضیلتی در خود نمی‌بینم که قابل نازیدن باشد و این از بزرگواری بزرگان است که کوچکترها را درمی‌یابند و تشویق می‌کنند.

برادر بزرگوار! تاریخ تولدم دقیقاً یادم نیست؛ شاید هنوز به دنیا نیامده باشم. ولی در شناسنامه ام نوشته اند که در 20 آذر 1358 متولد شده ام. ولی من باور ندارم این تاریخ را؛ که اگر اینگونه بود، به اندازه ی یک موجود، در چشمان شما دیده می‌شدم حتماً!

می‌دانم که وقتی من هنوز در قنداق، آب قند می‌خوردم، شما عزم جهاد کرده اید و خصم پلید را با زخم تن و خون دل عقب رانده اید؛ دست مریزاد. آن لحظه های جهاد، مبارک تان باشد...

اصولاً «تندروی» فقط زیبنده ی کوچک ترهاست و بس. بزرگان که نباید «تندروی» کنند! بگذارید به حساب همان «سن و سال»ام. راستی شما که احیاناً «تند» نرفته اید در این تفقد آتشین؟!

برادر بزرگوار! نمی دانم این منطقِ شما [به سن و سالت نگاه کن و آنگاه قلم به دست گیر و خرده فرمایش کن] اگر از زبان یکی از کسانی که چون شما نمی اندیشند، جاری می شد چه واکنشی داشتید؟ کم ندیده ام نوشته هایی را که اتفاقاً دوستانی کم سن و سال تر از من، با ادبیاتی آمیخته به توهین و تحقیر و بی بهره از ابتدایی ترین مستندات عقلی و تاریخی، نوشته اند و مورد تحسین آتشین و شعارگونه ی شما واقع شده اند. چرا؟ چون همان موضعی را دارند که شما دارید. چون همان هایی را می‌نویسند که به مذاق شما خوش می‌آید. غیر از این است آیا؟ این دوستان هم به زعم من حق نوشتن دارند و هیچ گاه به هیچ یک از آنها نگفته ام که: «به سن و سالت نگاه کن و بعد خرده فرمایش کن». چون می دانم که آنها باید بنویسند و بنویسند و بنویسند تا کلمات در درون شان تلنبار نشود تا محکوم به سکوت نباشند. حلقه ی دوستان من، لزوماً چون من نمی اندیشند و چون من نیز عمل نمی کنند. اما با همین سن و سال اندک، این را از شما بزرگان آموخته ام که نباید تفاوت نگاه سیاسی را _که غالباً از تنفرهای بی مبنا و عشق های بی مبناتر سرچشمه می‌گیرند_ دستاویزی برای جدایی و افتراق قرار داد. افتخار می‌کنم که هیچ گاه دوستانم را همانند شما به چوب حب و بغض های سیاسی نرانده ام.

نشان به آن نشان که فرموده اید «بعضی وقتا مینازیدم بهت»، می‌توانم حدس بزنم که چه وقت هایی به من می‌نازیدید؛ درست در مواقعی که چیزی نوشته ام که به مذاق تان خوش آمده و احیاناً برداشتی از نوشته ام کرده اید که مطابق میل تان بوده؛ مثلاً همان «نسخه های جمع شده»ای که بدان اشاره کرده اید و من بخاطرش مورد بازخواست قرار گرفتم. شما بهتر از هر کسی می دانید که در «نسخه های جمع شده» هیچ کلمه ای را برخلاف باورم ننوشته بودم و هنوز هم بر همان باورم. اما اگر خاطر مبارک آزرده نشود، می خواهم جسارتی کرده و عرض کنم که همین تفکراتِ تنگ نظرانه ای که شما را وادار به واکنش به یک نوشته ی وبلاگی کرده، عامل همان بازخواستِ غیراصولی بود. هر دوی این واکنش ها، از یک جنس اند.

نمی‌خواهم شما را متهم به «انحصارطلبی» و «تک صدایی» و... کنم؛ چون قرار نیست کسانی جز مخالفین شما این برچسب ها را بپذیرند. اما این ادبیات متبخترانه و ناشی از خودبزرگ بینی، همان است که امثال من با آن مشکل دارند و اتفاقاً نقطه ی کانونی اختلاف سلیقه ی شما با ماها همین است. شما هنوز هم نمی خواهید باور کنید که کسانی جز شما هم در این مُلک زیست می کنند و دنیا فقط حلقه ی مریدان و تاییدکنندگان شما نیست.

هیچ یادم نمی‌رود که یکی از رفقای شفیق شما، پارسال همین روزها، وقتی متوجه شد که چون او نمی اندیشم و انتخابم کس دیگری جز مراد اوست، با تحقیر تمام، خطابم کرد و گفت: «... من تو را عقل سلیم می دانستم...» که یعنی پس از این عقل سلیم نمی دانم. چرا؟ چون انتخابم با او یکی نبود. دقت کنید لطفاً: «انتخاب»م با او یکی نبود. این فقط یک انتخاب بود و بس. رفیق شما هم روزگاری به من می‌نازید و می‌گفت: حیف توست که اینجا مانده ای! هر هفته بعد از انتشار هر نوشته ام، تشویقات جانانه اش را آنچنان نثارم می کرد که نگو. در یک کلام، مرا به اعلی علیین می برد و... ولی تنها به دلیل اینکه گزینه ی مورد نظرم با او یکی نبود، همه ی این افتخارات! را از من گرفت و به اسفل السافلین فرستاد مرا.

با خود گفتم اگر این دوستان عزیز، مقدرات امور را به دست گیرند، امثال من فرصت نفس کشیدن هم نخواهیم داشت چه برسد به نوشتن. این انذار و هشدار شدیداللحن شما نیز مزید بر علت شد که بر آن تصور، باورمندتر شوم.

برادر بزرگ و بزرگوار! گیریم که من آدم کم مطالعه ای باشم، شما که همه ی ساعات عمر خود را به مطالعه مشغولید و معلم امثال من، چرا به خود زحمت نداده اید تا مصادیق بی سوادی مرا تذکر دهید تا اصلاحش کنم؟ من منّت شما را می کشم که نکته ای به من بیاموزید.

در مورد انقلاب و اسلام امام روح الله نیز حرف ها دارم که فعلاً بماند. عجالتاً عرض می کنم که حضراتِ اتاق فکر را در لندن و پاریس دریابید که نه تنها امام روح الله، که  اسلام امام روح الله را نیز به سلاخی مشغولند!

 مستدام باشید

دلتنگی‌های زمانه‌ی بدون روح‌الله

به برادری که می‌گفت؛‌دلم برای امام تنگ شده

زمانه‌ی بی‌روح‌الله، بدزمانه‌ای است برادر! اینکه دلت برایش تنگ شده، برایم عجیب نیست؛ که فرزندان ایران را نسبتی با آن روحِ خدایی هست حتماً.

راستی آیا خاطره‌ای از او نداری که دکانی بزنی و کاسبی راه بیندازی و در مقابل حقیقت، پیراهنِ عثمانش کنی؟ بگرد؛ شاید یافتی.

مگر نمی‌بینی که انقلابیونِ پشیمان، کرور کرور خاطره تولید می‌کنند تا دامن ناپاک و توهّم‌آلود خود را از اتهامِ شورش بر حقیقت مبرّا سازند؟ پس در این میانه، تو چرا بی‌کار نشسته‌ای؟ تو هم خاطره بگو...

مثلاً بگو که یک روز با امام نشسته بودی و می‌گفتید و می‌خندیدید و پالوده می‌خوردید که یکهو امام، دستی بر پُشتت زد و گفت: تو در آینده، «عاقل» خواهی شد و بر پُشته‌های غلطیده در خون پُشت خواهی کرد و دل و دین خواهی باخت و با دیدن تعریف و تمجید صداوسیمای بریتانیای کبیر، آب از لب و لوچه‌ات راه خواهد افتاد.

بگو که امام گفت: تو در آینده آنچنان از قید و بندها رها خواهی شد که بخاطر یک شکست دموکراتیک! همه را به باد فحش و ناسزا خواهی گرفت و بر صورتِ جمهوری چنگ خواهی انداخت و برای زخم‌خوردگانِ دهه‌ی نورانی شصت!‌ سفره‌ای از اوهام را مهیا خواهی ساخت تا به انتقام از انقلابی‌ها مشغول شوند.

بگو که امام گفت: تو در سیر الی‌الغرب به مراتبی دست خواهی یافت که دست یانکی‌ها را از پشت خواهی بست؛ کاتولیک‌تر از پاپ و رادیکال‌تر از برادران مجاهد خواهی شد. آن روز، آفاق و انفس رادرخواهی نورد و اتاف فکر و اندیشه‌ات را در قلب بریتانیا و بیخ گوش کارتر و برِژینسکی برپا خواهی کرد.

بگو که امام در وصف کمالات اخلاقی‌ات چه‌ها گفت. مثلاً‌ بگو که امام گفت: تو قله‌های معرفت و صداقت را فتح خواهی کرد و پرچم توهّم را بر آن به اهتزاز درخواهی آورد و مردمانِ پاک و زلالِ ایران‌زمین را اسیر جاه‌طلبی و خیالات خود خواهی کرد.

بگو... بگو برادر. این را هم بگو که امام گفت: تو که رئیس الوزرای سابق من هستی، در روزی که همه در اندیشه‌ی روز مبادا و دیار باقی هستند، عزمِ «نقدِ امام امت» را خواهی کرد برای خوشایند مسعود و جرج و باراک و نتانیاهو. و پرونده‌های خاک‌خورده‌ی دوره‌ی صدارت خود را خواهی گشود برای باج‌خواهی از انقلاب و مردمان. و پُز روشنفکری خواهی داد که امام هم اشتباهاتی داشت!

یاد گرفتی برادر؟

حالا شروع کن به نوشتن... اولین خاطراتت از امام را کی بخوانیم؟

دکانی به نام اجتهادهای من‌درآوردی

«هرکس به صفحه‌ی شطرنج نگاه کند، مثل این است که به... مادرش نگاه می‌کند»! این را جناب خطیب توانا و واعظ شهیر شهر می‌گوید؛ او این سخن را با عریانی تمام و بدون اینکه کلمه‌ای را سانسور کند، موکداً خطاب به نوجوانان حاضر تکرار می‌کند. اینجا البته مجلس درس و بحث فقهی و... نیست؛ یادواره‌ی شهدای یکی از محلات تبریز است. جناب واعظ نیز از باب امر به معروف و نهی از منکر، فرصت را غنیمت شمرده و به زعم خود، حاضرین را از گناهان بزرگ، انذار می‌دهد!

دهان‌ها از تعجب باز است. از چشم‌های تعجب زده‌ی حاضرین می‌شود تناقضات انبوه ذهنی‌شان را دریافت. آنها لابد به این می‌اندیشند که اگر نگاه کردن به صفحه‌ی شطرنج، چنین قبیح و زشت و موجب معصیت است، پس «فدراسیون شطرنج جمهوری اسلامی ایران» دیگر چه صیغه‌ای است؟! یا این‌ همه تبلیغ رسمی که در رسانه‌های جمهوری اسلامی، برای مسابقات شطرنج صورت می‌گیرد، چگونه مباح شمرده می‌شود؟! قهرمانان شناخته شده‌ی شطرنج کشور، که از دست مقامات بلندپایه‌ی جمهوری اسلامی مفتخر به دریافت تقدیرنامه و هدیه می‌شوند، واقعیت ندارد؟

حجم تضادهای شکل گرفته در آن جلسه [یادواره شهدا] به اینجا ختم نشده و خطیب مشهور! که به شدت ادعای ولایتمداری دارد و معمولاً چفیه‌ای را به نشانه‌ی تبعیت از رهبری بر دوش می‌افکند، در ادامه‌ی انذارهای خود، از موسیقی نیز گفت، و در یک چشم برهم زدنی، حکم به حرمت مطلق هر نوع موسیقی صادر نمود.

او با استناد به حدیثی که از معصوم(ع) کشف کرده، یکی از نشانه‌های آخرالزمان را به نقل از آن معصوم، ابداع وسیله‌ای به نام «قیتار» [که امروزه «گیتار» نامیده می‌شود] معرفی کرد. حتی این بشارت بزرگ را هم داد که بزودی کتابی را در اثبات حرمت موسیقی، با استفاده از «چهل حدیث» منتشر خواهد کرد! حاضرین، که لااقل از دیدگاه‌های رهبر انقلاب در مورد موسیقی مطلع هستند، با حیرت به هم می‌نگرند؛ آخر چگونه ممکن است امری تا به این اندازه حرام باشد و در کشوری اسلامی، فقط این جناب به حرمتش تاکید داشته باشد؟! چند سال پیش نیز این واعظ شهیر، با سر هم کردن چند حدیث، تلاش کرده بود تا موسیقی را حرام مطلق معرفی کند.

هر چند که افاضات من‌درآوردی او، هیچ‌گاه مورد استقبال واقع نمی‌شود ولی لااقل در میان جوانان ساده‌دل و پاک‌طینت، هستند کسانی که به نشانه‌ی پایبندی به اسلامِ اصیل، دنبالش راه می‌افتند و مریدش می‌شوند. سربرآوردن جریاناتِ انحرافی در جامعه‌ی اسلامی ـ که در تضاد آشکار با تصریحات مکرر رهبر انقلاب قرار دارند ـ از همین چشمه‌ها آب می‌خورَد. آسیبی که از جانب چنین تفکراتِ انحرافی بر پیکره‌ی اسلام وارد می‌شود، چگونه قابل جبران است؟ او و امثال او با کدام مجوز، در شهر راه می‌افتند و کوس انالحق سر می‌دهند؟ آیا همه می‌توانند چنین کرد؟

آن جناب، با تاکیدات خاصی، خود را مرید ولایت معرفی می‌کند ولی یکبار هم به روی مبارک نیاورده که مرادش، بارها و بارها با اهل هنر و حتی موسیقیدانان برجسته کشور دیدار کرده و حتی نظرات فنی در مورد کارشان ارائه کرده است. قطعاً او نخواسته که چنین اخباری را بشنود؛ چرا که اگر بشنود، ‌دیگر دکانی برای کاسبی نخواهد داشت.

او بارها و بارها، حدیث ثقلین را برای جماعت خوانده ولی گویا خود چیزی درنیافته؛ شاید از این رو باشد که دوپایش در یک کفش کرده که برای صدور حکم در باب مسائل دینی، فقط و فقط باید به حدیث رجوع کرد! ما در تاریخ خوانده‌ایم که اینان را «اخباریون» می نامند...

ای فرزندان خاک! یادتان بخیر

سلام

خبر آورده اند که در راهید؛ خسته و شکسته می آیید. می گویند سال ها بود که «نبودید»! اما راست نمی گویند؛ شما بودید و ما نبودیم.

می گویند شما «گم» شده بودید و حالا پیدا شده اید. چه دروغ بزرگی! شما کجا «گم» شده بودید؟ مگر اینجایی که ما هستیم، چه فضیلتی دارد که شما با نبودن در آنجا، «گم»شده باشید؟

این ماییم که «گم» شده ایم و این شمایید که باید ما را پیدا کنید. ما «گمشده»ایم؛ ما «گم» شده ایم...

هر بار که می آیید، نشانه ای از آنجا که باید برویم را نشان مان می دهید. و هر بار که می روید، ما دوباره همان گمشده هاییم که در برهوت حیرت و غربت، به دور خود می چرخیم و پندار می کنیم که زنده ایم.

لفافه ای از عادات به دور خود پیچیده ایم که چشم دل را کور کرده؛ نمی بینیم و نمی شنویم. هر لحظه بانگ الرحیل در فضا دمیده می شود و ما همچنان بر مدارِ «تکاثر»یم!

ای فرزندان خاک! یادتان بخیر!

مرعوبیت شرقی، فرعونیت غربی


برای عبور از مدرنیته _تجددِ انسان مدارِ _ پیش از هر حرکتی، نخست باید به عدم اصالتش باورمند بود. پس از آن است که اگر قرار بر پی ریزی مسیر دیگری برای تجدد باشد، می توان کاری کرد. نمی شود که هم مفتونِ مرعوب و دلداده ی مغلوبِ جلوه های اعجاب آورِ تجددِ اومانیستی بود و هم نیم نگاهی به مدینه ی فاضله ی خدامدار داشت. 

نقطه ی عزیمتِ پی ریزی شهرِ خدا، انقطاع محض از تجددِ انسان مدار غربی است و نمی توان با این بهانه که همه جا در سیطره ی بی چون و چرای فرزندان مدرنیته است، همچون افلیج ها بر زمین نشست و تکان نخورد.

مرعوبیت، نخستین درد ایرانیان در مواجهه با تجددِ غربی بوده است. همواره تصور کرده ایم که اومانیست های غربی، یگانه مسیرِ تجدد را می شناسند و غیر از آن مسیری نبوده و نیست! این، یک توهّم ویرانگر است که هیچ پایه ی عقلانی ندارد. مگر از عمر تجدد سلطه گرِ غرب چقدر می گذرد؟ در خوشبینانه ترین حالت ممکن، اگر بخواهیم تجددِ غربی را خیلی قدیمی بدانیم، نهایتاً تا رنسانس (قرون 15 و 16 میلادی) را می توان نشانی داد. اگر چه تفکرِ اومانیستی ریشه در قرون اولیه (یونان باستان) دارد، ولی آنچه ما به عنوان صورت های اعجاب آورِ ترقی و توسعه ی غربی می شناسیم، حتی به رنسانس هم نمی رسد. تازه از رنسانس تا آغاز انقلاب صنعتی (اواسط قرن 18) خبری از سیطره ی مادی غرب بر دنیا نبود و پس از آن و به تدریج، شاهد زیاده خواهی غربی ها از یک سو و مرعوبیت شرقی ها از سوی دیگر هستیم.

با این وصف، پرسش مهمی که کمتر بدان پرداخته می شود این است که اگر رشد مادی غرب (به خدمت گرفتن اسباب و ابزار مادی) از 200 سال به این سو آغاز شده، آیا مردمانِ پیش از انقلاب صنعتی، هیچ شکوفایی و پیشرفت مادی نداشته و همگی در فلاکت و تیره روزی و توحّش می زیسته اند؟!

پاسخ به این پرسش، بی پایه بودنِ مرعوبیت ما در برابر تجدد غربی و یگانه انگاشتن مسیر پیشرفتِ مادی را اثبات می کند. لااقل ما ایرانی ها، بهتر از هر کسی می دانیم که همزمان با قرون وسطی در اروپا (روزگارِ تیره بختی و فلاکت غربی ها) متعالی ترین وجوه علوم (فنی و حتی انسانی) در این سرزمین جریان داشته...


اگر جنگ نیست پس چیست؟

یادداشتی می خواندم در جهان با تیتر فقر و غنا، فقیر و غنی، دوستی یا جنگ ؟! که ظاهراً در نقد سریال «دارا و ندار» نوشته شده است. اگر چه نکات ارزشمند و قابل اعتنایی در این یادداشت وجود دارد، اما به نظر می رسد هدف اصلی از آن، بیش از هر چیز، در همان تیتر انتخابی مستتر است. تیتر، نشان از این دارد که نگارنده به مفهومی به نام «جنگ فقر و غنا» اعتقاد نداشته و آن را موجب «انفكاك و اضمحلال جامعه» می داند. لااقل از تاکید بر چنان تیتری، چنین نتیجه ای حاصل می شود.

نمی خواهم صرفاً با استناد به جمله ی مشهور حضرت امام(ره) [امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهین بى‌درد شروع شده است...] کار را تمام کنم؛ گو اینکه باور دارم این چند جمله ی گویا و صریح، دقیقاً برآمده از مبانی عقلانی و معرفتی بوده و برای اثبات وجود این «جنگ» کافیست.

مشخص نیست تصور نویسنده از مفهوم «جنگ» چیست که تلاش دارد به شکل محترمانه ای، مردمان را از آن پرهیز دهد. آیا او بر آن است که جنگ، یعنی سلاح به دست گرفتن و خون ریختن؟ که حتی این شکل از جنگ نیز _اگر برای دفع فساد و دفاع از شرافت انسانی باشد_ مطرود نیست. اصولاً بسیاری از تقابل های موجود، بی آنکه خون و خونریزیِ آشکاری در بین باشد، حتماً «جنگ» هستند. از جمله همین «فقر و غنا». فقرا و اغنیاء به واقع در حال جنگ هستند؛ یا بهتر است بگوییم فقرا در حال تحمل جنگ تحمیلی اغنیاء هستند. جنگی همه جانبه که تمام عرصه های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی را میدان خود کرده. 

می دانم که بعضی ها بلافاصله به سراغ این جمله ی تکراری و کلیشه ای خواهند رفت که: «مگر شما با «ثروت» مخالفید؟» و بدین سان، با برابر دانستن ثروت و غنا از یکسو و ثروتمند و غنی از سوی دیگر، پندار خود را تقویت کرده و پرونده را خواهند بست. اما به این سادگی ها هم نیست.

در جنگی که ذکرش رفت، ثروت، به عنوان ابزاری برای «تسلطِ روزافزون» بر جان و مال فقرا عمل می کند. [طبیعتاً تا وقتی چنین نیست، ثروت مطرود نیست و جنگی هم در کار]

اغنیاء _که تحمیل کننده ی جنگ هستند_ با بکارگیری ثروت، مقدرات امور را در دست می گیرند؛ تا بدانجا که حتی شرافت انسانیِ فقرا را به تاراج می برند. نان شب نیز که جای خود دارد!

با توسل به روایت های فانتزی از واقعیات، نمی توان آتش دود و خاکسترِ برخاسته از جنگِ تحمیلیِ اغنیاء علیه فقرا را پنهان کرد. این جنگ، هست؛ حتی شدیدتر از آن که بتوان در قاب تلویزیون تماشایش کرد. شاید اگر سیدمرتضی آوینی بود، می توانست سری جدید «روایت فتح» را با الهام از جنگ فقر و غنی بسازد...


+ تاملی در یک مغلطه ی اقتصادی


هشتاد و هشت؛ سالی که انقلاب، معلم شد

سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت، از آن سال های «خاصّ» بود که هر دهه یک بار، شبیه اش تکرار می شود. شاید ترکیب «تلخ و شیرین» برای وصفش مناسب تر باشد. همانند سال هایِ خاصّ پیشین، «خردادِ» همیشه مهم، هشتاد و هشت را نیز به حافظه ها سپرد. اصولاً «خرداد» همیشه خاصّ بوده؛ از خرداد 1342 گرفته تا خرداد 1368، و از خرداد 1376 گرفته تا خرداد 1384 و آخرین خردادی که گذشت (خرداد1388)، زنجیره ای به هم پیوسته را شکل می دهند که تاریخ این سرزمین را تصویر کرده اند. گویی، کاروانی به راه افتاده که در هر خرداد، یکی از سخت ترین گذرگاه ها را پشت سر می نهد. اینکه چه پیوندی میان خردادهای همیشه مهم با حرکتِ مداوم انقلاب اسلامی برقرار است، قابل تامل می نماید...

خردادِ آخرین، درست در نقطه ای چهره نمود که باید. و اگر جز این بود، معلوم نبود که این کاروان، به چه سرنوشتی دچار می شد. تکانه ای که در سومین ماه از هشتاد و هشت، بر انقلاب وارد شد، چنان هشدار دهنده و آگاهی بخش بود که حیات و بقایش را تضمین کرد. درست در زمانه ای که نسلِ بیگانه از ماهیت انقلاب، در آستانه ی ورود به عرصه ی مردانگی بود و همگان با اضطراب به نظاره ی هنرنمایی این نسلِ بی تجربه نشسته بودند، این تکانه وارد شد.

انقلاب، سال ها به انتظار نشسته بود تا انقلابیون، فرزندان خود را برای استمرار مسیر، آماده کنند؛ اما هر روز دریغ از دیروز. آنها به خود مشغول بودند و اینکه سوابق خود را به رخ هم بکشند و شب خاطره برپا کنند و چونان کودکان به قهر و آشتی مکرر سرگرم باشند؛ در حالیکه رنگ زوال بر آفتاب عمرشان افتاده بود، هیچ در اندیشه ی ادامه ی حیات انقلاب نبودند. گویی قرار است ختم انقلاب را نیز با ختم خود مصادف کنند! زمان می گذشت و اوضاع بر مدارِ غفلت می چرخید.

تا اینکه خرداد رسید و انقلاب، خود دست به کار شد تا آنچه انقلابیون به نسل نو نیاموخته بودند، به آنها بیاموزد. این بار، اما قصه ی انقلابیون بود که عبرت نسل نو می شد. شخصیت های این درس، همان هایی بودند که قرار بود معلّم باشند برای نورسیده ها. انقلاب، بی آنکه منّت افاده های انقلابیونِ خسته را بکشد، آنچه را که آموختنی بود، بدانها آموخت. در این گرداب، کم نبودند آنها که سرگیجه گرفته و بر زمین افتادند. اما آنها که تاب آورده و تا انتها ماندند، ره سی ساله را در چند ماه پیمودند.

خرداد هشتاد و هشت، نادیده ها و ناشنیده ها را روایت کرد. به گونه ای که «ناگفته»های پنهان در تاریخ انقلاب، در دل این گردابِ سخت، رمزگشایی شده و پیش روی مردمان قرار گرفت. روایت انقلاب از خودش، آنچنان مستند بود که هیچ سندی، اعتبارش را خدشه دار نمی کرد.

خرداد هشتاد و هشت، انقلابیون را آموخت که انقلاب برای بقا و تداوم حرکت خود، دست روی دست نخواهد گذاشت تا معلمینِ مصلحت اندیش و عافیت جو، بر سر ذوق آمده و بیاموزند؛ انقلاب، خودش تعلیم می دهد؛ حتی انقلابیون را. و اگر جز این بود، امروز از انقلاب، چیزی جز چند قصه ی دل آزار و کهنه، چیزی بر جای نبود.

*

هشتاد و هشت، سالی بود که با وجه دیگری از انقلاب آشنا شدیم؛ «انقلابِ معلم». گو اینکه او همیشه معلم بوده، ولی چه کند که گاهی سایه ی سنگینِ عافیت طلبی بر سرش سنگینی می کند.

آنجه بر هشتاد و هشت و مردمانش گذشت، خلاصه ای از یک تاریخ بود که به هیچ زبانی نمی شد بازگویش کرد. آنها که درس گرفتند، می دانند که چه فرصت گرانبهایی بود و آنها که هنوز هم در توهّم به سر می برند، نباید چنین پندارند که انقلاب منتظرشان خواهد نشست تا آنها از توهّم درآیند.

هشتاد و هشت، معلّم بود. هشتاد و نه نیز چنان است. باید آموخت و آموخت...

«آرمان فروشی» در چند ثانیه

مشهور است که میان عرصه­ی «نظر» و «عمل» فاصله بسیار است. البته معلوم نیست که این قول مشهور، حقیقتاً درست باشد، ولی به هرحال، رویّه­ی معمول در سالیان متمادی، این باور را تقویت کرده است. از جمله مشهورات مشابه، یکی هم این است که «آرمانگرایی» فقط به درد «حرف زدن» می خورد و با ورود به عرصه­ی عمل، آرمانگرایی نیز سر به زمین می­نهد.

انصافاً برای این ادعا نیز، مستندات فراوانی موجود است که بتواند ما را به پذیرش قاعده­ی مذکور متقاعد نماید.

شاید بر این اساس باشد که می بینیم آرمانگرایانِ پرحرارت، به محض کسب سهمی از قدرت [مدیریت[ ختم آرمانگرایی شان را اعلام کرده و به «توجیه گیرِ وضع موجود» مبدل می­شوند!

این دگردیسی تکان دهنده، امروز به عادت معمول جامعه­ی ایرانی تبدیل شده است. چندان که مردم، به هر تحرک آرمانخواهانه­ای بدبین شده و آن را صرفاً زمینه سازی برای ورود به مواضع قدرت می­پندارند. گو اینکه همواره چنین نباشد و آرمانخواهانِ صادق هم کم نباشند. این تلقی اجتماعی، دقیقاً ناشی از معامله­ای است که برخی آرمانخواهان دو آتشه با آرمانهای مورد ادعایشان کرده­اند. در نگاه عامه­­ی مردم، بسیار اندکند کسانی که پای آرمانهای خود ایستاده و آن را به بهای انتصاب در یک مدیریت معمولی نفروشند.

به ویژه با تحولات قابل توجهی که پس از سال 84 صورت گرفت، «آرمان»ها موضوعیت آشکاری یافتند. چرا که اساساً مبنای تحولات مورد اشاره، میزان پایبندی به آرمانهای انقلاب اسلامی بود. بنابراین، آنها که آرمانخواه تر بودند فرصت ظهور و بروز یافتند. حتی به نوعی انتظار عمومی هم بر این شکل گرفته بود که آرمانگرایان، مدیریت جامعه را به دست خواهند گرفت؛ که نشانه­های صحت این انتظار به مرور زمان آشکار شد و منادیان «آرمان­ها» پس از چند دوره انزوا، مجال مدیریت یافتند.

اینجا بود که آفت جدیدی، با محوریت آرمانها سر برآورد. آفتی که قطعاً به قدرِ اشرافیت سیاسی و دولتی در دوره های پیش واجد اهمیت است. به تعبیری شاید بتوان از این آفت به نام «آرمان فروشی» یاد کرد. عبارتی که ناظر بر فراموشی اصالت آرمانها در مدیریت است. شاید برخی از مدیران آرمانگرای بعد از سال 84 نیز نتوانند رشد چنین آفتی را دریابند. آن هم به این دلیل است که آگاهانه در مسیر «آرمان فروشی» قدم ننهاده­اند. مثال های متعددی می توان برای غلطیدن آرمانگرایان در دام توجیهِ وضع موجود آورد که هر کدام نشانه­ای از همان «آرمان فروشی بی سر و صدا»ست. مثلاً یکی از جوانان آرمانخواهِ موجّه، که بعد از سال 84 وارد حوزه­های مدیریتی کلان شده و در مقطعی مدیریت یکی از صنایع بزرگ خودروسازی را نیز بر عهده گرفت، بعد از چند ماه از آغاز حضور خود در این کارخانه، تمام کاستی­های مجموعه­ی مذکور را به توجیه نشست و حتی نواقص فنی خودروهای تولیدی این شرکت خودرو سازی را نیز کتمان کرده و منتقدین را به باد انتقاد گرفت. در حالیکه اصولاً آن مدیر آرمانخواه دیروز، هیچ نقشی در ایرادات و کاستی­های موجود در آن مقطع نداشت و می توانست با صداقت، به وجود این نواقص اعتراف کرده و از تلاش خود برای رفع آنها بگوید.

و این، همان مسیری است که به آرمان فروشی ختم می­شود. گویا تمام دردهای آرمانخواهان، با انتصاب در یکی از مبادی قدرت، درمان شده و جامعه­ی آرمانی فقط با این یک اتفاق شکل می­گیرد. آرمان فروش­ها، وقتی مزه­ی «عافیت» مدیریتی را زیر زبان حس کردند، افسون زده شده و زمین گیر می شوند. جوان دانشجوی آرمان خواهی که پیش از این، مدیران را به خاطر تجمل گرایی و دوری از مردم به سنگین ترین هجمه­ها می­کوبید، حالا که خود، شیرینی های مدیر بودن را می­چشد به تردید افتاده و آرمانها را فقط برای «سخن رانی» مناسب می داند و بس.

«آرمانگرایانِ کاسبکار» شاید همان طیفی باشند که پس از چند سال، از آنها به عنوان آفت های جریان عدالتخواه یاد شود.