دروغ بزرگی به نام «اشرافیت»!

اگر چه برخی، نسبت به واژگانی نظیر «اشرافیت» حسایت داشته و کاربرد آن را، ابزاری سیاسی برای منکوب کردن رقیب می پندارند، اما انصافاً به هر وادی که قدم می گذاریم، قهراً ردپایی از این پدیده ی مرموز می بینیم. قوّت و عمقش به قدری است که به راحتی نمی توان زبان به نقدش گشود. رسمیت و اصالتش را مگر می شود انکار کرد؟ سینه چاک و مدافع هم کم ندارد البته. حتی طیفی از فرودستان نیز، به اصالت «اشرافیت» ایمان آورده و به دفاع از حقوق ایشان برمی خیزند!

اشرافیت، گونه های مختلفی دارد که گونه ی اقتصادی اش، بیش از گونه های دیگر شناخته شده است. در کنار «اشراف اقتصادی»، می توان از «اشراف سیاسی یا دولتی» و «اشراف مذهبی» هم نام برد. اگر چه گونه های دیگر نیز در حال تولدند که از دل همین گونه ها نُضج می گیرند.

اشراف اقتصادی، بر مدار «ثروت» می چرخند. پایه ی «شرافت»شان، ثروت است. پول را به خدمت می گیرند برای چنبره انداختن بر شئون زندگی مردم.

اشراف سیاسی یا دولتی، «قدرت»محورند. «شرافت»شان را از قدرتی می گیرند که به واسطه ی انتصابشان در یکی از مواضع حاکمیتی نصیب شان شده است. این دسته، فرصتِ در قدرت بودن را غنیمت شمرده و به تولید نسل و ازدیاد وابستگان در دایره ی قدرت می پردازند. به طوری که بعد از مدتی کوتاه، لشکری حریص را سامان می دهند که در افتادن با آنها، برابر با ورافتادن است. همه ی موانع را _حتی به قیمت آتش زدن مُلک _ در می نوردند تا همواره بر اریکه باشند.

اشراف مذهبی، تکیه بر تدیُن دارند. موجّه ترین گونه ی اشرافیت، همین است. نقطه ی عزیمت اشراف مذهبی، باورهای زلال مردم نسبت به مبانی دینی است. در پشت مجموعه ای از «آداب» و «اَعمالِ» دینی مستقر شده و به بسط قدرت مشغول می شوند. اصرار دارند که خود را عامل به فرائض دینی نمایش دهند. اهل روضه و سلام و صلوات اند. حج شان ترک نمی شود. خوانِ کرم می گسترند و ولیمه می دهند و...

همه ی این گونه ها، در یک نقطه مشترک اند و آن اینکه؛ همواره برای پنهان نگهداشتن پدیده ی ویرانگرِ اشرافیت از دیدگان، ابزار و اسباب رنگارنگ را به خدمت می گیرند و با هیاهو و فضاسازیِ روانی، خود را از موضوعیت انداخته و چیزی در ردیف باقی جماعت نشان می دهند. خود را همیشه در حاشیه ها جای می دهند تا متن را مدیریت کنند. ترجیح می دهند در گوشه و کنار مملکت بپلکند و مردم را با دعواهای مبتذل روزمره تنها بگذارند. به وقتش، اما با صحنه آرایی و فراخوانِ اصحاب، راهبری اجتماعی و سیاسی هم می کنند.

هنگام صحبت، چنان خود را به کوچه ی علی چپ می زنند که هر آدمِ ساده دلی را متقاعد می کنند که اصولآً چیزی به نام «اشرافیت» و کسی به نام «اَشراف» وجود ندارد و این ها ساخته ی ذهنِ بیمارِ عده ای معلوم الحالِ ضد رفاهِ فقرپرورِ مخالفِ توسعه و باجگیر است! اشرافیت، دروغ بزرگی است که حسودهای بی بهره از علم رایج کرده اند.

مثلاً یکی از همین ها، در مواجهه با پرسش های چند جوانِ بی ملاحظه در باب «آسیب های فرهنگی و اجتماعی اشرافیتِ سیاسی یا دولتی»، ضمن انکار وجود چنین پدیده ای، خونسردانه می گوید: «... بله؛ ما در زمان جنگ اورکت خاکی می پوشیدیم و  لباس هایمان ساده بود و در سال های بعد از جنگ، کت و شلوار پوشیدیم و کمی مرتب شدیم. اگر منظورتان از اشرافیتِ دولتی این است، بله وجود دارد»!

به این می گویند فرافکنی تمام عیار برای گریز از واقعیتی انکار ناپذیر. اصولآً، اشراف برای در امان ماندن از نگاه های عجیب و غریب توده ی مردم، دست به تئوری سازی نیز می زنند. آنها با فروکاستن اشرافیت به مرتب بودن سر و صورت و تمیز بودن لباس، ضمن ارائه ی چهره ی موجّه از خود، توده را نیز به همدردی با خود متمایل می کنند. قطعاً هر که چنین تعریفی از اشرافیت را بشنود، حق را به اشراف می دهد؛ تو گویی امام حسین(ع) یزید را کشته!

اشراف، مانع از دیده شدن واقعیات جامعه می شوند. اینکه همیشه در همه ی عرصه ها لَنگ می زنیم، معلولِ حضورِ هدفمند اشراف در ساحتِ تصمیم گیری ها و تصمیم سازی هاست. آنها، به هیچ روی پای سندی را امضاء نمی کنند که خود و منافع شان را به رسمیت نشناسد. و با وجود این دسته، انتظار برپایی عدالتِ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، سرابی بیش نیست؛ ریشه ی اشراف، به قدری قدرتمند است که هر روینده ای را جوانمرگ می کند. پس آنها که دلشان به حال عدالت می سوزد، «اشراف» را دریابند.

... + 17 رکعت

«سرمایه داری +17 رکعت» را شنیده اید لابد؛ عبارتی گویا و گَزنده که نشان از التقاط ِ شدید در مبانی اسلامی دارد. البته اگر سرمایه داری را یک شعار من درآوردی برای تخریب حریف یا همان «ثروتمند بودن» تصور نکنیم، آنگاه درخواهیم یافت که با چه موضوع دردآوری روبروییم. اسلام که آمد، سرمایه داران را به زحمت انداخت.

روح اسلامِ محمد(ص) با سرمایه داری در تضاد آشکار بود. پس محمد(ص) به جهاد برخاست و سرمایه دارانِ جاهل را به تسلیم واداشت. شمشیر اسلام را که بیخ گلوی خود دیدند، شهادتین را بر زبان جاری ساخته و پیشانی بر زمین ساییدند به نشانه ی «اسلام»؛ نماز خواندند تا در امان باشند. مُسلم شدند اما روحِ سرمایه داری بر جانشان حاکم بود. لعاب اسلام به این روح زدند تا حذف نشوند و نشدند...

... سرمایه داری زنده ماند. آن هم در دلِ جامعه ی اسلام آورده. سرمایه داران، هیچگاه عَلمِ مخالفت با مناسک اسلام را برنیافراشتند؛ بل، بیش از دیگران بدانها همت گماردند. حاجی شدند، نماز خواندند، ولیمه دادند، روضه خواندند، ریش گذاشتند، انگشتری بر دست کردند و دگمه را تا آخر بستند و... با این همه، اما سرمایه دار ماندند. همین ها، مرامِ «سرمایه داری+17 رکعت» را بنیاد نهادند، که پیروانش کم نیستند. 17 رکعت که هیچ؛ نوافل را هم بجا آوردند اما نخواستند به دینِ محمد(ص) درآیند! عجیب است؛ نه؟

**

می خواستم از «جاهلیت+17رکعت» بنویسم که نشد. می شود نوشت؟

**

پیشنهاد می کنم این نوشته را هم بخوانید: «از این ثروتمندان متنفریم»

اینجا «ادبستان» است + افزونه

افزونه:

سرزنشم نکنید که در گیر و دارِ این همه رویداد ریز و درشت سیاسی و غیرسیاسی، چسبیده ام به «فوتبال» و گیر داده ام به اینکه چرا تمام مقدرات امور، به این توپ گرد و مستطیل سبز گره خورده... گو اینکه سرزنشگران هم، کم نیستند!

آن روز [22بهمن] وقتی که جمعیتِ حاضر در میدان نماز تبریز، چشم دوخته بودند به «جایگاه ویژه» [که نمی دانم از چه رو ویژه شده] دیدند که یک چهره ی متفاوتِ غیرلشکری و غیرکشوری هم در ردیف سرشناسان، بر بلندای «جایگاه ویژه» تکیه زده و صحنه را نظاره می کند. او کسی نبود جز «سرمربی تیم فوتبال شهر»؛ همان جوانی که همه را سرِکار گذاشته و با این سنِ کَمش، یک استان [بلکه بیشتر] را مسحور خود کرده است.

او در کنار استاندار نشسته بود؛ یعنی جزء چند نفری که «گلچین» شده و بر صدر محفل جای گرفته بودند. در حالیکه داشتم به شعارهای «فوتبال آلود» دانش آموزانِ «ادبستان» فکر می کردم، نگاهی نیز به بزرگان شهرم انداختم. خواستم بروم بالا و به یکیشان «عرض» کنم: «آهای آقای بزرگ! سلام... والسلام» ولی بعدش فکر کردم؛ «لابد آنها بهتر از ما می فهمند؛ حتماً حکمتی در این کارشان است؛ قطعاً فرهنگ همین است...»

**

هنوز هم شعارهای «فوتبال آلودِ» بچه ها توی گوشم است. چنان با حرارت و از نای وجود شعار می دادند که انگار چیزی مثل ناموس شان تهدید شده؛ چقدر هم هماهنگ و همراه بودند! البته این، کار هر روزشان است... 

نمی دانم این ها نسلِ چندم هستند؛ ولی با چشمان خود می بینم که داریم بنیان های این سرزمین را روی آب می نهیم. شاید من زیادی بدبینم و شاید هم تنگ نظر و کوتاه بین؛ که اگر اینگونه است مرا از این حصار بیرون بکشید.

اینها در «ابتدا»ی راهِ زندگی اند. آمده اند به «ادبستان» تا آداب زندگی بیاموزند و ما _ که قرار است رسم زندگی را بدانها بیاموزیم _ دست مان بالاست؛ بی تردید عاجزیم از رقابت با «عادل»خان. کم آورده ایم بی تعارف.

باورش خیلی سخت است که این «نسلِ نمی دانم چندم»، به واسطه ی «آبی» و «قرمز» و «تراختور» و...، از هموطنش متنفر باشد و مرگ او را طلب کند! پندار می کردیم که اصولاً این «نسلِِ نمی دانم چندم» هر چه فریاد دارند باید بر سر دشمن جان و مال و دین و ایمان شان بریزند... و حالا شوربختانه داریم تماشا می کنیم که چگونه فریادهای کَر کننده ی خود را نثار همکلاسی های خود می کنند.

اینجا «ادبستان» است...

درس های فراموش شده ی یک معلّم

می خواهم این بار فقط برای تو بنویسم؛ فقط و فقط برای تو. می خواهم برای یکبار هم که شده تو موضوع کلماتم باشی.

می خواهم فقط برای تو بنویسم، نه برای میراث خوارانِ دروغین تو که شرافتِ با تو بودن را اسباب کشاکش با رقیب کردند و در بازار مکاره ی «قدرت» به ثمن بخس فروختند.

می خواهم فقط برای تو بنویسم؛ اگرچه مصادره کنندگانت چنین نمی پسندند و «ناگفته»گویانت، تو را در حصار حافظه ی تاریخیِ فسیل شده ی خود حبس کرده اند.

می خواهم من هم از تو بنویسم؛ البته اگر شیوخِ خسته ی توقف کرده بگذارند.

می خواهم به رغم مفسرینِ خواب زده ی کلامت، من هم از تو بنویسم. خودت بگو؛ آیا ایرادی دارد؟

آخر هر چه باشد تو «امام» ما هم بوده ای.

*

«خرداد» بود و فصل «امتحان». هنوز امتحانات به پایان نرسیده بود که خبر آوردند تو رفته ای... «مدرسه» تعطیل شد و «امتحان» ناتمام ماند و ما به خانه برگشتیم!

پس از آن، اما امتحانات سخت تر و سخت تر شد. به راحتی نمی شد از پس شان برآمد. «تجدیدی»ها بیشتر از گذشته شدند و صف «مردودی»ها طولانی تر.

نمی دانم از آن «نیمه ی خرداد» به این سو چه گذشت بر ما که اینچنین شدیم. شاید حضور تو بود که «امتحان» را بر ما آسان جلوه می داد؛ شاید «امتحان» چندان سخت نبود؛ شاید هم ما زبر و زرنگ بودیم...

آن روز که گفتند دیگر نیستی، کتاب های درس تو را ورق ورق کرده، با آنها طیاره ساخته و به همدیگر پرتاب کردیم. حسابی سرِمان گرمِ «بازی» بود. درس و مشق را بی خیال شده بودیم؛ دعواهای بچگانه مان تمامی نداشت؛ گوش مان هم به هیچ تذکری بدهکار نبود.

آنچه به ما آموخته بودی، در یک چشم برهم زدنی فراموش مان شد. در عوض شروع کردیم به «خاطره»گویی از تو. اینکه کجاها با تو بودیم و عکس یادگاری انداختیم و چگونه به «من» بارک الله گفتی و چند بار به «من» لبخند زدی.

«سند» آوردیم که تو در فلان جا به من گفته ای «پسر خوب» و در بهمان روز مرا فرستاده ای دنبال گچ و تخته پاکن کن. اتفاقاً همه مان هم «سند» داشتیم و به هم نشانش می دادیم تا کم نیاورده باشیم.

خلاصه حسابی افتاده بودیم به خطِّ «خطّ و نشان» کشیدن برای هم. آنچه در این میانه خبری از آن نبود، درس هایی بود که به ما داده بودی...

*

یادش بخیر؛ در آن واپسین روزهای مدرسه بود که گفتی: «امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهین بى‌درد شروع شده است و من دست و بازوى همه ی عزیزانى که در سراسر جهان کوله بار مبارزه را بر دوش گرفته اند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلاى عزت مسلمین را نموده‏اند، مى بوسم.»

ما که آخرین روزهای مدرسه را قدر نمی دانستیم، این واژگان را چندان جدی نگرفتیم؛ درست همانند درس های دیگرت. رفتنت همان و دیگرگونه شدنمان همان؛ آنچنان که امروز هر که از این حرف های درس آخر بر زبان آورَد، به نیش و نیشتر نوازش می شود؛ به تمسخر و طعن، رانده شده و متحجر و بی سواد خوانده می شود.

آخر تو که چندان از ما دور نیستی. همین نزدیکی ها نرفته ای مگر؟ پس اینها چه می گویند؟ تو که ساده تر از همه ی مردمان سخن می گفتی. پس این ها چه را می خواهند تفسیر کنند؟ تو مگر صریح ترین کلام را نداشتی؟ پس این ها کدام لایه ی پنهان را می خواهند از کلامت بگشایند؟

تو مگر امامِ امت نبودی؟ پس اینها که تو را فقط مالِ خود می دانند کیستند؟

اگر راست می گویند، ورقه های امتحان شان را بیاورند و به همه نشان دهند تا معلوم شود وضع شان چگونه بود؟

تو مگر همینان را به خاطر ندانم کاری های مکررشان در حق پابرهنگان نهیب نمی زدی؟ پس اینها به چه غرّه می شوند؟

تو مگر به اینها نیاموختی که شرافت شان فقط و فقط در خدمت به مستضعفین و کوخ نشینان است؟ پس چرا دارند سابقه و خدمات شان را به رخ امّت می کشند؟

*

آه! که از بس برای دیگران نوشته ایم، قلم با تو بیگانه شده. نمی دانم چه شد که بدینجا رسیدم. قرار بود این بار فقط از تو بنویسم. اما مثل اینکه باز هم نشد...

می خواهم این بار فقط برای تو بنویسم؛ برای تو...

«عقل کُشی» و آنگاه «قشون کشی»!

بساطِ «عقل کُشی» برپاست؛ دور نیست که در یکی از همین روزها «ختم عقلانیت» را جشن بگیریم... قضاوتِ غیرمنصفانه ای به نظر می رسد این ادعا؛ اما آنچه از دلِ جامعه برمی آید، جز این را نوید نمی دهد. وقتی می گوییم «جامعه»، تمام عناصرش را مراد می کنیم؛ سیاست، فرهنگ، اقتصاد، ورزش و...

«انسانِ مدرن» را با «عقل» می شناسند! انسان مدرن هموست که عقل خود را بی نیاز از هر مساعدتی _حتی از جانب خداوند_ دانست و عَلم استقلال برافراشت. «رسانه» یکی از محصولات رنگارنگِ عقل گراییِ انسان مدرن است که به شدت نیز بر آن مباهات می کند.

حال اگر همین ابزاری که محصول غرورانگیزِ عقلانیتِ انسان است، به تمسخرِ عقل بنشیند، چگونه می توان در حیرت فرو نرفت؟

آری؛ رسانه دارد به ریش انسان عاقل پوزخند می زند؛ رسانه ی صوتی و تصویری به گونه ای و رسانه ی مکتوب و دیجیتال به گونه ای دیگر. آنها که رسانه را می گردانند، خود را در زمره ی «نخبگانِ عقل مدار» می دانند و همین، تناقض را بیشتر و بیشتر می کند. «عقل کُشی در رسانه» را که دیگر نمی توان زیر سر «عوام الناس» دانست. می توان؟ اینجا که دیگر «عوام» را راه نمی دهند تا کاسه و کوزه ها را سر آنها بشکنیم. اینجا هر که هست، نخبه و عقل مدار است...

*

رسانه ی «ملی» ما _که جمعیتی از نخبگان را در خود جای داده _ کار روز و شبش این شده که با آب و تاب تمام، تعداد هواداران تیم های فوتبال را بشمارد. میلیون ها نفر نیز ساعت های متمادی از وقت گرانبهای خود را به پای رسانه ی مدرنِ «ملی» می سوزانند تا در نهایت معلوم شود که چه کسی هوادارش بیشتر است. براستی نصیب مخاطبانِ پرشماری که چشمان پُف کرده ی خود را به شویِ مضحک نخبگانِ رسانه دوخته اند، چیست؟

رسانه ی منتسب به «ملّت» با بلندترین صدا و شفاف ترین تصویر و صریح ترین عبارات، «تقابل قومیتی» در کشور را رسمیت می رهد و چنان بر طبل تنازع می کوبد که صد رحمت به «BBC» و «VOA» و...

آنجا _که می گویند محل تجمع عقلاست _ به مسلخِ عقل تبدیل شده؛ کار بدانجا کشیده که از بلندگوی عقلانیت، با ادبیات لُمپنی فریاد برمی آورند که: «هر کی میگه طرفدارش بیشتره، بیاد وسط میدون...»! و این یعنی گور پدر عقلانیت؛ «قشون کشی» بهترین راه اثبات «حقانیت» است. درست همانند قرونِ چنگیز و تیمور...

رسانه ی ملی، فرزندان یک ملت را، تنها بخاطر لوس بازی های یک مجریِ نخبه، سینه به سینه ی هم قرار می دهد تا تعداد میلیونیِ پیامک های برنامه اش را به رخِ رسانه های رقیبِ آن سوی مرزها بکشد. اگر عقلانیت این است، پس «بلاهت» به چه می گویند؟

رسانه ای که «قشون کشی برای اثبات حقانیت» را به رسمیت شناخته و تبلیغش را می کند، دیگر نمی تواند به سرزنش سیاسیونی بنشیند که تمام قواعد دموکراتیک را به همراه صندوق رای به دیوار کوفته و کف خیابان را بهترین مکان برای بازی دموکراسی می دانند!

در این وانفسا که چشمانِ طمعکارِ بیگانه، به تفرّق و تقابل اهل ایران دوخته شده، رسانه ی ملی دارد به خاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش می کشد. امروز، با دستاویز قرار دادن یک تیم فوتبال، آذربایجان را به مصاف تهران می برد، فردا نیز لابد دیگران را وارد معرکه خواهد کرد.

بازی «غبارپرستان» در میدان غفلت پدران فرهنگ


چندی پیش فیلم کوتاهی در «یوتیوب» دیدم که شعاری ضدانقلابی را بر روی تخته سیاه یک کلاس درس نشان می داد؛ ظاهراً با موبایل گرفته شده بود. بعداً شنیدم که یک دانش آموز دبیرستانی، با تطمیع ضدانقلاب، دست به این کار زده و پس از فیلمبرداری، نوشته را پاک کرده؛ سپس فیلم را به ارسال کرده و شاید مقداری پول نیز دریافت نموده است. طبیعتاً این اقدام، به زعم بسیاری از ما ناراحت کننده و قابل سرزنش است؛ اما خوب که فکر کردم دیدم سرزنش آن دانش آموز، ناموجّه می نماید؛ چرا که او بیش از یک دهه در سیستم آموزش و پرورش و فرهنگ کشورش پای همان تخته سیاه نشسته و صدها کتابِ تهیه شده توسط نظام رسمی را خوانده و سخت ترین امتحانات را از همان کتاب ها از سر گذرانده؛ با دهها معلمِ تربیت شده در مراکز تربیت معلمِ نظام رسمی سر و کار داشته و با آنها زندگی کرده است. با این همه، چرا چنین می کند؟!

*

در بلبشوی سیاسیِ این روزها، فرصت برای نفس کشیدن عده ای فراهم آمده که تا چندی پیش مردگانِ متحرکی بیش نبوده و تنها از استودیوهای یک نفره شان، صدای خش دار خود را به گوش چند نفر می رساندند... و حالا در تیرگی برآمده از غباری که به آسمان برخاسته، از تاریکخانه ها بیرون آمده و در تلاشند تا از آب گل آلودِ سیاست، ماهی بگیرند.

تروریست های فسیل شده ی دهه ی شصت، امروز با نسلی طرف هستند که از پیشینه ی آنها هیچ نمی داند؛ و نظام رسمی نیز هیچ تلاشی برای شناساندن خون آشامانِ دهه ی شصت، صورت نداده است. دانش آموزی که امروز در کلاس درس نشسته، کجا باید بخواند که روزگاری در این سرزمین، بقال سر کوچه را هم به رگبار می بستند به جرم داشتن مقداری ریش! کجای کتاب تاریخش نوشته که سهم خواهانِ ناکام، چگونه سلاح بر دست گرفته و با نظام مردمی کشورش اعلام جهاد مسلحانه کردند؟

نمی دانم پدران آموزش و پرورش و فرهنگ این سرزمین، می بینند که چه سفره ای گسترده اند برای رفقای اردوگاه اشرف؟ این نوجوانانی که شاید به هر بادی بلرزند و سیاهی لشکرِ فراری های آن سوی مرزها باشند، دقیقاً در آغوش همین پدران «پرورش» یافته اند.

این پدران، کلاه خود را قاضی کنند و بیندیشند که چه داده اند به این فرزندانِ خود.

*

«انقطاع فکری، فرهنگی و تاریخی نسل جدید از گذشته ی بسیار نزدیک کشورش»، این انقطاع، خلائی پدید آورده و این خلاء، امروز دقیقاً تبدیل به میدان بازیِ «غبارپرستان» شده است. 

در این میانه، اما خواب عمیق پدران فرهنگ این سرزمین، بیش از هر چیز آزاردهنده است. گویا متوجه نیستند که این خلاء در کوتاه مدت تبدیل به «خندق» می شود و بدین ترتیب بستر لازم برای پذیرش هرگونه تفکر ضدملی و ضددینی مهیا خواهد شد.

ما امروز با تمام توان، BBC، VOA و حتی رادیو اسرائیل را تقبیح کرده و از شیطنت ها و آتش افروزی های مستمرشان شِکوه می کنیم؛ اما هیچ توجه نمی کنیم که اینها «دشمن»اند و «دشمن باید دشمنی کند». مگر ما انتظار داشتیم که انگلیس و امریکا و اسرائیل، قوای رسانه ای خود را برای تبلیغ آرمان انقلاب اسلامی بکار گیرند و یا به ذکر خدمات نظام جمهوری اسلامی مشغول باشند؟ آنها کار خود را می کنند؛ چنانکه پیش از این کرده اند. برای دشمنِ رسمی، کاه، کوه می شود و باید هم بشود... این ماییم که در حال فرصت سوزی هستیم. نالیدن از دست بیگانه، چه سودی دارد؟

وقتی «مصدّق» وزیر نفت «مهندس بازرگان» می شود!

نقد جامعه ی امریکا، همیشه مورد توجه ما ایرانی ها بوده؛ بویژه «فرهنگ» این جامعه را به عنوان نماد «فرهنگ غرب» بیش از هر عنصر دیگری مورد توجه قرار داده ایم. همه نیز به قدر وُسع خود دستی بر آتش نقد فرهنگ غرب دارد...

خاطرم هست که در دوره ی دانش آموزی، وقتی صحبت از امریکا و فرهنگش به میان می آمد، همسالان ما انگشت می گذاشتند بر روی قتل های وحشتناکی که در مدارس امریکا رخ می داد و اینکه دانش آموزان امریکایی، به راحتی دست به سلاح می برند و... علاوه بر این جنایات دانش آموزی، حتماً اشاراتی هم به فرهنگِ ستاره پرور ایالات متحده کرده و می گفتیم: «دانش آموزان امریکایی، شخصیت های سیاسی و تاریخی کشور خود را نمی شناسند ولی با صدها هنرپیشه و سوپراستار سینما آشنا هستند» و سپس استناد می کردیم به برخی نظرسنجی ها که می گفت؛ «دانش آموزان امریکایی، «آبراهام لینکلن» _یکی از مشهورترین روسای جمهور امریکا_ را نمی شناسند، ولی با جزئیات زندگی «مایکل جکسون» آشنایند».

آن زمان، با اشاره به این حقایق فقط به دنبال نقد فرهنگِ امریکایی بودیم. ولی امروز که چندین سال از آن حرف و حدیث ها گذشته، نشانه های چنان وضعیتی را در ایرانِ انقلابی خودمان هم می بینیم و به یاد آبراهام لینکلن و مایکل جکسون می افتیم...

گذر از سال های پرحادثه ی سال های اخیر، ما را به نقطه ای رسانده که بتوانیم به تحلیل مناسبی از مناسبات و رویدادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایرانِ انقلابی دست یابیم.

جامعه ی جوان ایرانی، در دل هیجانات رنگارنگ نفس می کشد؛ به شدت دوستدار ورود در سیاست است؛ هر از گاهی دنبال این یا آن می افتد؛ له یا علیه رویدادی موضع می گیرد؛ مرگ بر و درودبر می گوید؛ اعتراض می کند؛ حامی می شود و... بدیهی است که صاحبان چنین هیجانی، قاعدتاً باید عقبه ای از آگاهی و معرفت تاریخی نسبت به گذشته ی کشورشان داشته باشد. اما شکل کاریکاتوریِ موضع گیری های سیاسی جامعه ی جوان ایرانی، حکایت از آن دارد که چنان امتیازی _لااقل در بخشی وسیعی از آن _ در کار نیست. اگر هم باشد، ناقص، گزینشی و به روایت های متناقض است.

در چنین وضعیتی است که «دکتر مصدق» می تواند «وزیر نفت مهندس بازرگان» باشد و ابوالفضل(ع) برادر عباس(ع)!

جوانی که کارشناسی ارشد خود را از همین دانشگاه های خودمان گرفته، نمی تواند تفاوت های آشکار چهره و دیدگاه «روح الله حسینیان» و «محسن کدیور» را بازشناسد، ولی خود را بر کرسیِ نقد می نشاند و با قیافه ای حق به جانب و از موضع یک تحصیلکرده، دیگران را دعوت به تماشای فیلم سخنرانی حسینیان در نقد ولایت فقیه! می کند. وقتی با تعجب دوستانش مواجه می شود و چهره ی سخنران را به آنها نشان می دهد، تازه می فهمد که او کدیور است و نه حسینیان. او البته مقصر نیست. چنان غباری در اطراف نشسته که تشخیص برای همه دشوار شده است.

انقطاع تاریخی جوان ایرانی با گذشته ی نزدیکش، بستر لازم را برای «تلوّن» و «چند چهره گی» مهره های سیاسی فراهم آورده و آنها بی هیچ دغدغه و تشویشی، می توانند در هر بازه ی زمانی، منادی حرف جدیدی باشند. بنابراین رادیکال ها می توانند رفرمیست شوند و برعکس. البته واضح است که ایرادی بر «تحول» آدم ها وارد نیست و هر انسانی می تواند تا آخر عمر در باورهایش تجدیدنظر کند. اما اینکه مبنای این تحول چیست، جای تامل دارد. گذشته از اینها، کسانی که با چنین تحولاتی روبرو می شوند، اصلاً به روی خود نمی آورند که چنان پیشینه ای داشته اند و این از صداقت به دور است. آنکه متحول می شود، باید با شجاعت، گذشته اش را نقد کند نه اینکه هم از آخور بخورد و هم از توبره؛ «وقتی قرار می شود به منصبی گمارده شود، یک انقلابی تمام عیار است و آنگاه که بنا می شود در ردیف متجددین و متحولین باشد، انقلابیگری اش را سانسور می کند».

آنها که مکلف به انتقال تاریخ به نسل ها هستند، نیک می دانند که چه اشتباهی مرتکب شده اند. امروز که وقایع رنگارنگ سیاسی را می نگرند، باید بفهمند که «نسلِ تلویزیونی» ایران، حتی نمی داند در بیست سال پیش چه گذشته است. دانش آموز ایرانی، دقیقاً همانند آن دانش آموز امریکایی شده که شماره کفش ستاره های فوتبال را می داند ولی از تاریخ سی ساله ی کشورش، تنها تعدادی واژه ی مبهمِ کلیشه ای و چند عدد چهار رقمی در ذهنش نقش بسته است.

با این وصف، چه جای شکوه و گلایه از غرب و فرهنگش!

جدال‌ با شيوخ‌ قدرت‌ و ثروت؛ ازمحمد(ص) تا حسين(ع)

محمد(ص) رسول شد؛ بـه ميـان مـردمان عصر جاهليـت آمـد؛ بـه آنهـا گفـت: «پــرسـتــش، مـخـصـوص خـداي يكتاست و بس.» آنها را از كرنش در برابر دست ساخته‌هاي خود بر حذر داشت.

خداوندانِ ثروت و قدرت، نان جهالتِ مردمان را مي‌خوردند. براي آنهـا مهـم نبـود كـه كدام «خدا» پرستش شود. آنها، مُشتي جاهل مي‌خواستند كه عرق جبينِ خود را به پاي «لات» و «هُبل» بريزند.

در آغاز، محمد(ص) را جدي نگرفتند؛ از اين رو كه تمام رسالت او را در پرستش خداي يكتا تصور مي‌كردند. چندي كه گذشت، اما ورق برگشت. مطالبات پروردگار محمد(ص) از بندگانش، بيش از آن پيام نخستين بود...

خداي يكتا، انگشت نهاده بود بر رگِ حيـات خداوندان ثروت و قدرت. تكاليف خداي محمد(ص)، زر و زورِ شيوخ عرب را نشانه رفته‌بود. پس مصافشان با محمد(ص) جـدي شد. قصد جانش كردند و چون به مقصود نرسيدند، به هجرتش از مكه، دل خوش داشتند. رسول(ص)، مهاجرِ مدينه شد و حالا مدينة النبي، مجمع بيچارگان‌ و زيردست و پاماندگان و بردگان بود. «مستضعفين» عصر جاهليت، بر گرد رسول(ص) حلقه زده بودند. اميدشان به خداي محمد(ص) بود تا مگر از بندِ بندگي خداوندان زر و زور رهايشان سازد.

خيزش مستضعفين، مكه را به تسخيرشان در آورد. شيوخ مكه، گريزي جز «تسليم» نـداشتند. پس، «اسلام» آوردند د رحاليكه «ايمان» در دل‌هايشان راه نيافت.

«ابـوسفيانِ اسلام آورده»، جانش را از محمد(ص) باز گرفت، در حالي كه حَقد و كينه‌ي محمد(ص) در دلش لانه كرده بود. او نمي‌توانست تمام شوكت استكباري‌اش را به يكباره ببازد؛ اسلام آورد تا سلسله‌ي خداوندانِ ثروت و قدرت را در دل اسلامِ محمد(ص) بنياد نهد. ابوسفيان، رَداي اسلام بر تن كرد تا زنده بماند و مرامش را نيز زنده بدارد.

او، رسم جاهلي را رنگ اسلام زد و به انتظار نشست تا روزي، دوباره بر صدر مردمان عرب بنشيند...

محمد(ص)، كه مناسبات جاهلي را درهم ريخته‌ و طرحي نو در انداخته‌بود، از سرنوشت اهل اسلام بيم داشت. او با چشم دل مي‌ديد كه ابوسفيان، هر آن در انديشه‌ي به زير كشيدن مستضعفين است. اما چه مي‌توانست كرد؛ جز اينكه هشدار دهد ‌و انذار نمايد... هشدار و انذارهايي كه كارگر نيفتاد.

ديري نگذشت كه آرزوي ابوسفيان تحقق يـافـت و اخلافش بر جايگاه رسول(ص) نشستند؛خليفه‌ي پيغامبر شدند؛ فتوا دادند؛ به نقل از رسول(ص) حديث روايت كردند...

***

و امروز در سال ۶۱‌ هجري، تنها پنجاه سال از كوچ محمد(ص) مي‌گذرد. يزيدِ ابوسفيان، بر مسند خلافت نبي تكيه زده و حكم مي‌راند. اسلام آورندگان، به خلافتِ چون يزيدي، سر و تن سپرده‌اند. در استحاله‌يجماعت سال۶۱ هـجـري هـمـيـن بـس كـه تشخيص تفاوت پيامبر(ص) با يزيد، براي آنها امري محال شده بود.

مناسبات جاهلي دوباره سر برآورده‌اند؛ اين بار، اما خبري از «لات» و «هُبل» و «عزّي» نيست. نام محمد بر مناره‌ها بلند است و همگان سجده بر پيشگاه خداي محمد(ص) مي‌كنند.

مستضعفين به زير كشيده شده و شيوخ ثروت و قدرت، ديگر بار به  شوكتِ پيشين دست يافته‌اند؛ درهم و دينار مي‌دهند و دينِ جماعتِ مُسلم را مي‌خرند.

زر و سيم مي‌دهند و فتواي قتل حسين(ع)‌ را از شيخِ زمان مي‌گيرند...

***

‌حسين(ع)، به همان دليلي شهيد شد كه پدرش علي(ع)؛ كه برادرش حسن(ع).

فرزندان حـسـيـن(ع) نـيـز چـنـان سـرنـوشـتـي يـافـتـنـد. محمد(ص)كه براي پايان دادن به جهالتِ مردمان و رهانیدنشان از بندِ خداوندان ثروت و قدرت، خون دل خورده بود، اكنون نظاره‌گرِ اقتدار جاهليت در لباس اسلام بود. و حسيـن(ع) كشته‌ي جهـالـتِ مردمان از يك سو و اقتـدارجـوييِ شيوخ زر و زور شد.

وقتی همه سوار «تراکتور» می شوند

پیش نوشت:

- ما مشکلی با فوتبال _ به عنوان یک ورزش _ نداریم.

- ما مشکلی با تراکتورسازی تبریز _ به عنوان یک تیم ورزشی_ نداریم.

- ما مشکلی با طرفداران میلیونی فوتبال نداریم.

- ما هم از شادی جوانان مان شاد می شویم.

- امیدوارم این نوشته‌ی کوتاه، پیش از آنکه خوانده شود، به غضبِ هیچ یک از مرتبطین با موضوع دچار نشود.

- اگرچه برای رعایت اختصار، از تفصیل پرهیز شده، اما امیدوارم بیش از آنکه به حاشیه‌ی این نوشته توجه شود، متن و مقصود اصلی محل تامل باشد.

 

ادامه نوشته

پای منبرِ «ژنرال» و «سیّد»

داشتم به «آینده ی فرهنگی کشورم» فکر می کردم که به صورت کاملاً اتفاقی سیمای فردوسی پور را دیدم. داشت با «سیّد» گپ می زد. می گفت که او در این فصل «فوق العاده» ظاهر شده و چندین پنالتی را مهار کرده است!

برایم جالب و جاذب بود که ببینم آن چهره ی بی بدیلِ سیما چه می پرسد و این «ستاره ی فوتبال» چطور سخن می گوید. از هر دری سخن گفته شد تا اتفاقاً رسیدند به پول و این حرف ها؛ صحبت از از رقم قرارداد آقا سیّد بود. از ۷۰۰ تا گرفته تا ۶۶۶ و ۴۴۴ مطرح می شد و آقا سیّد، با لبخندهای ملیح و انواع میمیک صورت، به این رقم ها واکنش نشان می داد. بالاخره با سماجت عادل خان، مجبور شد ۴۴۴را تایید کند؛«۴۴۴ میلیون تومان». یک جوری هم گفت ۴۴۴میلیون که حتی عادل خان هم مجبور شد به سیّد بگوید که: «آخی! آدم دلش می سوزه»!

بله؛ آقا سیّد فوتبالیست ما، این افتخار ملّی، همو که قرار است باز هم «عقاب آسیا» را به ایران بازگرداند، برای یک فصل توپ گیری، رقم ناقابل و بی ارزشی در حدود ۴۴۴۰۰۰۰۰۰ تومان _البته بنابر اظهار خودش و آنچه بر روی کاغذ می نویسند و به وزارت اقتصاد می دهند تا مالیاتش را کسر کند_ دریافت می کند. به عبارتی حق الزحمه ی ماهیانه ی آقاسیّد کمی بیش از ۴۹۰۰۰۰۰۰ تومان می شود. ما که بخیل نیستیم؛ فقط کمی به آینده ی فرهنگی امیدواریم؛ همین و بس.

اتفاقاْ این آقا سیّدِ توپ گیر، شاگرد «ژنرال» است. این ژنرال هم برای خود حکایتی دارد. اگر می خواهید به آینده ی فرهنگی کشورتان امیدوار باشید، پیشنهاد می کنم افاضات بورژوایی جناب ژنرال را اندر فضائل «ثروت» و «رفاه» و «شیک پوشی» یک بار بخوانید. مطمئناً جای دوری نمی رود این زحمت شما.

منبری که جناب «ژنرال» و «سیّد» از آن افاضه می فرمایند و ماشین بنز و کاخ و ویلایشان را به رخِ رنگ پریده های عشق فوتبال می کشند، همین «سیمای ملّی» خودمان است. البته تا یادم نرفته برای رعایت انصاف باید به تعلقات شدید مذهبی جناب ژنرال و آقا سیّد اشاره کنم. همین جناب ژنرال، دهه ی محرم را در حسینیه های نازی آباد تهران بَست می نشیند و گریه می کند و سینه می زند و حتی خوانِ کرم می گسترَد و «ولیمه» می دهد... آخرش هم با صدای بلند می گوید: «تا کور شود هر آنکه نتواند دیدن»!

چند وقت پیش بود که داشتیم برای پرداخت حق التحریر به تعدادی از بچه های تحریریه چانه می زدیم. پیشنهادات متنوع بودند [که برای جلوگیری از بدآموی های فرهنگی، از ذکر ارقام مذکور معذورم] آخر سر هم به نتیجه نرسیدیم و پرونده را تعلیق کردیم. قرار شد برویم بیشتر فکر کنیم تا راهی پیدا کنیم!

حالا که خوب فکر می کنم می بینم بهتر است عریضه ای به محضر جناب ژنرال بنویسیم و تقاضای مساعدت کنیم. در مقابل، ما هم صفحه ی اول نشریه مان را به تصاویر جناب ژنرال مزیّن می کنیم.

اصلاً آینده ی فرهنگی یعنی همین دیگر...