تخته سیاه

آقای سین! به فرض شما هم در این خیال

ماندید و شد، کسی به شما می دهد مجال؟

آقای ب! به خانم وِ، وام می دهید؟

این بود طرح بودجه انتهای سال؟

آقای دال! داعیه دار خشونتید؟

آقای جیم، کی به شما می دهد مدال؟

آقای میم! خانم رِ! این چه صحبتی است؟

اصلا درست نیست در این باره این مثال!

آقای اَ کمی متمایل به چپ شده ست

آقای تِـ به راست و... سر به هواست ذال

آن وقت زنگ می خورد و خواب می روند

بر تخته سیاه: الف، ب، تـ، جیم... دال...

 

از: محمد سعید میرزایی 

شرم آور نیست؟

آوازه ی دیار فرنگ که به گوش شاهان قجر رسید، سودای آن دیار نیز بر سر آمد. این، درست در همان روزگاری بود که فقر و فلاکت از سر و روی ایران و مردمانش می بارید. شاهان قجر، به بهانه ی مشاهدات تحوّل آفرین، راه فرنگ در پیش می گرفتند و آن زمان که برمی گشتند، جز جیب های خالی و استقراض خارجی و مقداری افاده، چیزی به همراه نداشتند. به واقع، این سفرها، اقتضای منصب شاهی بود! هزینه ی این سفرهای بی خاصیت را، البته که سفره ی رعیتِ مفلوک تامین می کرد. و بدینگونه، هوای فرنگ برای شاه قجر، به قیمت شکم های خالی برای مردمان آن روزگار تمام می شد...

ادامه نوشته

«شهیدکُش»ها در همین نزدیکی اند

این هم از «معجزه»های شهداست که پس از یک دوره ی غربتِ سخت، در آغازین روزهای دهه ی چهارم انقلاب، دوباره نام شان بر سر زبان ها می افتد. «معجزه»؟ اغراق آمیز است. نه؟ ولی قطعاً برای آنها که با «پروژه ی شهید کُشی» آشنایند، جز معجزه نمی تواند باشد. اینکه از دل آن حوادثِ ویرانگر، باکری و همت و زین الدین و... جانِ سالم به در برند و دوباره موضوعِ آدم های این روزگار شوند، جز معجزه نیست.

دیگر ناامید شده بودیم از اینکه باز هم روزی فرا برسد که باکری و همت را بزرگ بدارند و برایشان درود فرستند. بله، ناامید شده بودیم. در مخیله مان هم نمی گنجید که دوباره از آنها گفتن، فضیلت محسوب شود. یعنی سلسله ی منحوس تمسخر شهدا فرو پاشید؟ یعنی آنها که تمام همّ خود را بر زدودن آثار شهدا نهاده بودند، از کرده ی خود پشیمانند و به راه آمده اند؟! باورش خیلی سخت است.

                                   لینک این مطلب در الف

 

 

ادامه نوشته

از «آقا مهدی» تا «سردار سرلشکر پاسدار مهندس مهدی باکری»

پانصد و نود و هشتمین قطعنامه ی شورای امنیت صادر شد تا آتشی که صدام حسین افروخته بود، آرام گیرد. مدافعان، عزم رجعت به خانه هایشان کردند، در حالی که قریب یک دهه می شد که جز خاک و خون و چهره های تکیده و لباس های چروکیده ندیده بودند. آنگاه به شهر رسیدند که قطار سازندگی به راه افتاده و داشت همه را با خود می بُرد. گریزی هم از سازندگی نبود؛ باید سرزمین را برای «زندگی» مهیا می ساختیم. از زمین و آسمان، فریاد سازندگی بلند بود. نشاید که گَرد فقر و فلاکت بر چهره ی ام القرای جهان اسلام باقی مانَد. نباید که مردمانش، همچون فلک زدگان جلوه کنند. دست به کار شدیم تا بسازیم...

مدافعان، هنوز هم با نوای آهنگران، روزگار می گذراندند و جز صدای گلوله و بوی باروت، نمی دانستند.

زمانی گذشت... چشم باز کردند و دیدند همه رفته اند و اینها جامانده اند! کسی کسی را نمی شناسد؛ همه دارند می دوند و می بَرند. شنیده بودند که قرار است سازندگی شود، ولی فکر نمی کردند که سازندگی بدین گونه باشد.

همانند اصحاب کهف شده بودند؛ کسی زبان شان را نمی فهمید و واژگان شان برای مردمان، غریب می نمود. از چیزهایی سخن می گفتند که جماعتِ عصر سازندگی را به خنده وامی داشت. گویی ایرانِ رها شده از جنگ، همچون «آژانس شیشه ای» شده بود...

«زمانه» عوض شده بود.

اینجا بود که «دفاع مقدس» گونه گون شد. فشار زمانه برای تغییر، کارگر افتاد. مدافعانِ یکپارچه ی دیروز، در شعبات مختلف، صف بندی های جدیدی را شکل دادند. هر کدام از موضعی متفاوت به «تغییر»ات جامعه شان می نگریستند... کار، حتی به تقابل نیز کشید.

... و نسل من، وقتی چشم باز کرد، کشاکشِ مدافعان «دفاع مقدس» را به نظاره نشست؛ صحنه ی عجیبی بود؛ گیج کننده و حیرت آور.

نسل من، بر اساس آنچه برایش روایت کرده بودند، مدافعان را انسان هایی آسمانی می دانست که از جنس دیگرند؛ بریده از خاک و مسافر افلاک و... امروز، اما آن روایت ها را مخدوش می دید.

کدام را باور کند؟ کدام یک راست می گویند؟ همه به پیشینه ی جهادی خود استناد می کنند و به زخم هایی که بر تن دارند.

انبوهی از خاطرات ریز و درشت و تلخ و شیرین در سینه نهفته اند؛ هر کدام با دهها نفر از پرکشیدگان، رفیق بوده اند.

کدام یک راست می گویند؛ او که فعال اقتصادی است و عنان اختیارش در کف بازار؟ او که صاحب منصب است و برای بقاء در مسند، هیچ اصلی را معتبر نمی داند؟ او که سرش به زندگی خویش مشغول است و کاری به کار کسی ندارد؟ او که فکر می کند «دفاع همچنان باقی ست»؟ یا او که کار هر روزش، نشستن بر بالین همسنگرانش است؟

کدام یک راست می گویند؛ این سردار، یا آن سردار؟

*

وقتی دیدند که کار به جاهای باریک کشیده و نزدیک است که نسل من، در این حیرانی جان بسپارد، پای به میدان نهادند تا مثلاً به او بفهمانند که جریان از چه قرار بوده. «بخشنامه»ها صادر شدند تا حجاب تردید را از چهره ی «شهدا» کنار بزنند! در و دیوار شهر را پرکردند از تصاویر سرداران شهید. تازه، آنها را «امروزی» هم کردند تا باورپذیر باشند. برای همین هم «آقا مهدی» را گرفتند و به جایش «سردار سرلشکر پاسدار مهندس مهدی باکری» تحویل مان دادند!

«کنگره» هم البته برپا کردند و در آن کنگره ها، خودشان نشستند و گفتند و شنیدند و نسل من، اخبارش را تنها از تلویزیون به تماشا نشست... سهم نسلِ من از این کنگره ها چه بود؟!

*

... و نسل من، همچنان انگشت بر دهان، چشم دوخته بر این صحنه ی غبارآلود. آیا کسی پیدا خواهد شد که او را از بام حیرت پایین کشد؟

انقلابی ها اشتباه نمی کنند!

نسل ما _ نسلی که پس از انقلاب سربرآورده است _ در میانه ی «واقعیت های تناقض» گرفتار آمده و رهایی از آن، به آسانی میسر نمی نماید. آنها که این تناقض ها را آفریده اند نیز، گویا حیاتِ خود را در تداوم آنها می دانند، پس هر چه می توانند بر تعدد و تنوع تناقض ها می افزایند...

«نسل انقلاب نادیده ی ما» با خیل کثیری از کسانی که «سابقه ی انقلابی» دارند، روبروست که هماره در حال تنازع اند. تنازعی سخت و نفس گیر، که حتی آب از دهانِ اجنبی ها را نیز سرازیر کرده است.

نسل ما، وقتی چشم گشود، دید و شنید که تمام کسانی که به نوعی _حتی در کمترین سطح_ در به ثمر رسیدن و تثبیت انقلاب، حضور داشته، خاک خورده و زخم برداشته اند، همانند «قدّیس»هایی هستند که هیچ خدشه ای بر آنها وارد نمی شود؛ چهره هایی بی آلایش و معصوم که لباس «حق» بر تن دارند.

نسل ما، پدران خود را دید که چگونه با دیده ی حرمت و تکریم به سابقه داران انقلاب می نگرند و ایشان را تکریم می کنند. حتی دید که مخالف آنها را دشمن پیغمبر می شناسند. تمام کرده های ایشان را توجیه می کنند و هر گونه تردید در راستی شان را مستوجب عِقاب الهی می دانند. از پدران خود شنید که: ایشان برای رهایی ملت از بند طاغوت، چه مرارت ها را به جان خریده اند و برای مقابله با سیطره ی اجنبی، چه زخم ها بر تن دارند.

نسل ما بر آنها درود فرستاد...

... چنین می گذشت تا زمانه آبستن تحول شد. کشتی انقلاب، کمی آرام گرفت، سرنشینانش نیز. دیری نپایید که تنازع انقلابیون رسمیت یافت. ابتدا گفتند «اختلاف سلیقه» است؛ ولی زمان که گذشت، فراتر از اختلاف را به نمایش گذاشتند.

نسل ما، در حیرت و تردید فرو رفت. کدام یک راست می گفتند؟ او قبلاً یاد گرفته بود که «آنها که سابقه ی انقلابی دارند، آدم های خوبی هستند» و حالا چه باید می کرد؟

*

براستی آیا «سابقه ی انقلابی» می تواند یگانه دستاویز برای اثبات «حقانیت» باشد؟ به تعبیر صریح تر؛ آیا محک «حقیقت»، سابقه ی انقلابی اشخاص است؟ لازم به تکرار این جمله ی کلیشه ای نیست که «حرمت پیشتازان و سابقه داران، واجب است». در وجوب این حرمت، تردیدی نیست. ولی با «تناقض» های نسل انقلاب نادیده چه کنیم؟ او نمی تواند براحتی از کنار واقعیت های پیرامونی اش بگذرد. و چرا باید از او چنین توقعی داشت؟ او می پرسد؛ «آنها که سابقه ی انقلابی دارند، آیا نمی توانند دچار خطا شوند»؟

به واقع، او در میانه ی دو واقعیت گرفتار است؛ واقعیتی به نام «وجوب حرمت سابقه داران» و واقعیت دیگری به نام «خطا، لغزش، اشتباه و حتی مفسده». او چه کند؟

برای خالی نبودن عریضه

ملانصرالدین را گفتند‌: فلان کس در پشت بام معطل مانده و نمی تواند پایین بیاید و خلقی در این کار حیران اند؛ چه کنیم؟ گفت: طناب بیاورید .آوردند. گفت: یک سر طناب را بر بالای بام بیفکنید تا وی آن را بر کمر خویش بندد .چنین کردند. آنگاه گفت: حالا همه کمک کنید و سر دیگرش را که در دست شماست، محکم بکشید. کشیدند. آن بینوا از بام با مخ بر زمین افتاد و در دم جان سپرد!

ملا را دیده بودند که می گریخت و دست حسرت و حیرت بر هم می کوفت و می گفت: دریغا که من بارها به همین ترتیب، در چاه ضلالت فروافتادگان را نجات داده بودم! ندانم که این بار چرا آن تجربه، صفرا فزود! و آن شیوه، ترتیب این بینوای بر بام حیرت فرو مانده را این گونه داد که همگان دیدند! شگفتا، سرّ این دوگانگی بر من معلوم نشد. مگر آن که بگویم علل و اسباب در دست من است ولی اثر و نتیجه در دست اوست و با او نشاید پنجه در یقه افکندن!

*

نمی دانم این حکایت را از بهر چه آوردم. شاید به این دلیل باشد که این روزها، همه دارند تحلیل می کنند و موضع می گیرند. آن هم در باب مسائلی که تنها به یک لایه از آن دست یافته اند. جالب است که کسی هم حاضر نیست بگوید «کم آورده ام» یا «نمی دانم». هیچ رویدادی برای ما مبهم نیست و می توانیم در سه سوت، و با مراجعه به چند پایگاه خبری، اعماقِ تمام وقایع را بشکافیم و نسخه اش را هم بپیچیم.

دیده اید آدم هایی را [خود نیز شاید از آن دسته ام] که قیافه ی به شدت «فهیمانه»! به خود می گیرند و در واکنش به هر خبری، لیبرالیسم را قاطی اگزیستانسیالیسم و شوونیسم کرده و چیزی شبیه به انترناسیونالیسم تحویل جماعت می دهند؛ مخاطبین هم که نمی خواهند «بی سواد» جلوه کنند، سر را به نشانه ی تایید بالا و پایین می برند که یعنی ما هم می دانیم اینها چیستند!

البته از «نسل تلویزیونی» که خواندنِ یک صفحه کتاب را چیزی در ردیف شکنجه می داند، نباید هم انتظار دیگری داشت.

کلیشه ای به نام «حقیقت»

هر آنچه «تکرار» شود، خاصیت اصیل خود را از دست می دهد؛ از چشم ها می افتد؛ مبتذل می شود؛ قدرت تاثیرش را می بازد.

لازم نیست اقتصادخوانده باشیم تا قانون عرضه و تقاضا را بدانیم؛ عَرضه ی بیشتر، تقاضای کمتر و افت «قیمت» را به دنبال دارد و بر عکس.

همین تلویزیون خودمان، که ید طولایی در قباحت زدایی از تکیه کلام های ناپسند دارد، ابزارش چه بوده؟ «تکرار» و باز هم تکرار. آنقدر بعضی کلمات و جملات را گفتند و گفتند تا آنها را تبدیل به بخشی از فرهنگ عامیانه کردند. مثلاً همین جمله ی «حالشو می گیرم»، به واسطه ی هنرمندی طنازان تلویزیون، حتی تبدیل به تکیه کلام اهالی فرهنگ هم شد؛ بی آنکه کسی در معنای حقیقی اش دقیق شود.

روش های زندگی اشرافی و مسرفانه، فقط و فقط با «تکرار» در رسانه ها تبدیل به «حق مسلّم» بعضی شهروندان شدند؛ به گونه ای که امروز باید جمعیت کثیری کار کنند و عرق بریزند و بسوزند، تا جمعیتی قلیل از این «حق مسلّم» بهره مند شوند.

فنّ تکرار، فقط در قباحت زدایی از زشتی ها و پلشتی ها کاربرد ندارد. با این فنّ، می توان زیبایی ها را هم به تعطیلی کشاند و خوبی ها را تبدیل به خاکستر کرد؛ و ما در این عرصه نیز سابقه ی درخشانی داریم!

لطفاً نظاره ای به اطراف خود داشته باشید؛ چه می بینید؟ آیا جز «تبلیغ» زیبایی و نیکی و خوبی؟ همه ی در و دیوار شهر و بالا و پایین کوی و برزن، مزیّن و منقّش! به زیبایی هاست. اینطور نیست؟ ولی آیا کسی می تواند ادعا کند که نیکی، سکه ی رایج شهرماست؟ چه رمزی در این ماجراست؟ از یک سو، با «بمباران» تبلیغ نیکی مواجهیم و از دیگر سو، با قحطی آن.

متولیان تزریق مکارم اخلاق به رگ جامعه، تمام سرمایه و همّ خود را بر تولید و عَرضه ی انبوهِ خوبی ها نهاده اند و گمان شان نیز چنین است که بدین وسیله دارند به تکلیف الهی خود عمل می کنند. از بام تا شام، چشم و گوش مان با مجموعه ای از الفاظِ زیبای تکراری روبروست. سیما و صدای ملی هم در خدمت این تکرار است. از هر فرصتی برای افزودن بر دفعات این تکرار بهره می جویند؛ هر چه بیشتر، بهتر.

آیا دقت کرده ایم که در اثر این تکرارهای بی حساب و کتاب، چه «حقیقت»هایی تبدیل به «کلیشه»های بی ارج و قیمت شده اند؟ حقیقت هایی که هیچ تردیدی در راستی آنها نیست ولی به واسطه ی استعمال مکرر، از جایگاه اصیل خود تنزل یافته و بی اثر شده اند و دیگر کسی باور نمی کند که اینها «حقیقت»اند. حالا دیگر زورمان به این نمی رسد که به نسل نو بقبولانیم که «هر آنچه کلیشه شد، لزوماً به این معنی نیست که وجود ندارد»؛ نمی توانیم، آنها هم نمی پذیرند. ذائقه شان، همه ی کلیشه ها را پس می زند. حتی اگر آن کلیشه، حقیقی ترین پدیده باشد.

خواص نیز دست از کلیشه سازی برنمی دارند. هر کس در گوشه ای از سرزمین، بساطی پهن کرده و به زعم خود به ترویج حقیقت مشغول است.

مقدسات دینی را بنگرید. می بینید چگونه از تاثیر عمیق شان کاسته شده؟ دلیلش چیست؟ آیا جز تکرارزدگیِ بی قواره؟ بله؛ حرفی در این نیست که باید شعائر دینی را ترویج و تبلیغ کرد. ولی وقتی هر کس _با هر قد و قواره ای _ وارد میدان شده و تعدادی لفظ مقدس را بر زبان آویزان می کند، چرا نباید شاهد باقی ماندن مجسمه هایی از مقدسات باشیم؟ مجسمه هایی که زینت میادین شهرهاست.

آموزه های عمیق دینی، وقتی به تکرار مبتلا شدند، هیچ توفیری با نسخه های عرفانی مدرن نخواهند داشت.

ما و توسعه ی مُثله شده

رضاخان میرپنج _که بعداً رضاشاه شد _ عاشقِ نوسازی ایران بود؛ یک پان ایرانیستِ رادیکال. «تجدد» را هم می پرستید. اراده کرده بود تا «ایرانِ متجدد» را بنیاد نهد. پس «وارداتِ تجدد» را در دستور کار قرار داد. هر روز مقداری «تجدد» می خرید و در گوشه ای از ایران توزیع می کرد. مثلاً کارخانه ی ذوب آهن را همانطور complete از بازارهای اروپا سفارش داده و بی کم و کاست مستقر می کرد؛ بعد هم جشن می گرفت که «متجدد» شدیم!

به واقع فهم او از تجدد به همین اندازه بود و اصولاً نمی توانست به گونه ای دیگر بیندیشد. همچنانکه پیشینیانِ او نیز بیش از این از «تجدد» نمی فهمیدند. به زعم رضاشاه، تجدد نیز کالایی بود همانند سایر کالاها، که می شد آن را با پول خرید و بکارش گرفت. این، همان تجددِ مُثله شده است که تبدیل به الگوی تغییرناپذیرِ «تجددِ ایرانی» شد.

با گذشت چند دهه از آن روزگار، همان سنتِ پیشین همچنان پابرجاست؛ البته با تغییراتی در صورت و ظاهر. دیگر صحبت از تجدد در میان نیست؛ امروز، کعبه ی آمالِ ما «توسعه» است. هیچ تغییری هم در «نوع» نگاه ایرانی اتفاق نیفتاده؛ توسعه ی ایرانی نیز همچون تجدد ایرانی ست.

*

شهریارانِ ما _همه ی آنهایی که شهر را می گردانند_ میادین شهر را تخریب می کنند تا خیابان ها را تعریض کنند؛ تا راه را برای عبور اتوبوس های غول پیکرِ «ویژه» بگشایند؛ تا شهر را «توسعه» دهند؛ تا شهروندان را توسعه یافته نمایند.

این، تمام منطقی است که بر مخیله ی شهریارانِ ما حکومت می کند. آنچه در این سیرِ منطقی! به مثابه ی «هدف» یا بهتر بگویم «آرمان»، جلوه گری می کند «توسعه» است. [هدف از شهرنشینی، توسعه یافتگی است]

... اما آنچه شهریاران ما توسعه می نامندش چیست؟ آیا همان است که می گویند در آن سوی دنیا اتفاق افتاده و آنجا را دیگرگونه کرده؟ اساساً چه تصوری از این واژه ی خوش منظر در میان هست؟

به نظر می رسد، این توسعه ای که شهریارانِ ما برایش سر و دست و دل می شکنند، چیزی فراتر از همان تجددِ قدیم نیست؛ فقط اندکی پاستوریزه شده؛[ development]

ما نیز توسعه را کالایی خریدنی و گرفتنی می دانیم [درست همانند موبایل، تلویزیون، اتومبیل، هواپیما و...] که می شود آن را با مُشتی دلار ابتیاع نمود و زد به رگِ شهر تا از این به بعد به شهرمان بگویند «توسعه یافته».

تصویری که از شهر توسعه یافته در ذهن شهریاران ما نقش بسته، ترکیبی است از تعدادی خیابان عریض و طویل _که اتوبان می نامندش _ با هزاران دستگاه خودروی رنگارنگ، به همراه تعدادی ساختمان سر به فلک کشیده ی شیک و پیک. درست همانند کودکانی که تصورشان از «دنیا»، اتاقی است با یک دستگاه رایانه و مقداری چیپس!

آری، خیابان، خودرو و ساختمان، همه ی آن چیزهایی هستند که از توسعه درمی یابند. پس کلنگ به دست گرفته و می افتند به جان برگ و درخت و آب و آیینه.

شهریاران ما به قدری در این دنیای کودکانه ی خودساخته، غرق اند که گوش شان هیچ صدایی را نمی شنود. چشم ها را بسته و پیش می تازند. هیچ مانعی هم جلودارشان نیست. هر گونه زمزمه ای _همانند همین که می خوانید _ را در حُکم «نق زدن»های تعدادی بیمار می دانند که کارشان همین است! برچسب «سنگ اندازی در مسیر توسعه ی شهر» را بر پیشانی آدمی می کوبند تا زبان در کام گیرد.

*

برای شهرم: براستی در تبریز چه می گذرد؟ شهریاران این شهر، با آن چه می کنند؟ آیا گمان می کنند با احداث نمایشگاهی در ویترینِ خیابان امام و قلع و قمع تمام موانع «اتوبوس»، شهر را توسعه داده اند؟!

آیا آنچه هم اکنون در حال تماشای آن هستیم، نمایشی تمام عیار از توسعه ی مُثله شده نیست؟

تفکر ساندویچی

پیش نوشت: می دانم که بعضی دوستان، نسبت به انتقاد از «مدرنیته» حساسیت دارند و من نیز به این حساسیت، احترام قائلم. فرض ما در بیان این قبیل مطالب، بر این است که در مورد «مدرنیته» و خصلت هایش، قبلاً به تفاهم رسیده ایم... و این تنها یک فرض است که می تواند باطل شود!

 

از جمله هدایای مدرنیته برای ما، «برخورد ساندویچی» با همه چیز است... این برخورد، دقیقاً ریشه در عنصری ضروری به نام «سرعت» دارد. اقتضای قهری زندگی مدرن، حذف «اضافات» و «تسریع در زندگی کردن» است؛ باید همه چیز را «خلاصه» کرد تا عقب نماند. طبعاً تمام اجزای زندگی مدرن نیز، متناسب با خودش تنظیم می شود؛ از خور و خواب و تفریح گرفته تا کار کردن و عشق ورزیدن و ابراز محبت و عبادت، بر اساس فرمول «ساندویچی» سر و شکل می گیرند. [عشق ساندویچی، خواب ساندویچی، عبادت ساندویچی، محبت ساندویچی، غذای ساندویچی و در یک کلام؛ زندگی ساندویچی].

حتی «تفکر» و «اندیشیدن» هم ساندویچی می شود و همین نوعِ تفکر است که ما را از «تامل» و «تدبّر» و «تعمّق» بازمی دارد. کتاب را به همین خاطر پس می زنیم، کتاب هم اگر بخوانیم، ترجیح می دهیم، جیبی باشد!

خلاصه، فرمولِ «زود بدهید می خواهم بروم» در جای جای زندگی مان جریان دارد.

در برخورد با پیشامدها تحت تاثیر این فرمول، زود از کوره درمی رویم. با اولین علائمِ خفیفِ یک رویداد، تا آخرش را می رویم و پرونده را هم می بندیم.

«زودباوری» نیز شاید از ثمرات «تفکر ساندویچی» باشد؛ اولین خبر، درست ترین است!

همه ی وقایع را «یک لایه» و «ساده» می پنداریم که می توان در یک چشم بر هم زدن، سر از ابتدا و انتهایشان درآورد. این در حالی ست که لااقل امروزه باید برای ما اثبات شده باشد که بسیاری از رویدادها «تک وجهی» و «یک لایه» نیستند.

ما اصرار داریم که حتماً «قضاوت تامّ و تمام» آن هم در سریع ترین زمان ممکن، نسبت به هر پیشامدی داشته باشیم. و این قضاوت تام و تمام و سریع، در بسیاری صحنه ها، موثر نمی افتد؛ چرا که هر لحظه می توان با وجوه ناشناخته ای از وقایع روبرو شد. در این صورت، تکلیف کسانی که به صورت «ساندویچی» تحلیل کرده و پرونده را برای خود مختومه اعلام کرده اند، چه می تواند باشد؟ آیا جز «سردرگمی» و «تحیّر»؟

 

نه تنها وقایع، که «اشخاص» نیز چندلایه اند؛ بویژه آنهایی که سیاست را پیشه کرده اند و هویت شان به نقش آفرینی در صحنه ی سیاست است. پس وضعیتِ کسانی که مبنای تمام معادلاتِ _حتی ایمانی _ زندگی خود را بر اشخاص نهاده اند، اسفبارتر است.   

توهّم دانندگی

بعضی از ما امروزی ها را «توهّم دانندگی» بدجور گرفتار کرده؛ خیالاتی شده ایم اصطلاحاً.

تصور می کنیم که امروز هم همانند یکصد سال پیش است که فقط «ملّای ده» چیزفهم بود و مرجع تمام امور. بعضی از ماها نیز خود را به مثابه ی همان «ملّای ده» می دانیم که دیگران باید برای خمیازه کشیدن نیز به ما مراجعت نمایند؛ همه کور مطلق اند و ما بینای بینا.

ما که هستیم مگر؟

شما فرض کنید تحصیلکرده ای هستیم که از دانشگاه آزاد یالقوزآباد مدرکی گرفته و حالا شده ایم «عالِم دهر»؛ یا مثلاً نویسنده ایم و هر از گاهی در یکی از هزاران جریده ی منتشره، یک چیزهایی را خط خطی می کنیم. یا اینکه می گویند «هنرمند»یم و...

بهتر از همه، بلاگر هستیم و چیز می نویسیم در اینترنت؛ ساعت ها در دنیای بی سر و تهِ اینترنت گشت می زنیم و برای خود کلّی اطلاعات داریم. پس «چیز فهم» هستیم...

توهّمی که به واسطه ی سکونت مستمر و خارج از اعتدال در دنیای مجازی به ما دست می دهد، بدتر از هر توهّم دیگری ست. به تدریج که از دنیای «واقع» فاصله گرفته و در همین چند وجب جا توقف کردیم، دنیای مان نیز کوچک تر و کوچک تر می شود.

می پنداریم که تمام دنیا همین مونیتوری است که پیش رویمان است و تمام مردمان رویِ زمین نیز، همین چند نفری هستند که با کلمات فانتزی برای ما پیغام می گذارند و شکلک درمی آورند و گل و بُته نثارمان می کنند!

باورها و نگاه های خود را مرور کنیم؛ آیا حقیقتاً پس از آنکه ساکن دنیای مجازی شدیم، تحلیل هایمان از اوضاع، نزدیک به «واقع» شد؟