با لقمه­های چرب شما بسته می­شود

تاریک و سرد، مثل زمین، آسمان­مان
این­گونه شد به لطف شما داستان­مان

دل­خوش به قصه­های قدیمی، نشسته­ایم
تا از غبار سربرسد قهرمان­مان

فریادها به ناله و نفرین بدل شدند
فرسود در غبارِ غریبی فغان­مان

تا آمدیم از تو بگوییم، دوستان
دادند گوش­های کری را نشان­مان

حالا بدون اسم تو محصور مانده­است
در چارچوب بسته­ی دنیا جهان­مان

ما خود شکسته­ایم در این آزمونِ تلخ
دیگر بگو خدا نکند امتحان­مان

ای بادهای بی­جهت! ای بادهای کور!
بازیچه شد به دست شما بادبان­مان 

حالا شریک کسب شماییم و بی­دریغ
آغشته با هزار دروغ است نان­مان

با لقمه­های چرب شما بسته می­شود
تا وا به حرف تلخ نگردد دهان­مان 
امید مهدی نژاد

 

                                             گویا ریشه کفایت خشکیده است

  «قربانت شوم!

الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم، خبر رسید که شاهزاده موثق الدوله _ حاکم قم _ را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم، به توصیه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل بر زبان رانده اید، فرستادم تا او را تحت الحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت با توصیه عمه و خاله نمی شود.

زیاده جسارت است؛ تقی»

 

  ایرانی ها مردمانی عاطفی هستند و همین عاطفه، آنها را از ملل دیگر متمایز می سازد. علقه های خانوادگی و رفاقت های ریشه دار، از این جماعت مردمی دوستمدار ساخته است. قوت این روابط به قدری است که حتی اساسی ترین ضوابط نیز در مقابلش سر تسلیم فرود می آورند. این خصلت انسانی بسیار مورد تکریم است و کسی دوست ندارد جامعه ایرانی همانند ممالک سرد و بی روح مدرن، عاطفه را به مسلخ ببرد ولی مثل اینکه آش این عاطفه و دوستمداری زیادی شور شده و عنقریب است که ذائقه همگان را کور کرده و مجبورمان کند که به دامن همان غربی های سردمزاج پناه ببریم.

  قرار بر این نبود که در اداره مقدرات یک مملکت و اعاده حقوق یک ملت از علقه های خانوادگی بهره جوییم. ولی ما این کار را کردیم. توصیه عمه و خاله که هیچ، توصیه های همکلاسی دوره ابتدایی نیز می تواند سیاست مدیریتی و رفتارهای مدیران ما را رقم زده و مسیر اداره امور را تغییر دهد. حتی حفظ دوستی های سرکوچه نیز برای ما از برپایی حق مهم تر است.

  روزی که میرزاتقی خان امیرکبیر خطاب به ناصرالدین شاه از توصیه عمه و خاله در اداره امور مملکت سخن می گوید، درد بزرگ جامعه ایرانی را نیز برای ثبت در تاریخ بازگو می نماید. او بر آن بود تا در 3 سال صدارت خود، ریشه های این خصایص ویرانگر را برکَند ولی مگر می شود براحتی ما ایرانی ها را مجاب ساخت که اجرای قانون و اعاده حق، آشنا و فامیل و دوست و رفیق نمی شناسد.

  بی خود نیست که هر چه بیشتر علی(ع) و عدالتش را یاد می کنیم، بیشتر از گذشته از مدار عدالت خارج می شویم. چون تمسخر یک معصوم و آرمانهایش عقوبت دارد و ما عقوبت کردارمان را می کشیم.

  چند سال پیش که شعارهای مدرنیستی در کشور باب شد، از «شایسته سالاری» سخن ها گفتند ولی هر چه شایسته سالاری رسمی تر و عمومی تر! می شد، گره های کور مدیریتی نیز بیش از گذشته می شد. چرا؟ آیا شایستگان بی کفایت بودند؟ یا نه، بی کفایت ها حلقه شایستگان را تشکیل داده بودند؟

 کجا دیده و شنیده اید که گوش یک مدیر بی کفایت را گرفته و از مجموعه اش بیرون انداخته باشند؟ به تازگی هم مد شده که «حرمت» مدیران نگه داشته شده و از ریختن آبرویش حذر می کنند. اما کسی نیست هزینه آبروهای رفته در سایه «گَندکاری»های جناب مسئول را بپردازد.

 هر کجا که رگه های نابسامانی مشاهده می شود بلافاصله بوی عشیره و اقربای مدیریتی به مشام می رسد. هر کجا گَندی زده می شود بی تردید ردپای توصیه های عمه و خاله در گماردن مدیر بی کفایت قابل رویت است. والا کسی که در سیر طبیعی و با طی طریق به کرسی نشسته باشد، محال است بی کفایت از آب دربیاید اگر هم اینگونه شود ملالی نیست، چون مسیر طبیعی را پیموده و تمام استعدادش را عرضه داشته است.

  ما گرفتاریم. ما فقیریم ولی فقر ما از جنس افریقای استثمار شده نیست. استثمارگران از ما گوهر گرانبهایی را به یغما برده اند. آنها سرچشمه کفایت را در این مملکت خشکانده اند. هم از این روست که سلاطین دوازده ساله در نزد ما ایرانیان همچنان به چشم ابهت نگریسته می شوند. گِل ما را به اینگونه سرشته اند که همواره به بی کفایتی معترض باشیم ولی به محض اینکه خود در مسندی نشستیم به این سلسله دوام بخشیم. ما معترضیم. به پارتی بازی و بی قانونی معترضیم. ما متنفریم از فامیل بازی، اما خود در همه این فنون بهترین هستیم. همه دوست داریم که بهترین ها سرِکار باشند اما خودِ ما، آری خودِ ما، بدترین ها را برای تصدی مناصب هُل می دهیم. نه تنها دیگران را، بلکه خود را نیز بر گُرده مردم تحمیل می کنیم.

  ما شعار می دهیم. ما شعار می دهیم که به دنبال شایسته سالاری هستیم. می ترسم بگویم دروغ می گوییم که مخالف فامیل بازی هستیم. کدامیک از ما نیستیم؟ همین ما که فریادمان گوش فلک را پر کرده، بهترین انتخابهایمان از میان پسرخاله ها و پسردایی ها و بچه محل هایمان است.

زیاده جسارت است؛ خودمان را اصلاح کنیم، دنیا اصلاح می شود.

                       ... و اينگونه زورگيری مباح می­شود

 

 قالب­هاي اجتماعي، كه براي انتظام بخشيدن به  امور شكل مي گيرند، در گذرزمان جماعت را نيز به شكل خود درمي­آورند. به همان نسبت كه اين قالب­ها نتراشيده و بدقواره باشند، جماعت نيز به همان نتراشيدگي و بدقوارگي خواهند بود. هر چه در بنا كردن قواعد، از مصالح نامتناسب بهره گرفته شود، به همان نسبت نيز خصائل مردم و به تبع آن نظام زندگي مردم متاثر خواهد بود. قالب­سازان – برنامه­ريزان – هستند كه مردم را با خلق و خوي خاصي بار مي­آورند و آنها را واجد صفات مشخصي مي­كنند. اين وضعيت بويژه در زندگي منفعلانه مدرن شهري نمود بيشتري ­دارد. در اين شرايط، دل و جان مردم با جامعه و آنچه در آن روال مي­شود، همراه است.

اخيرا و در پي درگرفتن بحث­هاي اتوبوسي و بگومگوهاي منحصر به فرد مردم تبریز با رانندگان، به اين مفهوم با قوت بيشتري معتقد شدم كه برنامه­ريزان و متوليان جامعه مي­توانند مردم را در مسيري قرار دهند كه كينه و نفرت در ميانشان شعله­ور شود.به واقع اين عده قليل هستند كه كثيري از مردم را در مقام خصم در مقابل هم مي­چينند. همينان پرخاشگري و عصبيت را در شخصيت جماعت نهادينه مي­سازند و الا چگونه مي­توان تصور كرد مردمي را كه بي­آنكه تزاحم منافعي داشته باشند، به جان هم بيفتند. بخشي ازا ين تضاد منافع زائيده فطرت است ولي بخش اعظم آن از دل قوانين بشري بيرون مي­تراود.

روال شدن نصب قواعد ناقص­ مي­تواند جامعه را در سراشيبي سقوط قرار دهد و اخلاقيات را قرباني سازد. تصور كنيد قانوني تصويب مي­شود كه هم تصويب­كنندگان و هم مجريان يقين دارند كه امكان اجراي آن وجود ندارد. پس براي چه تصويب مي­شود؟ در اين حالت توپ در ميدان مردم است و مردم بايد به ترتيبي كه خود مي­دانند، جور اين نقصان را بكشند.

بسياري از قوانين هستند كه مسير را براي مباح كردن پشتي­ها هموار مي­كنند. از رهگذر قوانين خشك و بي­مبنا است كه بسياري از مفسده­ها جان مي­گيرند. حال مي­خواهد اين مفسده­ اختلاس ميلياردي از سيستم بانكي باشد يا به هم ريختن تعاملات اجتماعي مردم بواسطه قيمت كرايه اتوبوس و يا قيمت نان! وقتي قانونگذا تصويب مي­كند كه قيمت نان 125 ريال باشد و به خوبي مي­داند كه عملا امكان ندارد تا ريال آخر در خريد و فروش محاسبه شود، چرا اينگونه مي­كند؟ لابد او مي­داند كه اگر حتي ريالي از مال كسي بر خلاف ميلش تصرف شود، معنايي جز دزدي نمي­دهد.

اين روال ناصواب بويژه در سال­هاي اخير باب شده است و اتفاقا از همين زمان نيز شاهد درهم ريختن بسياري از مناسبات انساني در جامعه هستيم. شاهديم كه به تدريج مردم از مدار انصاف خارج مي­شوند هر كس هر كجا موقعيتي گير مي­آورد، بلافاصله در صدد منفعت­طلبي برمي­آيد و در رسميت يافتن اين خصلت، برنامه­ريزان و قانونگذاران مجرمند!

چند سال پيش تصويب شد كه قيمت بليط اتوبوس شركت واحد 250 ريال باشد. در حاليكه همه مي­دانستند كه چنين رقمي امكان وجودي ندارد. بدين ترتيب عملا مجوز تصرف نامشروع در اموال مردم به شركت واحد صادر شد. تصور كنيد كه صدها هزار نفر عليرغم ميل دروني­شان و با اكراه يك ريال از دست بدهند. و اين يك ريال ها تجميع شده و به شكل حقوق كاركنان و تجهيز اتوبوسراني و ... مصرف شود. آيا نمي­توان مدعي شد كه به همين راحتي زندگي كثيري از مردم را آلوده كرده­ايم. البته معصيت بزرگ را مسببان مرتكب شده­اند. اي كاش منتسبان به اسلام، معارف ديني را با نگاه­هاي فانتزي خود، به ابتذال نمي­كشيدند تا به راحتي آب خوردن، دزدي در جامعه مباح شده و حلال و حرام به اصطلاحات كهنه مبدل شوند.

اين گفتار فقط اشارتي ناقص به موضوع است و الا اگر قصد برتحليل بيشتر باشد، با حيرت تمام درخواهيم يافت كه بسياري از شئون زندگي ما حكايتي مشابه دارند.

 

 من استعفا می دهم

 من استعفا مي دهم تا استعفا دادن به خاطر بي كفايتي رسم شود. تا اثبات كنم كه مي فهمم كه نمي توانم. من تمام كاستي هاي ناشي از بي تدبيري هايم را به گردن مي گيرم تا گردن گرفتن كاستي ها به امري عادي و البته حتمي تبديل شود.

من استعفا مي دهم و چرا ندهم در حاليكه:

هنوز "پروازي" هستم. هنوز نتوانسته ام دلم را با خود به محل خدمتم بياورم. هنوز نخواسته و نتوانسته ام جمال مباركم را به مردم نمايان سازم. هنوز نتوانسته ام يك كار بزرگ و درخور براي مردم ولايتم به ثمر بنشانم. هنوز نتوانسته ام با مردمم حرف بزنم.

من استعفا مي دهم

چون نمي دانم در زيرمجموعه تحت مديريتم چه مي گذرد. چون مديرانم هر يك سازي به دست گرفته و هر گونه كه ميل كنند مي زنند. چون وجود و عدم من برای مدیرانم یکسان است.

من استعفا مي دهم

به خاطر چشم هاي منتظري كه در حسرت عدالت به درب سياست دوخته شده اند. به خاطر دست هاي پينه بسته پيرمردهاي هفتاد ساله كه در سرماي زمستان، گردن كج كرده اند تا براي كسب معاش "بتون" خرد كنند. و البته به خاطر شكم هاي برآمده كه به لطف بي كفايتي من و همقطارانم سد راه عدالت شده اند.

من استعفا مي دهم

چون نتوانسته ام بفهمم كه 350 ريال و 1120 ريال سكه رايج اين مملكت نيستند. چون براي 150 ريال مردم را به جان هم انداخته ام. چون زورگيري را رسميت بخشيده و دزدي را مباح كرده ام. چون به جاي گره گشايي از امور، "گره ساز" شده ام.

من استعفا مي دهم

چون فرهنگ را به سكون و رخوت كشانده ام. چون "شمس تبريزي"، "شهريار"، "محمدتقي جعفري"، "طباطبايي"، "اميني" و ... را به ديگران سپرده ام. چون نمي توانم توفير "فرهنگ" را از "برداشت هاي شخصي" تشخيص دهم.

من استعفا می دهم

چون در بیمارستانهای تحت مدیریت من، بیماران را فله ای به اتاق عمل می برند و همانند مجرمان، آنها را در سخت ترین شرایط به تحمل وامی دارند.

 آري من استعفا مي دهم و با صداي بلند فرياد مي زنم كه نترسيد. با استعفاي من آسمان به زمين نخواهد آمد. با استعفاي من چشمه هاي رحمت نخواهد خشكيد و مملكت به ويرانه مبدل نخواهد شد و انقلاب به خط پايان نخواهد رسيد و شايسته سالاري دفن نخواهد شد...

***

براستي چرا استعفا دادن در مملكت ما اينقدر سخت است؟ چرا بركناري، استعفا يا جابجايي يك مدير معمولي تا اين اندازه واجد اهميت است كه تمام ظرفيت تبليغي ما را به خود مشغول مي سازد و حواشي آن همه چيز را به فراموشي مي سپارد؟

اين گونه ي رفتاري نزد ايرانيان است و بس. فقط در كشور ما رسم است كه تا اشارتي كوتاه به تعويض يك صاحب منصب مي شود هياهو و جنجال و البته "گمانه زني" شروع مي شود و مخالفين و موافقين، اطلاعات پشت پرده شان را به رخ مي كشند.

شما هر اندازه هم سياسي باشيد و اخبار را پيگيري كنيد نخواهيد توانست نام سخنگوي كاخ سفيد يا وزارت خارجه امريكا را به ذهن بسپاريد. از بس كه مدام در حال تغييرند. و لابد به خاطر داريد روزي را كه خبرهايي مبني بر تغيير سخنگوي وزارت خارجه خودمان به گوش رسيد. چه شد؟ انگار كه قيامت شده و مملكت به بن بست رسيده باشد.

شايد بتوان از اين رويه استنتاج كرد كه «اشخاص» براي ما حكم «همه چيز» را دارند. به نظر مي رسد همين فضا نيز عامل غريبه بودن مسئولين بي كفايت با واژه اي به نام استعفا باشد. امروزه از ثبات مديريتي به عنوان مؤلفه موفقيت مديران ياد مي شود ولي اينكه نمي تواند قاعده اي براي توجيه بي عرضگي باشد. اگر استعفا دادن و گردن گرفتن كاستي ها، امري عادي تلقي شود، چه نيازي به تحمل ايهنمه مدير ناكارآمد و بي كفايت خواهد بود.

براي مثال فرض كنيد كه فرماندار يك شهرستان به دليل ناتواني در هماهنگ سازي سازمان ها و بكارگيري آنها براي رفع مشكلات مردم استعفا دهد. كجاي اين اتفاق عجيب خواهد بود. يا اينكه استاندار يك استان به دليل ناكارآمدي و ناتواني در تسلط بر منطقه مديريتش به اين تصميم برسد كه بايد كنار رود، با وجود پاچه خوارها و غوغاگران، او نه تنها كنار نمي رود بلكه تلاش مي كند تا با توجيهات مسخره به حفظ موقعيت خود بينديشد.

اصولاً اين انتظار چندان هم دور نيست كه روزی استعفا دادن و بركناري مديران ارزش خبري خود را از دست بدهد به قدري كه حتي يك سطر هم به آن اختصاص نيابد.

تئاتر اسلامی، سینمای اسلامی، فوتبال اسلامی؛ مغلطه یا حقیقت

                                             نادانسته و از سر عادت و بر حسب مشهورات موجود، بر این پنداریم

                               که می خواهیم «جامعه مدرنِ اسلامی» بسازیم بی آنکه

                               نیازی به اندیشه در باب چیستی این جامعه آرمانی ببینیم.

                              خیال می کنیم با افزودن پسوند و پیشوند اسلامی یا مدرن

                          به پس و پیش واژگان، گام در مسیر «نوسازی اسلامی» نهاده ایم.

                           از این روست که بلافاصله پس از مواجهه با یک پدیده ذاتاً غربی،

                            لفظ «اسلامی» بدان می چسبانیم تا بشود «مدرن اسلامی».

                                  ولی کجاست چشم بینا و عقل حسابی که دریابد

             این دو مقوله از جنس هم نیستند که براحتی بتوان از ترکیبشان مقوله جدیدی ساخت...    

 

  حکایت سرگردانی ما ایرانیان در برزخ میان اسلام و مدرنیته تمامی ندارد و محدود و منحصر در ساحت اقتصاد نیست که اگر اینگونه بود شاید راه گریزی می یافتیم. این حیرانی، تمامی عرصه ها را در خود فرو برده و این واهمه نیز وجود دارد که شاید چندی دیگر، عرصه های انحصاری اسلام نیز به این سرگردانی مبتلا شده و مسلمین به نفع مدرنیته، در مرزهای اصیل اسلام هم عقب نشینی نمایند. سالهاست با مفهومی به نام «تجدد» _ که به غلط به مدرنیته ترجمه شده _ قرینو دمسازیم ولی هیچ از آن نمی دانیم و حتی نمی دانیم که چگونه میان او و دلبستگی های دینی مان به قضاوت بنشینیم. حتی بالاتر از آن، اساساً نمی دانیم که این دو مفهوم _ اسلام و مدرنیته _ از چه جنسی هستند و آیا در قواره هم اند که بخواهیم در کنار هم قرارشان دهیم!

  نادانسته و از سر عادت و بر حسب مشهورات موجود، بر این پنداریم که می خواهیم «جامعه مدرنِ اسلامی» بسازیم بی آنکه نیازی به اندیشه در باب چیستی این جامعه آرمانی ببینیم. خیال می کنیم با افزودن پسوند و پیشوند اسلامی یا مدرن به پس و پیش واژگان، گام در مسیر «نوسازی اسلامی» نهاده ایم. از این روست که بلافاصله پس از مواجهه با یک پدیده ذاتاً غربی، لفظ «اسلامی» بدان می چسبانیم تا بشود «مدرن اسلامی». ولی کجاست چشم بینا و عقل حسابی که دریابد این دو مقوله از جنس هم نیستند که براحتی بتوان از ترکیبشان مقوله جدیدی ساخت...

  «تئاتر اسلامی»، «سینمای اسلامی»، «فوتبال اسلامی»، «بانک اسلامی» و ... براستی چه کسی جرات دارد تا وزن و جنس اجزای این ترکیب ها را سنجیده و بر صحت آن تردید کند؟ می دانم که اینگونه سخن گفتن از مسلماتی نظیر آنچه ذکرشان رفت، به زعم کثیری از جماعت، فرو غلطیدن در دام تحجر پنداشته می شود، ولی آیا نمی توان یک پرسش کوچک نیز در این باب کرد؟! حرف این است که تکلیف ما _ ایرانیان مسلمان _ با این مقولات چیست؟ اگر مدعیان می گویند تکلیف روشن است، می پرسم چگونه؟ اگر روشن است پس درگیریها و چالش های ممتد و مستمر از بهرِ چیست؟ اگر می دانیم «تئاتر اسلامی» چیست، پس چرا جرات نمی کنیم مختصاتش را بیان کنیم. اگر خیلی شجاع و جسور باشیم می گوییم «تئاتر» با اسلام منافاتی ندارد ولی این که نشد راهبرد. اینکه بگوییم، اسلام با «سینما» منافاتی ندارد، به واقع حکم صادر کردن برای امر مباح است و دردی از جامعه هنری دوا نمی کند.

  همه می دانند که زایشگاه این پدیده ها «غرب مدرن» بوده و ما که امروز از تئاتر، سینما، فوتبال و ... سخن می گوییم، باید بدانیم که منظورمان دقیقاً همان است که در غرب زاده شده و الا در تاریخ اسلام سراغ نداریم که مسلمانانِ قدیم، سینما داشته باشند. سخن بر سر این نیست که سینما و تئاتر خوب اند یا بد _ که امروز نیک مطلق پنداشته می شوند _ بلکه مقصود این است که نسبت اسلام با این مقولات باید روشن شود و اگر روشن است به همان روشنی بیان شود.

  لابد به خاطر دارید که سینمای بعد از انقلاب چه فراز و نشیب سختی را پیموده تا به نقطه امروزی رسیده است. اگر مدیران فرهنگی جامعه ادعا می کنند که می فهمند «تئاتر اسلامی یا سینمای اسلامی» چه صیغه ای است، پس این همه برنامه نامتقارن و غیرمتوازن و متنافر در دوره های مختلف مدیریتی از کجا آمده اند؟ آیا همان فهمی که در دوره اصلاحات از سینما و تئاتر وجود داشت، امروز نیز همان وجود دارد؟ اگر اینگونه می بود، مدیر فرهنگی امروزی برای «پاکسازی» سینما و تئاتر تقلا نمی کرد. اگر مسیر مشخص است و جایگاه اسلام را در معادلات هنری می شناسند پس چه لزومی به شل کن و سفت کن های متوالی وجود دارد؟ اینکه می بینیم و یا می شنویم که فلان مدیر فرهنگی از پشت صحنه های غیراسلامی در تئاتر و سینما شکوه می کند، نشان از چه دارد؟ آیا براستی او نمی داند که برای ساخت یک فیلم و یا یک نمایش _ درخوشبینانه ترین حالت ممکن _ هیچ گریزی از رودررویی و تمرین دیالوگ توسط زن و مرد نامحرم نیست؟ چگونه می توان تئاتری ساخت که اعضایش با هم صمیمی نبوده و مدتها در کنار هم نباشند یا  دختر و پسر بازیگر چهره هم را نبینند؟

  عده ای در مواجهه با این پرسش ها به محصولات سینمایی حاوی مفاهیم دینی اشاره می کنند ولی آیا تمام سینما همین است؟ آیا اینکه چند بازیگر ریشو با ادبیات مودبانه مذهبی با هم برای هدفی مقدس به ایفای نقش بپردازند، نشانه سینمای اسلامی است؟ آری ممکن است در یک تئاتر یا یک فیلم سینمایی، با مضامین مذهبی و انسانهای مذهبی روبرو باشیم ولی هیچ تضمینی بر رعایت هماره دغدغه های دینی در آثار نمایشی وجود ندارد. البته این را نمی توان ایراد سینما دانست چرا که اساساً سینما برای بیان دغدغه های اسلامی! ایجاد نشده است... خود قضاوت کنید آیا جای آن ندارد که به این موضوع بیندیشیم؟

  اعتراف شجاعانه به اینکه «سینما، سینما ست» و لاغیر، ما را کمک خواهد کرد تا فارغ از دغدغه های ویرانگر، کلاه خود را قاضی کرده و مدتی را به اندیشه بگذرانیم تا شاید نسبت خود، اسلام و مدرنیته را دریابیم و آنگاه آگاهانه و عالمانه با دنیای مدرن و اقتضائاتش مواجه شویم تا بفهمیم که در این معادله چه می دهیم و چه می ستانیم.

شمه ای از فضیلتهای علی(ع) از زبان یک مرید سوخته!

در یک روز رمضانی در یکی از منبرهای پرمخاطب وسط شهر خطیب عارف در باب فضایل علی بن ابیطالب(ع) سخن می گفت. او ادعا می کرد که با تلاش وافری توانسته است تا بیش از هزار فضیلت علی(ع) را کشف! و در قالب یک کتاب گردآوری نماید که انشاءالله بزودی در اختیار شیعیان قرار خواهد گرفت. در ادامه هم برای آنکه بر حض حاضرین افزوده شود یکی از آن هزار فضیلت علی(ع) را برمی شمرد. او می گوید: علی(ع) افضل از حضرت یعقوب است. چرا؟ چون یعقوب با گرگ سخن گفته و علی(ع) با شیــر! جریان هم از این قرار است که پس از آنکه برادران یوسف او را در چاه انداختند برای انحراف ذهن یعقوب به وی گفتند که یوسف را گرگ خورده است. و یعقوب گرگ را فراخوانده و او را مورد سئوال قرار داد که چرا فرزندش را خورده در حالیکه مشهور است که علی(ع) در یکی از جریانات بسیار ناب! تاریخ اسلام با شیر بیشه سخن گفت...

نتیجه گیری فنی این بافندگی! نیز این می شود که چون شیــر از گرگ قوی تر است و علی(ع) توانسته با شیر سخن بگوید پس افضل از یعقوب است!!! البته کم نیستند چنین مزخرفاتی که به نام ذکر فضایل معصومین ورد زبان حرافان است. با شنیدن اینچنین خزعبلاتی، عرق شرم بر پیشانی هر شیعه زاده ای نقش می بندد. حیرت از این است که چگونه است که مقدس ترین تریبون ها در اختیار چنین اشخاصی قرار می گیرد و چگونه است که با این قبیل دروغ های آشکار هیچ برخوردی صورت نمی گیرد؟ و چگونه است که مردمانی که پای اینچنین صحبتهایی می نشینند، ککشان هم نمی گزد؟

هر چه مقــدس تر بهـــتر!

  انقلاب اسلامي مبداء نوين ورود مفاهيم مذهبي و مقدس به زندگي اجتماعي مردم ايران شد. گرچه پيش از آن نيز عناصر مذهبي بخش مهمي از تعاملات مردم محسوب مي شدند. اما اين بار شكل رسمي تري به خود گرفت و به اصطلاح "مذهبي بودن" به گفتمان معمول جامعه مبدل شد. پس از اين بود كه ورود مظاهر ديني و يا منتسب به دين به عرصه اجتماع سرعت بيشتري به خود گرفت. به يكباره نمادهاي مذهبي عموميت يافته و در جاي جاي جامعه نمود يافتند. در سال هاي نخست با تاثيرپذيري از فضاي آرمانگرايي انقلابي، جهت گيري اصلي بر محور آرمانها و تغييرات محتوايي در نظام زندگي قرار گرفت ليكن از مظاهر نيز غفلت نشد. مردم انقلابي، شديداً در پي مشاهده تاثيرات نظام اسلامي در عرصه اجتماع بودند. اما ديري نپائيد كه اين تناسب به هم خورد و توجه به ظواهر و پوسته، در معادلات منتهي به ساختن جامعه، ارجحيت يافت. هر چند در اين مقطع نيز رگه هايي از ميل به عملي ساختن الگوهاي اسلامي در بطن نظام مشاهده شد...

  بكارگيري افراطي مفاهيم و عناوين مقدس و منتسب به مذهب در جامعه امروز، ظاهراً نشان از اسلامي شدن نظام زندگي دارد ولي به واقع قوتش در همان سطح ظواهر است و بس.

  به اطراف خود كه بنگريم انبوهي از عناوين و نمادهاي مقدس را مشاهده مي كنيم كه در تلاش براي «اسلامي نماياندن» جامعه به كار گرفته شده اند بي آنكه آن روي سكه عيان باشد. در اين سالها ذهنيتي بر متوليان و مديران جامعه حاكم شده است مبني بر اينكه هر چه بكارگيري «مقدسات» بيشتر باشد، مردم نيز به همان نسبت «مسلمان تر» شده اند. بر اين اساس است كه مي بينيم با بدسليقگي تمام، الفاظ و نمادهاي مقدس ديني را بر هر جاي مناسب و نامناسب كوفته اند. خيلي هم مسرورند از اينكه در مسير ديني كردن زندگي مردم گام هاي مهمي برداشته اند.

  در همین شهر تبريز، اسامي مشهورترين بيمارستانها را بنگريد. برای مثال پندار بر اين بوده است كه اگر نام امام خميني(ره) را بر متراكم ترين بيمارستان منطقه بنهند، نام امام(ره) را پرآوازه كرده و شخصيتش را ارج نهاده اند. غافل از اينكه روزانه تلخ ترين خاطرات هزاران نفر از مردم آذربايجان و استانهاي همجوار در همين بيمارستان رقم مي خورد. یعنی تا نام امام خميني(ره) به زبان آيد، بلافاصله مرگ و يا عليل شدن عزيزان بر پرده ذهن ظاهر مي شود و اين لابد خدمت بزرگ به امام خميني(ره) است!! چند قدم بالاتر بيمارستاني به نام شهيد قاضي طباطبايي قرار دارد كه محل تردد بيماران صعب العلاج سرطاني است و چگونه مي توان از مردمي كه به جنگ سرطان مي روند و غالباً مغلوب مي شوند انتظار داشت كه نام شهيد قاضي طباطبايي را با ماندگارترين لحظات زندگي خود قرين ببينند؟! بيمارستان شهيد مدني، بيمارستان شهدا، صندوق قرض الحسنه ثامن الائمه و ... اخيراً در يكي از خيابانهاي اصلي شهر تابلويي ديدم با اين متن: «کلینیک تخصصي ترك اعتياد باب الحوائج».

ادارات و سازمانهاي دولتي هم كه پيشتاز بكارگيري مقدسات هستند و لابد پيشتاز اعمال اسلامي!

  بر هر مجموعه دولتي كه وارد شويم، انبوهي از تصاوير امام(ره) و رهبر انقلاب و نوشتجات مذهبی را بر در و ديوار مشاهده مي كنيم كه به نامناسب ترين وجه، فضا را گرفته است. شايد به اين خيال كه جماعتي كه وارد سازمان مي شوند، امام(ره) و رهبر را بشناسند و یا ارتباطی معنوی با معصومین(ع) برقرار نمایند! ناگفته پيداست كه اگر عقلا بر مسند باشند، درمي يابند كه تاثير يك قاب عكس خوشرنگ با اندازه متناسب به مراتب بيشتر از دهها تصوير نامنتظم است.

  امروز كم نيستند افرادي كه گمان مي كنند هر چه بلندتر در بيخ گوش كسي فرياد بكشند، بهتر خواهد شنيد. و كم نيستند كساني كه خيال مي كنند هر چه استفاده از سمبل ها و نمادهاي مذهبي در كوي و برزن بيشتر باشد، اسلام نيز گسترش مي يابد!

  افراط و بدقوارگي در موضوع مقدسات، دلزدگي مفرطي نيز پديد مي آورد كه رشحاتي از اين وضعيت را در اطراف خود نظاره گر هستيم. اي كاش اسلام را بفهميم و آنگاه خواهيم ديد كه نسيم جانبخشش چگونه در دلها خواهد وزيد. 

 همه چیز بر کاکل "مُد" می چرخد

 از جمله مشغله های مداوم ذهنی بشر این بوده که چگونه زندگی کند. به بیان ساده تر، نوع بشر به دنبال یافتن مسیرهای ساده و نزدیک برای رسیدن به بهترین ها در تکاپو بوده است. این تکاپو، طبعاً او را به تفکر واداشته و اندیشیدن را یگانه راه نیل به مقصود مطلوب جلوه گر می ساخته است. در این فعل و انفعالات است که محصولات فکری تولید شده و موجودی متفکر و واجد شان اندیشه گری تربیت می شود.

اما امروز ...

امروز همه چیز بر کاکل "مد" می چرخد. مقصود از "مد" هر آنچیزی است که عمومیت دارد یعنی چون همه می گویند درست است، پس درست است. اینکه بشر "چگونه زندگی کند" باز هم برایش مهم است. تصمیم گیرنده اصلی خودش هست و خودش نیست. بیان دیگر: امروز تصمیم گرفتن بسیار سهل شده. لابد بلافاصله ذهنتان معطوف مواهب و دستاوردهای گره گشای تکنیک مدرن خواهد شد. آری! بنده هم اینگونه تصور می کنم که در روزگار جدید، با وجود اسباب متعدد زندگی، تصمیم گیری بسیار آسان است. فقط کافی است دل به موج حرکت روزمره مردمان بسپاری تا تمام آنچه نیاز داری برایت نمایش دهند و بدین ترتیب تو بی آنکه زحمت کمترین تفکری را به خود دهی صاحب "مشی" زندگی می شوی.

 

اینکه چه بخوریم، چه بنوشیم، چه بخوانیم، چه بپوشیم، چه ببینیم، چه بشنویم، چگونه راه برویم، چگونه بخوابیم!، چگونه بیندیشیم، به چه بیندیشیم، چه چیزی را تایید کنیم و چه چیزی را رد ، خلاصه اینکه صحیح چیست و ناصحیح کدام؟ همگی براحتی قابل حل اند. کافی است تا "مد روز" را دریابی. آنوقت خواهی دید که "زندگی اصلاً سخت نیست". جای جای زندگی ما آکنده است از تصمیماتی و کنش و واکنش هایی که در پس آنها اثری از "خود"مان نیست.

مخالفت می کنیم، چون مخالفت کردن "مد" است. موافق می شویم، چون "خیلی"ها موافق اند. اعتراض می کنیم چون با "مد" است. سکوت می کنیم چون "اکثریت" ساکت اند. درس می خوانیم چون "همه" می خوانند. به دانشگاه می رویم چون "مد" است. "تلویزیون" می بینیم چون همه می بینند. در این شرایط همه همدیگر را نصیحت می کنند که چرا به دنبال دردسر هستی؟ تو هم یکی از همین مردم. مگر نمی بینی همه دارند فلان کار را می کنند تو هم بکن". دقت فرمایید. هیچ منطقی جز اینکه "همه می کنند" در پشت حرکات "مد زده ها" نیست.

اسارت در بند "مد"، ای کاش، به ظواهر و تجلیات بیرونی ختم می شد. حتی "ایمان آوردن و کافر شدن" نیز در روزگار ما در بند "مد" است. اینکه چگونه "متدین" شویم و اصلاً چرا متدین شویم، بازتابی از "مد" است.  اندیشیدن، که خود ابزار غلبه بر "مدپرستی" است، خود نیز وابسته به این است که تا چه اندازه در کلکسیون "مد"ها جایگاه دارد. "حق" و "حقیقت" نیز در مقابل سیل ویرانگر "مدگرایی" ناچار به تسلیم می شود. در جامعه "مد زده"، حقیقت همان است که "هست". "حق" نیز چیزی جز آنچه دیده می شود نیست. بنابراین چیزی فراتر از "مد" موضوعیت ندارد. هر چه هست همین است و بس. قوه عاقله مردم، در پیشگاه هوس عمومی ذبح می شود بی آنکه صدایی از حنجره "عقل گرایان" بلند شود.

استیصال و درماندگی خیل مردمی را نظاره گر هستیم که نای همپایی با جریان "مد زدگی" را ندارند. یعنی معونه شان به قدری نیست که بتوانند به این مسیر ادامه دهند. اما راه گریزی وجود ندارد. یا باید بدوند و یا اینکه زیر دست و پا مانده و جان بسپارند. هزینه های گزاف زندگی مد زده، نفس کشیدن را جیره بندی کرده اما جسارت و جرات اعتراض را هم نداریم چه رسد به اینکه به مقابله برخیزیم.  ا

لبته قصدم از بکار بردن مکرر واژه های "همه" یا "اکثر"، کنایه زدن به "دموکراسی" نیست چون فعلاً "مد" شده که همه "دموکراسی" را ستایش کنند. پس ما هم همین می کنیم!

گرفتار در دام واژه هاي مبهم

«عوام زدگي نوشتاري» عنوان نوشتاري از خليل غلامي است در شماره 86 روزنامه سرخاب  www.sorkhab.ir  http://، كه با اشاره به نوشته هاي بنده در هفته نامه آذرپيام، شديداً به آنچه از آن به نام «عوام زدگي» ياد مي كند، تاخته است. اگرچه بارها در همان هفته نامه مطالبي در توضيح اين قبيل انتقادات آمده است، ليكن براي ارج نهادن به عنصر نقد، ذكر نكاتي را خالي از لطف نمي دانم:

اگر بخواهيم _ بر سياق مخالفين عوام زدگي _ به شكل تخصصي وارد نقد شويم، نخستين پرسش اين است كه:

_ «عوام» يعني چه؟

_ به چه طيفي اطلاق مي شود؟

_ «عوام زدگي» چيست؟

_ «عوام زده» كيست؟

آنگونه كه از اين دست مطالب برمي آيد، «عوام» را قاعدتاً بايد واژه اي در رديف «احمق‌»، «نفهم»، «كودن»، «ابله»، «بي بهره از شعور» و كلماتي هم وزن اينها دانست. و جز اين نمي تواند باشد. چرا كه امروزه تصويري كه از «عوام زدگي‌» ارائه مي شود، گوياي حالتي است در رفتار انسانها كه ميل به مزخرف گويي دارند. اگر مخالفين عوام گرايي بخواهند اين گفته را رد كنند بايستي تعريف ديگري ارائه نمايند. كه تاكنون بنده شاهدش نبوده ام.

اگر مسامحتاً نقطه مقابل «عوام زدگي» را «تخصص گرايي» فرض كنيم _ كه ظاهراً نيز اينگونه است _ نمي توانيم با اين دستاويز، عوام بودن را صفت منفي تلقي نماييم. تازه اگر «تخصص» را نيز تحصيل آكادميك در يكي از رشته هاي علوم بدانيم، بازهم نمي توان سايرين را متهم به «نفهمي» كرد. كدام متخصص دانشگاهي را مي توان يافت كه در تمام حوزه هاي علوم داراي تبحر است؟ ناگفته پيداست كه تمام متخصصين علوم، نسبت به بعضي ديگر از شاخه ها «جاهل» هستند. و اين يك خصيصه منفي به شمار نمي آيد. بلكه طبيعت زندگي و استعدادهاي مردمان است كه چنين اقتضائي دارد.

از «عوام زدگي نوشتاري» و همچنين مشابهات آن در ساير نشريات چنين برمي آيد كه به زعم مخالفين عوام زدگي، هر چه زبان نوشتار، ساده و نزديك به فهم «عمومي» باشد، به همان مقدار در دامن«عوام زدگي» غلطيده است و اين يعني «ابتذال در نوشتار»! بر اين اساس يك نويسنده فهيم و بلندمرتبه كسي است كه از واژگان غامض و ثقيل بهره جويد به گونه اي كه جز خودش كس ديگري را ياراي «فهم» آن نباشد.

متاسفانه در دو سال اخير گفتمان يكطرفه اي! غلبه بيشتري يافته است كه تلاش دارد تا اين ذهنيت را تقويت نمايد كه هر چه يك صاحب منصب، «ساده»، «گويا‌» و از زبان مردم سخن بگويد، دارد آنها را فريب مي دهد و عوام گرا است و برعكس هر چه در مواجهه با مردم از كليدواژه ها و اصطلاحات خاص و ترجيحاً لاتيني استفاده شده و گريزي نيز به قواعد فلسفي زده شود، در اين صورت، طرف داراي وجاهت علمي و واجد شعور بيشتري است!

اشاره شده است كه بنده در صدد كشاندن «سخنان درپيتي اتوبوس هاي واحد و صف شير به مشي روزنامه نگاري» هستم. يا اينكه در نوشته هايم به «نظر مردم درمورد كارها و مصوبات دولت» توجه دارم. همين ادعا كافي است تا ادعاي نخستين ما مبني بر اينكه داعيه داران مخالفت با عوام زدگي، «عوام» را مرادف با «مردم» دانسته و در نتيجه به نام اعتراض به عوام زدگي، خواسته و يا ناخواسته، «مردم» را مورد تفقد روشنفكرانه! خود قرار مي دهند. اينكه ادعا شود "سخنان مردم در اتوبوس و صف شير «درپيتي» است" نشانگر چيست؟ بنده اعتقاد ندارم كه اين سخنان «درپيتي» است. چرا كه نمي توان از كارگري كه از لحظه بالا آمدن آفتاب تا ابتداي شب به سخت ترين كارهاي بدني مشغول است، توقع داشت كه به تجزيه و تحليل فرمولهاي پيچيده و متناقض اقتصادي و تحليل نمودارهاي مربوط به تورم، نرخ بهره و ... بپردازد. او خود، نمودار وضع موجود است و وضعيت معاش او گزارشگر و حتي تحليلگر برنامه هايي است كه «متخصصين» عرضه داشته اند. او تنها با وجه اجتماعي اقتصاد كار دارد و اينكه كدام ضرايب در چه حالتي تغيير مي يابند، چندان براي او اهميتي ندارد و نبايد هم داشته باشد.

يك نويسنده _ چه تحليلگر باشد و چه نباشد _ نمي تواند در خلاء سخن بگويد. او نبايد از ترس اينكه اگر دردهاي عمومي را بگويد، متهم به «عوام زدگي» خواهد شد، از بيان «واقعيات» اطرافش طفره رود. به بيان ديگر نمي توان در كنج گرم دانشگاهها و پشت پنجره ها نشست و براي مردم افاضه نمود. چرا كه هيچ قاعده اي در غيبت مردم، داراي شانيت و موضوعيت نيست. ما كم نداريم متخصصيني را كه «حمال اطلاعات» هستند كه هيچگاه «دانسته هاي تخصصي» خود را به محك اجتماع نيازموده اند. اينان مي توانند در يك كنفرانس علمي با آب و تاب تمام، به «فضل فروشي» بپردازند ولي وقتي نوبت به آزمودن دانسته هايشان در «زندگي عمومي» مي رسد، با افاده هاي متكبرانه، اذعان مي كنند كه نمي توانند با «جماعت عوام» دمخور شوند.

مي توان ادعا نمود كه امثال آقاي غلامي در همان فضاي مملو از تناقض به سر مي برند كه حكومتگران آن فضا، تعدادي واژه و اصطلاح مبهم و در عين حال «دهن پركن» هستند. در اين محدوده جغرافيايي، اكثر غالب جماعت، غيرشايسته و فاقد شعورند و عده انگشت شماري وجود دارند كه «مي فهمند». نثر جناب غلامي نيز دست كمي از نوشته هاي پيچيده و غامض ندارد و اگر نبود شناخت قبلي از ادبيات ايشان، محال بود بتوان براحتي دريافت كه ايشان مي خواهند چه بگويند. به هر روي، باب نقد بسته نيست و از بد روزگار نيز نمي توان در مسير خلاف جريان آب حركت كرد و ظاهراً همه چيز قابل نقد و رد است الا  آنچه از چند قرن قبل به عنوان اصل و قاعده در علوم انساني و تجربي پذيرفته شده اند.  

تصوير بكار رفته براي تزيين «عوام زدگي نوشتاري» تمام ادعاهاي ما را مورد تاييد قرار مي دهد. اينكه طراح صفحه سرخاب از تصوير جمعيتي كه در حال شعار دادن در يك تجمع عمومي هستند، استفاده كرده، نشانگر همان تلقي متناقض است كه ذكرش رفت. بار منفي مصنوعي واژه «عوام» و نسبت دادن آن به قاطبه مردم، هشداردهنده است. بر اساس متد «ضد عوام گرايي»، تك تك ما نيز در حلقه همين «عوام» هستيم. و اگر اين متد را بپذيريم، لابد پذيرفته ايم كه ما نيز ...

 

بـازارهای پررونق و اینهمه بی پول

راستی اینهمه مردم در بازار چه می کنند؟ لابد شما نیز دیده اید انبوه جمعیتی را که روزانه در بازارهای شهر می گردند. البته که این کار ــ گردش مردم در بازار ـ اصلاً ایرادی ندارد و اساساً قوام بازار به رونق تجارت وابسته است. اما ...

اما اکثر همان مردمان از بی پولی و تنگدستی شکایت دارند و همواره از اینکه دستشان خالی است شکوه می کنند ــ که خیلی از اینها هم راست می گویند ــ پس با این حساب اینهمه مردمی که در دالان های بازار در حال ترددند، چه می کنند؟ اگر می خرند پس پول دارند که این با گفته پیشین نمی سازد. اگر هم پول ندارند پس نمی خرند. پس چه می کنند؟