اشرافی گری مذهبی؛ خوره ای که به جان انقلاب افتاده

شاید بتوان به جرات ادعا کرد که ارتجاعی ترین حرکتی که بعد از انقلاب شکل گرفته و به زودی به گفتمان مسلط جامعه مبدل شد، همانا «اشرافیگری» است. با این تفاوت که این بار با شکلی دیگر و در قالبی دیگر. شاهد این پدیده هستیم. نسبت «اشراف» و «انقلاب اسلامی» بر چند گونه بوده است. دسته ای از اشراف، کماکان بدون اینکه کوچکترین تاثیری از تکان های انقلاب پذیرفته باشند، بر روال سابق مشغول شدند. برای این عده، انقلاب هیچ موضوعیتی نداشته و انگار نه انگار که خبری شده است! برای این عده، هیچ فرقی نمی کند که انقلاب شده یا جنگی رخ داده. گوش و چشم بر همه چیز بسته اند و به سیاق عصر طاغوت، به «عشرت» خود دوام بخشیده اند.

گونه ی دیگری از اشراف در شرایطی متولد شدند که التهاب جنگ بر مناسبات اقتصادی و اجتماعی سایه افکنده بود. اینان در سایه ی جنگ به نان و نوایی رسیده و یک شبه از حضیض «فلاکت» به اوج «سعادت» صعود کردند. بار خود را بستند و سپس قاطی جماعت شدند تا کسی پندار ناصواب درباره شان نداشته باشد.

اما دسته ی سوم، ضمن اینکه شبیه دو گونه ی قبلی نیستند در همان حال چندان هم بی شباهت به ایشان نیستند: «اشراف مذهبی». این گونه ی خاص از اشرافیگری، مختص جوامعی است که در آنها، مذهب و ارزش های ناشی از آن واجد اهمیت تلقی می شود. اینان، با رویی گشاد و سینه ای فراخ، در جامعه می گردند و اتفاقاً دارای بهترین موقعیت های اجتماعی نیز هستند. در حالی که در روزگاری نه چندان دور، افرادی که به نوعی در طبقه ی اشراف جای می گرفتند، از بیم شماتت مردم و نگاه های منفی، سعی بر پنهانکاری و تظاهر داشتند. حالا گردن فرازانه می گردند و «فخر» می فروشند.

اشراف مذهبی، همه چیزشان شبیه همان اشراف طاغوتی است و تنها امتیازشان بر گونه های دیگر، در این است که اینان مقید به پاره ای از قواعد دینی نیز هستند. مثلاً نماز می خوانند و بساط روضه ی سیدالشهداء(ع) برپا می دارند و هر از گاهی دست بر جیب کرده و عطایی نیز می کنند. از این روی جزء موجه ترین های زمانه هستند. به قول ظریفی، مرام این دسته چیزی جز «سرمایه داری+ 17رکعت» نیست. چرا که تمام مولفه های یک سرمایه دار(1) را دارند. هر چه سرمایه داران چپاولگر و زیاده خواه بر سر جماعت فرودست می آورند، اینان نیز هیچ ابایی از ارتکاب آنها ندارند و لیکن با جلواتی از تدین و تشرع!

«اشراف مذهبی» با دستاویز قراردادن فقراتی از تاریخ و سنت، قباحت بسیاری از مظاهر طاغوتی گری را زدودند. «تکاثر» و «زراندوزی» را «تولید ثروت» معنا کردند و «کاخ نشینی» را برای «کوخ نشینانٍ فرودست»، «هذا من فضل ربی» خواندند. رذالت «زد و بند» و «دلال بازی» را با «مؤمن باید زرنگ باشد»، رنگ انسانی و اخلاقی بخشیدند و خلاصه اینکه، هر از گاهی، «انقلاب را به کما بردند» و تابوت انقلاب را سفارش دادند و حتی نذر کردند که خود میخ های تابوت را بکوبند.

«اشراف مذهبی» مشتاقانه منتظرند تا هر چه سریعتر «سوت پایان انقلابیگری زده شود». چرا که گمان می کنند به هر چه می توانستند، رسیده اند!

«اشراف مذهبی» در سالهای پس از جنگ رسمیت یافته و شناسنامه دار شدند. برای دریافت «مجوز های میلیاردی»، مسجد و «مکان فرهنگی» ساختند و ضمن اینکه «خیر» لقب گرفتند، از «ظرفیت های قانونی» عصر سازندگی نیز بهره ها بردند. به احترام «سرمایه شان» بر بلندای عزت جلوس کردند و صاحب اعتبار شدند و مدام تهدید کردند که اگر بی حرمتی ببینند، تمام «سرمایه»شان را به کول گرفته و به دوبی «هجرت» کرده و مملکت را به خاک سیاه خواهند نشاند. هواخواهان «اشراف مذهبی»، همه چیز را «تفسیر به مطلوب» کردند و حتی اصول را نیز با لطایف الحیل به محاق فرستادند. فضای مملکت آنچنان به نفع این قبیله تغییر کرده، که حتی اگر بخواهی به جمله ای از بنیانگذار انقلاب اسلامی هم استناد کنی، باید یواشکی و درگوشی باشد:«خدا نیاورد آن روزی را که سیاست ما و سیاست مسئولین کشور ما پشت کردن به دفاع از محرومین و رو آوردن به حمایت از سرمایه دارها گردد و اغنیاء و ثروتمندان از اعتبار و عنایت بیشتری برخوردار شوند.»(2)

امروز و در آستانه آغاز دهه چهارم از عمر انقلاب، «اشرافیگری مذهبی» همچون خوره به جان انقلاب افتاده و چنان با حساب و کتاب در حال فرو ریختن پایه های انقلاب است که آب از آب تکان نمی خورد. مراقب این خوره باشیم.

 

***

1. سرمایه دار و ثروتمند، دو مفهوم کاملاً متباین اند که در بلبشوی فرهنگی جامعه ایرانی مترادف شده اند. شاید در فرصتی به این دو نیز پرداخته شود.

2 صحیفه نور؛ ج۲0؛ص۱۲9

 

   از «مانور تجمل» تا زندگی های قسطی فقرا

۱8 آبان ۱۳69. حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور وقت و امام جمعه موقت تهران، در خطبه های نمازجمعه، از «مانور تجمل» می گوید. منظور او از «مانور تجمل»، توجه به ظواهر زندگی اجتماعی و پرهیز از زندگی فقیرانه و درویش مسلکانه بود. هاشمی، برای گفته خود، از صدر اسلام دلیل آورد. او گفت که: پیامبر اسلام(ص) برای هر یک از زنان خود، منزل جداگانه ای داشت. در حالیکه دیگران از چنین امتیازی بی بهره بودند. مقصود هاشمی از این بیان، برشمردن اهمیت به ظاهر، بخصوص از سوی منتسبان به حکومت بود. او در آن روز از «زهد فروشی» نیز گفت و کسانی را که با ظاهر نامناسب خود، ادعای ساده زیستی می کردند، به باد انتقاد گرفته و تلویحاً از حزب اللهی ها خواست تا اندکی به وضع ظاهر خود برسند. منطق هاشمی در این فقره این بود که ایران به عنوان ام القرای ممالک اسلامی و جمهوری اسلامی به عنوان یگانه نظام دینی، نباید اثری از فقر و فلاکت در خود داشته باشند. «مانور تجمل» اشاره به این داشت که «هر چند ما فقیر باشیم و اقتصادمان بسامان نباشد، اما برای آنکه دردیدگان سایر ملل مسلمان و غیرمسلمان، ملتی مفلوک جلوه ننماییم، لازم است تا جلوه هایی از «تجمل» در چهره کشور و مسئولین حاکمیتی رویت شود».

از آن روز استارت زده شد. لباس های ساده دوران جنگ کنار نهاده شدند. کت و شلوارهای مرتب و اطو کشیده، یقه های تا خرخره بسته و سر و صورت تر و تمیز، از مشخصه های مدیران دولتی شد. ساختمان های کهنه، رنگ و رو عوض کردند و دکورها زیباتر و جذاب تر شدند. مبل های اشرافی برای پذیرایی میهمانان خارجی مرسوم شد. روابط صاحب منصبان و مردم، شکلی کاملاً رسمی و بوروکراتیک یافت. دیگر از «برادری» خبری نبود. «مردمداری» واژه ای غریب و نامانوس و مخالف «نظم» جلوه کرد.

به هر ترتیبی بود باید ذهن جهانیان را از فقرا و سکونتگاههای مخروبه و بدقواره شان منحرف می کردند تا مبادا نگاه بیگانگان نسبت به جمهوری اسلامی ،«منفی» باشد!

برج های خوش ساخت و آسمانخراش های چشم نواز قد برافراشتند. و براستی که هرکس برج میلاد را با آن عظمت ببیند، دیگر سراغی از حلبی آباد و خرابه ها نمی گیرد!!

زندگی های لوکس هر روز در تلویزیون و روزنامه ها تبلیغ می شد. شهرداری تهران، با انتشار روزنامه تمام رنگی «همشهری»، پنجره جدیدی به دنیای «قشنگ» و «از همه رنگ» گشود. تازه مردم داشتند «زندگی» را می فهمیدند. ای دل غافل! اینهمه زیبایی و لذت وجود داشت و ما خود را از آنها محروم کرده بودیم! «مانور تجمل» کار خودش را کرده بود. ذائقه مردم کاملاً دگرگون شده بود. «ساده زیستی» و «قناعت» به «زهدفروشی» و «تظاهر به تقوا» تعبیر می شد. همه حالشان از این واژه ها به هم می خورد.

برای «فقرزدایی»، هتل های زیبا با مهمانسراها و استخرهای مجلل بنیاد نهاده شد. کیش و قشم، به منطقه عملیاتی «مانور تجمل» مبدل شدند. صاحب منصبانی که روزگاری بدون مردم هیچ بودند، تعطیلاتشان را در ویلاهای فرح انگیز شمال و جنوب می گذراندند.

برای آنکه چهره فقر از شهرها رخت بربندد، شروع به نماسازی کردند. آپارتمانهای شیک و خوش رنگ، همچون حصاری، مناطق بدچهره و درهم ریخته را از چشم ها نهان کردند. «پیکان»، که نشانگر «زهد فروشی» بود، جای خود را به خودروهای گرانقیمت و چشم نواز داد تا «مسئول در جمهوری اسلامی»، «ابهت» داشته باشد. تا «شوکت» داشته داشته باشد. تا «عزت» داشته باشد.

این روحیات «شوکت پرستانه» به لایه های توده جماعت نیز وارد شد. مردم وارد مسابقه سختی شدند. مسابقه «مصرف» و «تظاهر به داشتن». دیگر همه از اینکه در نگاه دیگران «ندار» جلوه کنند خجالت می کشیدند. دولت نیز به مساعدت برخاست. انواع تسهیلات برای خرید لوازم لوکس و «با کلاس» اعطا می شد. «زندگی قسطی» رونق گرفت. همه بدهکار بانک ها شدند ولی در عوض، مشتی «خیال خوش» و ظاهر تر و تمیز نصیب جماعت شد.

فقر ریشه کن نشد و رنگ عوض کرد. اگر آنروز لباس های مردم چروکیده بود و فقیر بودند، امروز لباس هایشان اطو کشیده است و بازهم فقیرند. اگر آنروز تلویزیون سیاه و سفید نداشتند و احساس فقر می کردند، امروز تلویزیون رنگی صفحه مسطح دارند و بازهم احساس فقر می کنند. اگر آنروز در صف تلفن عمومی می ایستادند و فقیر بودند، امروز همگی تلفن همراه دارند و بازهم فقیرند. اگر آنروز از اینکه هر روز مسیر خانه تا محل کار را پیاده طی کنند، احساس «نداری» می کردند، امروز همه خودروی شخصی دارند و باز هم احساس «نداشتن» دارند. چرا؟

چون تظاهر به «رفاه»می کنند. چون «مانور تجمل» می دهند. مردم «خیال» می کنند که خوشند. با چند اسباب بازی لوکس و فریبنده، سرشان کلاه رفته و فکر می کنند اینگونه «خوش بحالشان» است.

آری «مانور تجمل» کار خودش را کرده است. اقتصاد ایران سامان نخواهد گرفت. چون مردم به هیچ روی حاضر به عدول از این زندگی «توهم آمیز» نیستند. ای کاش آنروز که از سنت پیامبر(ص) گفته می شد، برگ دیگری از سنت رسول(ص) نیز می گشودند تا عیان شود که «تظاهر به تجمل» همانقدر زشت است که «تظاهر به فقر».  «تفاخر به ثروت» همانقدر ناپسند است که «تظاهر به زهد». ای کاش...

                         حاشيه هايي بر آنچه قيام عاشورا مي شناسيمش

                          حسین را به جنگ حسین(ع) آورده اند

 

می خواهند حسین(ع) را بر زمین بزنند. اما زورشان نمی رسد. پس دست به دامن دوستداران حسین می شوند. چنان هنرمندانه عمل می کنند که هیچ کس نمی تواند تردیدی در اصالتش کند. می تراشند و می سازند و به نام حسین به خورد جماعت می دهند. نشانی اشتباه به مردم می دهند تا هم حسین را تبلیغ کنند و هم آنها را به دور خودشان چرخانده و آخر سر هم سر از ناکجاباد درآورند. از همین روست که امروز شاهد دهها حسین هستیم. هر کس برای خود مجموعه ای از بافته های بی بنیان ترتیب داده و به جمع حسینیان پیوسته است. به تعداد هر عاشق، حسین داریم. و با حسرت بدنبال یافتن اویی هستیم که در سال 61 هجری جان بر کف و عزیز به مصاف خط انحراف رفت و سخت بی آبرویشان ساخت.

 

                            تجسم و تصوير به جاي حقايق تاريخ ساز

ما را به ديار خيال و اوهام رهنمون ساخته اند و از وادي «حقيقت» دور. همچون کودکانِ نابالغ، ما را بازي مي دهند. راستش را بخواهيد ما را بت پرست ساخته اند! آري بت پرست. بي آنکه خود بدانيم، تمام حقايق معرفتي مان را «مجسمه» و «تصوير» کرده و پيش رويمان نهاده اند تا با آنها مشغول باشيم. مي گوييم علي بن ابيطالب، بلافاصله مردي قوي هيکل را با شمشيري وحشتناک بدست و لباسي از حرير و ابريشم بر تن نشانمان مي دهند و مي گويند همين است که مي  بينيد. از حسين بن علي مي پرسيم، بلادرنگ تصوير مردي را نشان مي دهند که حسابي به خودش رسيده و البته به خاطر کاري که کرده در حال گريستن است. نشاني هر که را مي پرسيم، فقط «تصوير»ش را مي يابيم و از «آنچه کرده» و «آنچه گفته» خبري نيست. دقيقاً همان کاري که با الهام از يونان باستان در ديار فرنگ کرده و براي هرکدام از صفات انساني مجسمه اي بنا کرده و او را مي پرستند. مجسمه ي آزادي، الهه ي زيبايي، الهه ي خير، الهه ي شر، الهه ي قدرت و ...

 

                                       حسينيه، رقيب مسجد

حسين مال همه است. همه حق دارند از ساحت او بهره ببرند. من دوست دارم مستقل باشم و هرگونه که دلم خواست براي «آقايم» عزاداري کنم. بنده اهل مسجد و اين حرفها نيستم. اصولاً از مسجد خوشم نمي آيد ولي چه کنم که عشق «اربابم» ديوانه کرده مرا! مملکت همه که به اين آزادي. دست به کار مي شويم و داربستي در کنار کوچه و گذرگاه جماعت برپا مي کنيم و به عشق «سرورمان» تا نيمه هاي شب فرياد و ضجه مي زنيم. بيخ گوش ما هم «مسجد امام حسين(ع)» در سکوت مطلق با خودش خلوت کرده است.

جريان بدعت آميزي که هر روز در حال گسترش است و مسئولين متفکر ما به خيال اينکه حرکت هاي مردمي در حال تقويت اند، نتيجه منطقي اش اين مي شود که «راه حسين(ع) از راه خدا جداست»! حسين(ع) کار خودش را مي کند و خدا نيز کار خود را. ولي مي بينيد که طرفداران حسين(ع) از طرفداران خدا پرشمارترند! مسجد براي «عبادت» است و جاي عابدان و حسينيه براي «شفاعت» است و جاي «عاشقان» و اين دو در يک اقليم نگنجند.

 

                                   رقابت مي کنيم مثل فوتبال!

عرصه ي دينمداري را را ميدان تاخت و تاز و روکم کني کرده ايم. حسين را وسيله اي مي دانيم براي جلب مخاطب براي حضرت خودمان. حسابي کيف مي کنيم وقتي مي بينيم ابتدا و انتهاي صف مريدان ما _ و نه مريدان حسين _ ناپيداست. عقده هاي حقارت خود را در اين ايام ترميم مي کنيم. بازهم گلي به جمال حسين(ع) که به کار عده اي آمد. وعده و وعيد مي دهيم براي قاپيدن اعضاي فلان هيئت. تطميع مي کنيم فلان مداح پرآوازه را براي پيوستن به «جمع معنوي» خودمان. حتي اگر لازم شد آدم اجير مي کنيم تا گوش فلاني را بپيچانند و از ميدان بدرش کنند. هر چه باشد اينجا ميدان مسابقه است. بميرم برايت يا اباالفضل که خبري از «ايثار»ت نيست.

 

                                         بي خيال همه چيز

حسين(ع) براي بسامان ساختن جامعه بشري، عصيان کرد و تکليف مردمان تمام اعصار بعد از خود را در قبال پيشامدها روشن نمود. اساساً آنکه دور و بر حسين(ع) مي پلکد، نمي تواند بي خيال همه چيز باشد. ولي چنان کرده اند که اتفاقاً همينان، بي خيال ترين و سرخورده ترين هستند. _ البته روشن است که حسين داريم تا حسين(ع)_ به آنچه در اطرافشان مي گذرد وقعي نمي نهند. از فهم آنچه در جامعه شان روي مي دهد بيزارند. چشمان خود را بر هر چه رنگ بي عدالتي دارد بسته اند. همچون دراويش، سر به لاک خود دارند و با ذکر معشوق، از خود بيخود مي شوند. مي گويند «ما را به کار جهان هيچ التفاتي نيست»! حسين براي ما کافي است! پيش روي اينان حتي اگر سر حسين(ع) را هم از تن جدا کنند، خواهند گفت که «بي خيال». «عشق حسين» کفايت مي کند!

 

                             «شاه، سلطان، ارباب» به جاي امام

تمام سمبل هاي جور، به دست خود مظلومان، زنده و جاويد مانده اند. واژه هايي که به يادگار مانده از دوران استثمار و بهره کشي و رعيت آزاري بودند، در يک حرکت هنرمندانه، آنچنان با ادبيات ديني ما عجين و همراه شده اند که ديگر کسي جرات نمي کند بگويد که «شاه و سلطان و ارباب» زيبنده حسين(ع) نيست. امروز بيش و پيش از آنکه حسين بين علي(ع) را امام بدانيم، شاه و اربابش مي شناسيم. شان امام کجا و رتبه نازل ارباب کجا؟ نگاه مي کني به دفتر تاريخ و به روشني ردپاي شاهان و سلاطين جائري را ،که منافقانه نام حسين(ع) مي بردند، مي بيني. آنها براي تطهير خود، از پاک ترين هاي روزگار بهره جستند و چنين شد که با دست و زبان خودمان، اجازه نداديم تا دل آزارترين واژه هاي تاريخ به فراموشي سپرده شوند.

 

                                           عدالتخواهان جا نزنند!

 

در دو نوشته پيشين، چند پرسش ساده ولي اساسي صورت گرفت که گويا قواعد «مدگرايانه» جامعه ايراني و ادبيات غوغاسالارانه موجود، اجازه نخواهد داد تا دو کلمه حرف حساب در اين مملکت زده شود. پرسشي که مطرح مي شود نيازمند پاسخ مرتبط با خود است و نه «انگ زدن» و «برچسب کوفتن». در جامعه ما، به جاي پاسخ به پرسش، يا پرسش مطرح مي کنند يا برچسب مي زنند. مانند همين رفتاري که با پرسش هاي طرح شده در اين ستون صورت گرفت. بعضي ها به جاي تلاش براي تبيين موضوع و پاسخ به آنچه طرح شده بود، نهايتاً به ما لطف کرده و با اين منطق! که «تو طرفدار احمدي نژاد هستي!» همه ابهامات را رفع کردند. از جامعه اي که موضع گيري هايش مبتني بر «مد» است و تمام منطقش در همهمه و هياهو خلاصه مي شود، بيش از اين انتظار نمي رود. جماعتی که مي گويند «درست است چون همه مي گويند»، می توانند براحتی تفکر را به تعطيلی کشانده و تمام رشته ها را پنبه کنند. در حال حاضر هم به ميمنت نزديکي انتخابات مجلس شوراي اسلامي، «انتقاد از احمدي نژاد» برگ برنده بوده و امتيازآورترين مزيت محسوب مي شود. همه بلندگو به دست و فارغ از هرگونه منطق، در هياهو هستند و چون اين نوع رفتار مد شده، انتظار بر اين است که ما هم بسط منطق را برچيده و مانند «همه» چشمانمان را بسته و فقط فرياد بزنيم.

تا انتقاد تندي از مديري دولتي مي کني همه برايت هورا مي کشند و کف مي زنند ولي به محض اينکه دو کلمه حرف حساب _ که به شکلي غيرمستقيم دفاع از دولت نیز محسوب مي شود _ مي زني، مي گويند «از تو نااميد شديم. ما تفکر تو را عميق تر از اين تصور مي کرديم»!! عجبا از اين جامعه.

 

***

و اما بعد. پرسش نخستين و بنيادين ما اين بود که: «چه کسي مي داند عدالت چيست؟» آيا اين پرسش، نامفهوم و نارسا است؟ هر کس مي داند بگويد و يا نشاني اش را بدهد. ما سئوال کرديم که آيا در اين مملکت «منشور عدالت» وجود دارد يا نه؟ آيا مجموعه اي مدون از اصول اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، امنيتي و ... عدالت محور در دسترس هست يا نه؟ پاسخ اين پرسش دو کلمه مي تواند باشد. «آري» يا «نه». اگر پاسخ مثبت است، يکي بيايد و ما را از اين ترديد برهاند و بگويد که کجاست آن منشور مدون؟ و اگر هم پاسخ منفي است، آنگاه فاز جديدي گشوده مي شود.

ادعاي ما اين است که چنين مجموعه کاملي که بتواند تمام جزئيات را در خود جاي داده و نسخه اداره عادلانه جامعه باشد، تدوين نشده است والا چه ضرورتي به اينهمه تقابل و تنازع سياسي وجود داشت؟ مقصرين حقيقي در اين موضوع آنهايي هستند که کارشان اين بوده و تا بحال مي بايست تکليف «عدالت» را روشن مي کردند و نکرده اند.

حال چه بايد کرد؟ چون منشور عدالت موجود نيست، پس نبايد هيچ کس هيچ حرفي از عدالت زده و يا شعارش را بدهد؟ اينگونه که هيچگاه شاهد شروع حرکتي نخواهيم بود. اينکه ما را به چوب «طرفداري از احمدي نژاد» مي رانند به اين دليل است که مي گوييم «بايد پروژه تحقق عدالت از يک جايي کليد بخورد و مردم اين را خواستند و در 3 تیر 84 استارت را زدند». اينکه انتخابشان صحيح بوده يا نه، امروز نمي توان قضاوت کرد. ضمناً قرار بر اين نيست که فردی، همچون فرشته اي آسماني، در يک چشم بهم زدن و با يک فوت کوچولو همه چيز را رنگ عدالت بزند. نيازمندي ها و گره هاي کور جامعه ما بسيار بيشتر از اين حرفهاست که چه بسا دهها سال طول بکشد تا تازه الفباي عدالت را دريابيم.

بنابراين آنچه در نگاه ما اصالت دارد، جريان عدالتخواهي است و نه اشخاص. هرکس توانست گامي هرچند کوچک در مسير احياي جريان خاک خورده عدالتخواهي بردارد، حامي و طرفدار اوييم.

بسياري از مخالفيني که آشکارا بر طبل تخريب مي کوبند، دلشان به حال «مستضعفين» نمي سوزد چون همين ها بودند که جماعت کثيري را از دايره شمول قوانين اقتصادي خارج نموده و به حاشيه راندند. بلکه مقصودشان اين است که مردم را متقاعد نمايند که «ديديد که نشد. ديديد که نمي توان عدالت را تحقق بخشيد. ديديد که راديکالترين عدالتخواهان نيز در اجراي عدالت ناموفق بودند. پس بهتر است به همان وضع قبلي رضايت دهيد.»

هدف اين دسته اين است که ديگر کسي جرات سخن گفتن از عدالت را نداشته باشد. اينها نمي خواهند ديگر احدالناسی شعار عدالت بدهد. اينان آروزيشان اين است که وضعيتي در اين مملکت پيش آيد که مردم با شنيدن واژه هايي همچون عدالت، حالشان به هم بخورد.

چگونه می توان باور کرد که کساني که صراحتاً خود را «ليبرال دموکرات» مي دانند و قائل براين هستند که «اسلام نظام اقتصادي ندارد» دلسوز فقرا و مستضعفين باشند؟! حال آدمی زمانی به هم می خورد که دسته ای که سالهای سال «کارگزار» بوده اند، با کمال پررویی از فقدان زیرساخت های عادلانه در کشور انتقاد می کنند.

جمعیت انبوهی که در آرزوی استقرار عدالت در جامعه، لحظه شماری می کنند، باید بدانند که حرکت حقیقی عدالتخواهی تازه شروع شده و هنوز در پله های نخست قرار دارد. نسلی از فرزندان انقلاب در راهند که همچون اسلافشان، برای پیمودن این مسیر مهیا می شوند پس نباید در همین اولین قدم ها جا زد. لااقل نباید از استقرار «عدالت نسبی» دست شست.

جهنمی به نام دنيای جديد

 

 

 

200000 نفر، پاراگوئه ـ بوليوي (1932 ـ 1935)

200000 نفر، جنگ داخلي كلمبيا (1941 ـ 1962)

250000 نفر، جنگ داخلي مكزيك (1910 ـ 1920)

100000نفر، جنگ داخلي يونان (1919 ـ‌ 1920)

1200000 نفر، جنگ داخلي هلند (1936 ـ 1939)

1000000 نفر، جنگ داخلي اسپانيا (1915 ـ 1919)

130000 نفر، ژاپن ـ روسيه (1904 ـ 1905)

1300000 نفر، روسيه (1918 ـ 1920)

38351000 نفر، جنگ جهاني اول (1914 ـ 1918)

19617000 نفر، جنگ جهاني دوم (1939 ـ 1945)

1800000 نفر، ژاپن ـ چين (1937 ـ 1941)

1000000 نفر، جنگ داخلي چين (1946ـ 1950)

2889000 نفر، جنگ كره (1950 ـ 1953)

...

اين اعداد و ارقام تنها بخش بسيار كوچكي از آنچه را كه در قرن بيستم بر سر بشر آمده است نشان مي‏دهد. رقم هاي ميليوني كشته شدگان اين قرن را چگونه مي توان توجيه نمود؟ اين در حالي است كه بشرِ قرون اخير به شدت خود را برتر از انسانهاي پيشين پنداشته و گذشتگان  را «بربر» مي‏نامد. از پيشرفت هاي خارق العاده خود احساس غرور كرده و به فتح فضا مي‏بالد. آيا واقعاً مي‏توان وجه تمايز خاصي ميان بشر جديد و بشر قديم و اساساً ميان دنياي جديد و دنياي قديم قائل بود؟ براستي آيا اتفاق خاصي در سده‏هاي اخير افتاده است كه بتوان بر مبناي آن فضيلت خاصي براي روزگار جديد نسبت به دوران قديم متصور بود؟ رشد صنعت و توسعه علوم و فنون چه گلي بر سر اين بشر زده است؟ آيا توانسته است رفاه حقيقي بشر را نسبت به روزگاران قديم افزون نمايد؟ اگر در قرن‏ها قبل، چنگيز با گرز و شمشير به قتل و غارت مي‏پرداخت، آيا امروز اين رويه تغيير كرده است؟ بر چه اساسي مي‏توان ادعا كرد كه ملت‏هاي امروزي برتر از ديروزي‏‏ها هستند؟ داعيه‏داران مدرنيسم با چه وسيله‏اي مي‏خواهند خود را تطهير نمايند؟ طرح اين پرسش‏ها هيچ ارتباطي با مخالفت يا موافقت با علم و دانش و پيشرفت و ... ندارد تا پرسشگر را با اتهام «ضد علم» بودن به محكمه كشيده و او را مجاب كنيم كه لزوماً اوضاع امروز بشر بهتر و دلنشين‏تر از ديروز است. طرفداران اين ادعا كم نيستند. ولي بايد براي ادعاي خود به فكر سند باشند. و اين سند نمي‏تواند جز بر مبناي صلاح و آسايش بشر شكل بگيرد. بدين معني كه هرچه رفاه و سلامتي و امنيت بشر بيشتر باشد نشان از فضيلت روزگارش دارد. انصافاً خيلي سخت است دفاع از اين عصر و اگر هم مدافعي باشد لابد خودش در موضع اقتدار است.

روزي كه بنياد عصر جديد بر اساس «انسان» و خواهش‏هايش نهاد شده، اومانيست‏ها مغرورانه پايان «قرون ميانه» را ندا دادند. ليبراليست‏ها وعده رهايي بشر را از تمام قيود اجتماعي سر دادند ولي ديري نپاييد كه انسان، خودش را به محاصره و مخاطره انداخت و بزودي بي‏ظرفيتي خويش را عيان ساخت. انسان مدرن نشان داد كه اگر او را به حال خود رها سازند همچون درنده‏خويي به ديگران چنگ خواهد انداخت و اينگونه شد كه همه اومانيست‏ها با ادعاي پر سر و صداي آزادي انسان، دنيا را به آتش جنگ و ستيز و اشغال و تجاوز مزين نمودند. بزودي آشكار آمد كه هيچ مرزي براي اقتدارجويي و سلطه‏گري وجود ندارد و مفهوم «انسان» به مثابه كشكي است كه حضرات ليبرال مي‏سابند.

مردانه بايد اعتراف كنيم كه هيچ فضيلتي نسبت به انسانهاي قرون گذشته نداريم. حتي بايستي به مراتب ايشان را برتر از خود بدانيم كه كمتر از ما جنايت كرده‏اند. چه خوشمان آيد و چه نيايد جهنمي كه امروز به نام دنياي نوين ساخته شده،‌گورستان بشر بايدش ناميد. البته اين نيز يك ادعا است و مي‏توان آن را نپذيرفت ولي بايد در خلافش استدلال كرد.

 

 محترمانه زنده به گور می شویم!

روزی که خیابان جدیدی در شهر ایجاد و یا خیابانی دیگر تعریض می شود همه خوشحال شده و جشن به راه می اندازند. حتی اگر بازاری قدیمی یا نشانه ای از گذشته به بهانه احداث این خیابان تخریب شده باشد. تصور بر این است که برای عقب نماندن از قافله توسعه، حتماً باید هر روز خیابان و اتوبان ساخت. امروز طرح یک خیابان یا اتوبان از چنان قدرتی برخوردار است که هیچ چیز توان ایستادگی در مقابلش را ندارد. بنای تاریخی، منزل مسکونی، طبیعت و ... باید به نفع خیابان معدوم شوند. دلیل این امر نیز کاملاً روشن است. چون خودروها باید عبور کنند و برای عبور نیز خیابان لازم است. این به یک اصل اساسی در اداره شهرهای جدید تبدیل شده است که به هر قیمتی که شده باید راه را برای تردد ماشین گشود. ولی کسی حاضر نیست در ضرورت این تردد تردید کند. گویا شهر را برای اتومبیل ساخته اند و اتومبیل را نیز برای شهر و آنچه اصلاً سخنی از او به میان نمی آید، انسان است. کسی نیست که پاسخ دهد او چه باید کند؟ آیا برای او هم مسیری می گشایند؟

هر روز از سهم انسان در حیات کاسته شده و بر سهم ماشین افزوده می شود. پیاده روها روزبه روز باریکتر و خیابان ها همچون رودخانه های طاغی می شوند. تلقی سخیف از مدرنیته، همه را سر کار گذاشته و توهم توسعه، قوه عاقله انسان را به تعطیلی کشانده است. هم از این روست که همین انسان، با نگاه "انسانگرایانه"اش هر روز با دستان خود عرصه را بر خود تنگ کرده و حصارها را به دور خود افراشته می سازد. او دارد خودکشی می کند. او خادم ـ نه، بهتر است بگوییم فدایی ـ ماشین شده است. سکونتگاه فراخ و گسترده اش را می رهاند تا راه برای عبور اتومبیلش باز شود. خود را در قفس های چندمتری حبس می کند تا سرما و گرما، رنگ از رخساره مرکبش نبرد. آیا با این اوصاف نباید در "عاقل بودن" این انسان تردید کرد؟ آیا کسی که با دستان خود گور خود را بکند، نباید به دارالمجانین رجوع کند؟

وقتی سخن از مدرن شدن به میان می آید و ما از "کلاه گشاد"ی که بر سر جماعت ایرانی رفته، سخن می گوییم پربیراه نیست. ما تصور می کنیم که خیابان را برای اتومبیل باید ساخت و مدرن ها نیز اینگونه بوده اند ولی خیلی جالب است بدانیم که اتوبان های عریض شهری مانند پاریس و خیابانها و میادین بزرگش، قبل از اختراع اتومبیل ساخته بنا شده اند. حتی اولین شهر جدید، پترزبورگ، نیز در حالی ساخته شد که هنوز خبری از اتومبیل، ترافیک و سرعت نبود. یعنی اساساً خیابان و بولوار را برای اتومبیل نساخته بودند. حالا بعدها زد و اتومبیل نیز ساخته شد و دیدند که چه بهتر است در همین خیابانهای گشاد تردد کند. و ما که در دنیای مدرن، کلاهمان پس معرکه است، ساده لوحانه می انگاریم که نباید از آنها عقب ماند، پس باید خانه ها را ویران کرد و خیابان ساخت!

شهر در اختیار اتومبیل است و قطار زمینی و هوایی نیز در راه. همه در این اندیشه اند که برای تردد مناسب و "متمدنانه" خودروها چه تدبیری بیندیشند. شهر جدید به نیازهای طبیعی ساکنانش کاری ندارد و برای همین نیز نفس کشیدن و قدم زدن  را نیز برای ساکنانش جیره بندی می کند. البته این خصیصه به شهرمدرن منحصر نیست. اساساً در فضای مدرن نمی توان از حوائج طبیعی سخن به میان آورد. شهر قدیم در پی تلاش برای ارضای نیازهای طبیعی بشر ساخته می شد. ساختار شهر قدیم نیز بیانگر حوائج طبیعی ساکنانش بود. معبد، قصر، بازار و پادگان، از مرکز به پیرامون گسترده شده و هر یک در پی برآورده ساختن بخشی از نیازهای ساکنانش بودند. یعنی احترام کامل به حوائج شهروندان. معبد به عنوان کانون شهر، تنظیم کننده رفتار اجتماعی و اخلاقی، بازار، تامین کننده معیشت، حکومت و قوای نظامی نیز ضرورتی اجتناب ناپذیر برای تامین امنیت ساکنین. اما مگر می شود در شهر جدید از نیاز طبیعی سخن به میان آورد؟ ساختمان شهر جدید، ملغمه ای از نیازهای کاذب و بدون ضرورت است که همه محکوم اند در آن به سر برند. براستی کدام نقطه شهر جدید، نشانه احترام به نیاز طبیعی شهروند است؟ اساساً حق انتخابی در کار نیست که بخواهی طبع خود را لحاظ کنی. هر چه هست همین است که می بینی. «محدودیتی خشن» که با تابلوهای خوشرنگ و الوان آذین بسته شده تا کسی نتواند در آن چون و چرا کند.

وقتی بنای قدیمی در یک شهر تخریب می شود و کسی اعتراضی نمی کند، نشان از این دارد که رشته های تعلق گسسته و اگر هم صدای بی رمقی به نشانه اعتراض بشنویم، به خاطر ارزش باستانی و قدمت تاریخی بناست و نه چیز دیگر. یعنی چون فلان بازار یا بنا، میراث فرهنگی است نباید تخریب شود و نه به این خاطر که آن بنای تاریخی، نمایانگر نیاز طبیعی بشر بوده و اکنون که تخریب می شود به این معنی است که «از این به بعد شهر مدرن است که اصالت دارد و نه نیاز بشر».

شهر جدید بیشتر به یک مهمانخانه بزرگ شباهت دارد که همه در آن مسافرند. هر کجای این شهر را بنگرید عده کثیری را خواهید دید که به مقاصد معلوم و نامعلومی در حال ترددند. یعنی پادرهوا هستند. کسی به جایی تعلق ندارد و کسی نمی داند اهل کدام محل است. ولی اتومبیل می داند. او می گوید همه جا سرای من است. بهترین مکانها را برای زیستن در اختیار دارد. همه نازش را می کشند. همه خاطرخواهش شده اند و او دلبری می کند.هزاران نفر برای مراقبت از او سرپا ایستاده اند و گوش به زنگ. آری دیگر به ماشین نمی توان به ضمیر "آن" اشاره کرد. او را باید "او" خطاب کرد.

***

از این نوشته در نشانی زیر نیز استفاده شده است:

http://www.aftab.ir/lifestyle/view.php?id=102335

دولت نهم؛ بلايي كه از آسمان نازل شد!

 

«انتقاد از دولت هاي گذشته» انتقادي است که به دولت نهم وارد مي شود. بويژه رئيس جمهور متهم مي شود به اينکه براي سرپوش نهادن به ضعف دولتش, فرافکني کرده و عملکرد دولتهاي گذشته را در ايجاد اين وضعيت موثر مي داند. گذشته از اينکه اين انتقادات _ هم انتقاد از گذشته و هم انتقاد از «انتقاد از گذشته» _ تا چه اندازه مستند و درست هستند, ابزار بکار گرفته شده در بيان انتقاد از «انتقاد از گذشته» جالب توجه است. براي مثال اعضاي دولت هاي هفتم و هشتم (کابينه هاي آقاي خاتمي) در بيان فضائل خود, تاکيد دارند که «انتقاد از عملکرد گذشتگان کار پسنديده اي نيست و ما(دولت آقاي خاتمي) نيز عملکرد دولت آقاي هاشمي رفسنجاني را زير سئوال نبرديم». اينان, اين خصيصه را نشانگر «منصف», «روشنفکر» و «چيزفهم» بودن خود مي دانند که دولت کنوني از آنها بي نصيب است. راست هم مي گويند. ما در 8 سال فعاليت دولت هاي آقاي خاتمي نديديم که عملکرد دولت سازندگي مورد انتقاد قرار گيرد. ولي يک پرسش بي پاسخ وجود دارد که در فضاي هيجاني سخنراني هاي اصلاح طلبانه قابل طرح نيست و آن اينکه «مگر کابينه خاتمي چيز ديگري غير از کابينه هاشمي بود؟». کدام تفاوت اساسي ميان بدنه اصلي دولت خاتمي و دولت هاشمي وجود داشت؟ غير از اينکه دولت هاشمي را «دولت سازندگي» و دولت خاتمي را «دولت اصلاحات» نام نهادند. البته مقصود از اين بيان, يکسان جلوه دادن تمام خصائص نيست.

براستي در دوره آقاي خاتمي, چه کساني بايد از چه کساني انتقاد مي کردند؟ نوع تعامل آقاي هاشمي با آقاي خاتمي و دولتش در 8 سال دوره اصلاحات نيز بوضوح نشان داد که کابينه خاتمي ادامه جريان فکري کابينه هاشمي است اما با تابلوي جديد. خود آقاي خاتمي براي دوره اي وزير ارشاد آقاي هاشمي بود. تيم اقتصادي دولت آقای خاتمي و اساساً تفکر اقتصادي حاکم بر دولت ایشان چيزي جز نرم افزار کارگزاران سازندگي و ياران هاشمي نبود. اعضاي ديگر دولت خاتمي نيز يا قبلاً عضو کابينه هاشمي بودند يا متعلق به جريان فکري ايشان. مگر عطاء الله مهاجراني, عبدلله نوري, مصطفي معين, محسن نوربخش, غلامحسين کرباسچي, محمد هاشمي, حسن حبيبي, مصطفي هاشمي طباء, محمدرضا عارف, حسين مرعشي و ... مي توانستند گذشته را زير سئوال ببرند؟ اتفاقاً در آن صورت متعجب مي شديم از اينکه کسي چنين مغلطه اي را پيش بياورد. البته مي شد با عنوان دهن پرکنِ«خودانتقادي» دست به انتقاد از گذشته زد ولي اين را هم نديديم.

وضع موجود, محصول فرايندي است که در گذشته _فارغ از اينکه چند سال يا چند دهه باشد _ طي شده و اين امري بديهي است. بازخوردهاي يک سياست کلان فرهنگي, اقتصادي و اجتماعي, دفعتاً بروز نمي کنند بلکه قطعاً در آينده قابل لمس خواهند بود. بسياري از گفتارهايي که انتقاد از گذشته تلقي مي شوند, به واقع انتقاد مستقيم از گذشته نيستند بلکه توصيف وضع موجودند. زمانيکه مولفه هاي شرايط کنوني توصيف مي شود, در يک نتيجه گيري منطقي, عناصري از گذشته نيز دخالت مي يابند و مگر مي شود وضع موجود را براي خوشايند گذشتگان سانسور کرد؟ 

دست اندرکاران دولت هاي پيشين نمي توانند راهي جز اين داشته باشند که يا وضع موجود را کاملاً مطلوب توصيف دهند يا ادعا کنند که وضع موجود, يکباره شکل گرفته و دولت نهم مسبب تمام معضلات کنوني است.

آنها مي توانند با صداي بلند فرياد کنند که «اين دولت نهم, از روزي که بر سرکار آمد، تمام شاغليني را كه ما به آنها كار داده بوديم، از کار بيکار کرد و براي همين ميليونها بيکار روي دست جامعه مانده است!» يا اينکه بگويند «دولت نهم زيرساختهاي اقتصادي را، كه ما بنياد نهاده بوديم، در عرض چند ماه ويران کرد براي همين اقتصاد به هم ريخت و تورم بالا زد»! همچنين مي توانند دولت نهم را متهم كنند به اينكه «تمام كارخانجات توليدي را تعطيل كرد و اقتصاد را وابسته به واردات كرد» آنها مي توانند مدعي شوند که «ما در دوره حاکميتمان, در سيستم آموزشي کشور تحولي ايجاد کرديم که محصول آن, دانش آموزان کاربلد و دانشجويان متخصص بودند ولي اين دولت به محض روي کار آمدن, مغز اينها را از دانش خالي کرد و بدرد نخورشان نمود»! دست اندرکاران دولت های سازندگی و اصلاحات مي توانند چنين مدعی شوند که «ما فرهنگ مبتنی بر اخلاق را در زندگی روزمره مردم نهادينه کرده بوديم ولی دولت عدالتخواه با يک اشاره و با استفاده از فن چشم بندی, اخلاق را در جامعه به خاک و خون کشيد»! متفکران و متوليان اقتصاد در دولت های جنابان هاشمی و خاتمی می توانند ادعا کنند که «ما کلی مسکن برای مردم و جمعيتی که بعدها قرار بودند بيايند, ساخته بوديم که طی يک عمليات حساب شده و توطئه آميز, توسط احمدی نژاد و همکارانش به تلی از خاک تبديل شدند برای همين امروز مشکل مسکن داريم»! و در يك كلام، آنها مي توانند ادعا کنند که «براي عقوبت جماعتي که تصميمي غير از خواست ايشان گرفتند, خداوند نيز تمام بلاياي اقتصادي و اجتماعي را در روز 3 تير 84 بر سرشان نازل کرد»! و ...

 

 

چه كسي مي داند «عدالت» چيست؟

از دو سال پيش به اين سو‎، بطور مكرر مي شنويم كه گفته مي شود:«دولت نهم پشتوانه تئوريك ندارد». مقصود از پشتوانه تئوريك به زبان ساده اين مي شود كه «اين دولت، كه با گفتمان عدالتخواهي بر كرسي نشست، نمي داند عدالت چيست». روزي نيست كه اين انتقاد از زبان مخالفين دولت بيان نشود. گذشته از موضع مخالفين ـ كه نوعاً طبيعي است ـ موافقين نيز به اين سلسله ملحق شده اند و اتفاقاً نخستين كساني كه در نخستين روزهاي عمر دولت احمدي نژاد، اين موضوع را مطرح كرد‏ند همين اصولگرايان موافق دولت بودند. در اين ميان نطق هاي آتشين دكترعماد افروغ و سايرين در بيان فقدان تعريف جامع از عدالت، برجستگي خاصي داشته است.

اخيراً نيز يكي از طرفداران آشكار گفتمان عدالتخواهي، كه اتفاقاً دوستدار دكتر احمدي نژاد نيز شناخته مي شود، با انتقاد از «فقدان پشتوانه تئوريك در دولت نهم»، تصريح كرده است كه دولت نهم با اينكه سخت كوش و پيشرو است ولي نمي داند كجا مي رود. آنگاه در مقام مقايسه، اعلام كرده كه در دوره آقاي خاتمي صدها كتاب درباره جامعه مدني ـ كه از شعارهاي محوري خاتمي بود ـ نوشته شد ولي در دولت نهم درباب سهام عدالت هم جزوه اي نيز منتشر نشده است.

در صحت اين گفته هيچ ترديدي نيست. اما نكات ظريفي در اين ميان مستتر است كه قابل تامل مي نمايد:

در فضاي بعد از دوم خرداد76 صدها عنوان مقاله و كتاب در معرفي مباني جامعه مدني، دموكراسي و شريعت سهله و سمحه و منتشر شد و اين مفاهيم به نوعي مبدل به گفتمان محوري محافل مختلف گرديد. اما پرسش اينجاست كه خود آقاي خاتمي چه تعداد از اين كتاب ها و مقالات را در مقام رئيس جمهور نوشت؟ آيا وي غير از بيان كلياتي در حوزه مفاهيم ياد شده كار ديگري كرد؟ و آيا اساساً حجم امور اجرايي، چنين مجالي را مي تواند آ‏فريد كه رئيس دولت به نظريه پردازي مشغول باشد؟ اما اطرافيان و دوستداران گفتمان وي چه ها كه نكردند. حقيقتاً نمي توان از انبوه انتشارات آن دوره به آساني گذشت. طرفداران گفتمان خاتمي «نق» نزدند. بلكه به هر قيمتي كه بود ـ حتي با ترجمه آثار وارداتي ـ محورهاي فكري خاتمي را پشتيباني نمودند.

اما نگاهي به رفتار اصولگرايان ـ به عنوان مدعيان طرفداري از گفتمان عدالتخواهي احمدي نژاد ـ اسباب شرمندگي است. اين رفتار مؤيد دو نكته اساسي مي تواند باشد: يا اين اصولگرايان تظاهر به طرفداري مي كنند يا حقيقتاً ناتوان از تئوريزه كردن مفهوم عدالت هستند.

برجستگان جريان اصولگرايي در اين مدت فقط به بيان انتقادات تند و تيز از شخص رئيس جمهور و اينكه «نمي داند عدالت چيست» بسنده كرده اند. و جالب اينكه خود نيز هيچ حرفي براي گفتن درباره عدالت نداشته اند. اينان انتظار دارند كه رئيس جمهور به تنهايي تمام بار تئوريك و حتي عملي كردن عدالت را به دوش كشد. با تمام احترامي كه به امثال دكتر افروغ و دكتر حسن عباسي و قائليم ولي نمي توان نگفت كه «پس خود اين آقايان چه كرده اند؟» و كدام منشور را براي عدالت ترسيم نموده و در كدام مكتوبات، مفهوم عدالت را تئوريزه كرده اند؟

اساساً فلسفه وجودي قوه مجريه كاملاً مشخص است. «قوه مجريه» يعني نيروي اجرايي. با اين حساب الزامي بر اين  نيست كه رئيس قوه مجريه بزرگترين نظريه پرداز نيز باشد. هر چند اگر باشد بسيار شايسته خواهد بود.

در جامعه ايران، همه عادت دارند كه حرف بزنند و هيچ كس حاضر نيست براي عمل به درصدي اندك از گفته هايش گام عملي بردارد.

همه به خوبي مي دانند كه مفهوم عدالت از ديرپاترين مفاهيم اسلام است و با احمدي نژاد متولد نشده است. اگر هم به فرض چارچوب روشني از اين مفهوم وجود ندارد دليل بر اين نمي شود كه كسي حتي حرف از عدالت هم نزند. اگر ادعا مي شود كه تعريف جامعي از عدالت وجود ندارد، اتفاقاً بايد علما و دانشگاهيان پاسخ دهند كه چرا كم كاري كرده اند و نه احمدي نژاد. همين منتقدين سرسختي كه صدها ساعت در موضوعات مختلف سخنراني كرده اند پاسخ دهند كه چه درصدي از گفتارشان در باب عدالت بوده است.

همين كه احمدي نژاد توانست ـ آگاهانه يا ناآگاهانه ـ مفهوم زيرخاكي عدالت را بر سرزبان ها بيندازد تكليفش را ادا كرده و حالا نوبت نخبگان است كه از اين مفهوم پشتيباني تئوريك انجام دهند. اگر هم منتقدين ادعا مي كنند كه «ما مي خواهيم ولي دولت تحويلمان نمي گيرد»، منطق چندان محكمي نيست. اگر به اصل موضوع اعتقاد دارند، نيازي به تحويل گرفتن يا نگرفتن دولت نيست. كار فكري به مجوز هيچ مرجعي وابسته نيست.

منتقدين بنشينند و نظام عدالت را تدوين كنند. اينكه مدام رئيس جمهور و دولتش را متهم به ناآگاهي كنند، هيچ دردي را دوا نمي‏ كند.

آقای استاندار! التماس دعا

 آقای استاندار! التماس دعا

سلام آقاي استاندار!

مي گويند مستطيع شده ايد و عازم زيارت خانه خدا. قبول باشد انشاءالله. حجکم مقبول و سعيکم مشکور. «حج» بر مستطيع واجب است و عدول از آن موجب عقوبت. پس هر چه سريعتر بايد شتافت و به تکليف عمل کرد. لحظه اي درنگ جايز نيست. فرمان خداست و از فروع دين. نمي توان به هيچ بهانه اي، ترک واجب نمود. تبصره اي هم در کار نيست.

دعا کنيد ما را هم. آن هنگام که در مقابل گنبد سبز نبوي ايستاده ايد به ياد ما هم باشيد. به ياد ما و تمام آنهايي که براي زيارت حضرتتان لحظه شماري مي کنند و هنوز آنقدر توانمند نشده اند که توفيق شرفيابي يابند. دعا کنيد «اقشار آسيب پذير» را. راستي حاشيه نشين ها يادتان نرود. ملازينال، ايده لو، احمدآباد، حيدرآباد و ... آبادهاي ديگر فراموشتان نشود. آخر اين روزها لرزش زمين بدجوري آنها را به واهمه انداخته. حتماً مي شناسيد اينها را. اينها همان محلاتي هستند که بارها و بارها آمده ايد و کوچه پس کوچه هاي گل آلود آنها را درنورديده و خانه به خانه جوياي احوالشان شده ايد. آري، مي شناسيد اينها را. اينها هم شما را مي شناسند. از افتخارات دوران استانداري شما همين بس که، سنگ صبور اين جماعت بوده ايد. هر ملالي که عارضشان بوده بلافاصله شما را يافته اند و شما نيز دردشان را مرهمي نهاده ايد. بدانيد که اين افتخار جز شما نصيب هيچ احدالمسئولي نشده است. پس جا دارد که سر سجده بر پيشگاه رباني فرود آورده و در فضاي نوراني مسجدالحرام، بارها و بارها خدا را به پاس اين توفيق سپاس گوييد.

آرزوي اين جماعت اين بود که پيش از غزيمت به بيت خدا، به رسم گذشتگان، دعوتشان کرده و از ايشان هم طلب دعاي خير مي نموديد. يا اينکه به سياق هر روزتان، قدم بر تخم چشمان اين «فراموش شدگان» نهاده و آنها را به اندک لطفي مورد نوازش پدرانه و البته مسئولانه قرار مي داديد.

برويد. خدا به همراهتان. خيالتان از استان هم راحت باشد. شکر خدا همه هستند و کارها به صلاح. هيچ ملالي از جانب مردم، شما را پريشان و آشفته خاطر نسازد. نگران تبريز هم نباشيد. زلزله آمد که آمد. طبيعت خداست و هزاران ماجرا. مبادا در اثاي مناسک حج به اين بينديشيد که صدها هزار انسان «آسيب پذير» _ نمي گويم مستضعف چون ممکن است بعضي ها حالشان به هم بخورد!_ شب ها را در چهارديواري سست و گِلي به سر مي کنند. در آن لحظات پرمعنايي که در جوار حرم امن الهي به طواف مشغوليد، براي اينان نيز طلب امنيت کنيد.

نباد لحظات معنوي و منحصربفرد حضور در کنار کعبه را با ياد کودکانِ «زير خط فقر»، که در دامنه هاي سرخاب در التهاب فرداي مبهم تب کرده اند، برهم بزنيد. مبادا اوقات ناب و غيرقابل توصيفِ زيارت آرميدگانِ بقيعِ فاطمه را با انديشه صف کشيدگان مقابل کميته امداد، براي خود تلخ کنيد. راستي به حسن مجتبي(ع) بگوييد که سخاوت از سر و روي شيعيانش مي بارد!!

شما به نمايندگي و وکالت از مردم آذربايجان، «حاجي» مي شويد. پس بي خيال همه چيز. هر کس هر چه مي خواهد بگويد. اينکه بعضي ها نق بزنند که «مگر استاندار تمام کارهايش را انجام داده که راهي حج شده؟» مهم نيست. اينکه شما استاندار شده ايد، دليل بر اين نمي شود که از انجام مناسک عبادي و ديني واجب خود پرهيز نماييد.  اينکه، چون شما استاندار شده ايد پس نبايد فراغت داشته باشيد، انتظار بيجايي است. مگر مسئول شده ايد که جان عزيزتان را هلاک سازيد؟ مگر روزي که حکم استانداري به نامتان زده شد، سوگند خورده ايد که براي رفع مشکلات مردم حتي لحظه اي از آنها دور نباشيد؟ مگر تنها شما مسئوليد؟ پس اينهمه آدم حسابي که نان مسئوليت مي خورند چه کاره اند؟ چرا تنها شما بايد از «حج» خود فرو گذاريد و به مردم بينديشيد؟

آري برويد. ولي بدانيد که ما دلمان در همين ايامي که نيستيد به شدت براي شما تنگ خواهد شد. چرا که به ديدن سيماي شما در سيماي استاني عادت کرده ايم! موقع رفتن که ما را خبر نکرديد، لااقل در موعد بازگشت عارفانه اطلاع دهيد تا به پاس قدرشناسي به پيشواز آييم. اما نه . شايد در آن روز هم از ما بهتران زودتر مطلع شوند و نوبت به ما نرسد.

الغرض. دعايمان کنيد. همين و بس.

مستضعفین را سانسور می کنند

 مستضعفین را سانسور می کنند

»مستضعف» از جمله آرمانی­ترین و اساسی­ترین واژگان رایج در ادبیات شیعی است که همواره همراه و قرین تمام نهضت­های اصلاحی و به واقع اصلی­ترین عامل انگیزش این نهضت­ها بوده است. هیچگاه شاهد حذف این معنا در فرآیند مبارزات عدالتخواهانه نبوده­ایم و اساساً در صورت حذف آن، پشتوانه­ای برای این مبارزات متصور نبوده. در آخرین نهضت عمومی از این نوع، در ایران سال 57، دقیقاً همین گفتمان بود که خیزش عظیم و همه­گیر ایرانیان را شکل داد و در پی آن نیز مانع بزرگ برپایی عدالت از سر راه مردم برداشته شد.

در یکی از بدیع­ترین فقرات تاریخ این سرزمین، فرمانی صادر شد مبنی بر تشکیل «بسیج مستضعفین»، تا آنچه در معارف دینی به مسلمانان وعده داده شده، تحقق یابد. به واقع با این اقدام، تکلیف انقلاب اسلامی در قبال وضع موجود و موعود مشخص شد. زمانی که سخن از مستضعفین به میان می­آید، لاجرم مستکبرین نیز وارد گود می­شوند و جریانی دوسویه با محوریت دو گروه یاد شده شکل می­گیرد که تقابل آنها از ازل تا ابد، جهت­گیری تاریخ را مشخص کرده است...

امروز و پس از 3 دهه از وقوع انقلاب اسلامی، وضعیت به گونه­ دیگری است. طی یک حرکت تدریجی و به شکلی خزنده، واژه «مستضعفین» در مجموعه واژگان رایج جامعه ایرانی رنگ باخته و به اصطلاحی فاقد مابه ازای خارجی مبدل شده و در مقابل، برای خالی نبودن عریضه، معادل­های بی­وزنی همچون «آسیب­پذیرها» جای آن را گرفته است.

اینکه دیگر هیچ ردپایی از واژگانی نظیر «مستضعف» و «فقیر» در ادبیات سیاسی و اقتصادی ایران نمی­بینیم، نشان از چه دارد؟ آیا عنصر استضعاف موضوعیت خود را از دست داده؟ یا اینکه تمام مستضعفین به وضع مطلوب رسیده­اند و عدالت نیز به بهترین وجهش برپا داشته شده؟

جریانی که پس از جنگ، با تفکرات اقتصادی مبتنی بر اصالت تکنیک در قلب دولت جمهوری اسلامی شکل گرفت، آشکارا به سمتی حرکت کرد که دیگر نشانی از تقابل نفس­گیر «فقیر و غنی» و «مستضعف و مستکبر» وجود نداشته باشد. تکنوکرات­های حاکم بر دولت سازندگی، با سانسور فکری مردمی که از جنگ 8 ساله رها شده بودند، واژگان تهییج کننده را حذف کردند تا در پی این اقدام، «آرامش» را به جامعه جنگ زده ایران بازگردانند. به زعم گردانندگان دولت سازندگی، دامن زدن به استعمال واژگانی همچون «مستضعفین» تنش­زا بوده و درگیریهای اجتماعی را گسترش می داد. پس همان بهتر که نماد استکبار –آمریکا – برجسته شده و مستکبرین داخلی در پرده قرار گیرند...

سانسور عجیب و تخدیرکننده حاکم بر فضای فکری جامعه ایران به قدری مؤثر افتاد که حتی دامن «بسیج مستضعفین» را نیز گرفت. به گونه­ای که امروز تنها شاهد استعمال «بسیج» خشک و خالی هستیم و خبری از «مستضعفین» در پسِ آن نیست. ترکیب این دو واژه، حتی در نگاه انقلابیون آرمانگرا نیز نامأنوس و نامتعارف جلوه می­کند و این نشان از قوت سانسور یاد شده دارد.

پاسخ به اینکه «چرا این سانسور اتفاق افتاد؟» چندان سخت نیست. کافی است در معنای ظاهری «مستضعفین» دقت کنیم. این واژه اسم مفعول است. یعنی «کسانی که ضعیف نگهداشته شده­اند». وقتی کسی ضعیف نگهداشته می­شود، قطعاً کسی هم هست که آنها را «ضعیف نگهداشته است»و بسیج مستضعفین یعنی قیام «ضعیف نگهداشته شدگان» برای به زیر کشیدن «ضعیف نگهدارندگان». روشن است که در این صورت، حاشیه امنی برای «ضعیف نگهدارندگان» وجود نخواهد داشت.

و اینان همواره با خیل کثیری از مبارزین و شورشگران گلاویز خواهند بود.

وقتی گفته می شود در جامعه مستضعف وجود دارد، بلافاصله این پرسش پیش می­آید که پس مستکبری هم وجود دارد و او کیست؟ این نیز یک عکس العمل عقلانی است.

حال چه باید کرد؟ بهترین راه همین است که می­بینیم؛ تعدیل و تحریف واژگان و از حساسیت انداختن جماعت مستضعف در قبال آنچه بر آنها روا داشته می­شود.

ستیز مستضعفین و مستکبرین، مرز نمی­شناسد و نمی­توان با ظاهرآرایی، انقلاب را مبدل به پدیده­ای فانتزی کرد. روح انقلاب اسلامی جز بر پیشروی مستضعفین نیست و اگر این روح از کالبد انقلاب اسلامی خارج شود، هیچ توفیری با انقلاب­های دنیای غرب نخواهد داشت.

«سانسور مستضفین یعنی سانسور انقلاب». و حذف مستضعفین یعنی مرگ انقلاب.