اعتراض وارد نیست

اشاره: یکی از همراهان همیشگی، تعریضی به اعتراض ما وارد کرده و این اعتراض را وارد ندانسته است. هر چند بنده بر این باور نیستم که نمی توان مناسبات موجود در دنیای متعفن سیاست زدگی را برهم زد اما اتفاقا بیان احساس نسبت به این مناسبات را نخستین و البته آسانترین اقدام در مسیر دگرگونی می دانم.

****

«اعتراض وارد نیست»

«قدرت» و «خدمت» از زمانهای گذشته تا به امروز همواره در تضاد بوده و هستند. تا به حال شنیده نشده است که کسی به قدرت رسیده باشد و خدمت «از نوع واقعی لغوی آن» کرده باشد.

امروزه خدمت یعنی ارج نهادن، گردن خم کردن و کرنش در برابر قدرت. خدمت از آنِ بیچارگان و درماندگان – از هر نوعی که فکرش را بکنی – هست و قدرت از آنِ آنهایی که به هر طریق ممکن خود را به بالاها رسانده‌اند. (البته بالاها به اصطلاح امروزی به مقام‌های بالا رسیدن و... مصطلح شده است و گرنه کاش به بالای واقعی می‌رسیدند که یعنی شناختن خود و شناختن حق و ...) از نماینده‌ای که برای جمع‌آوری رأی به دریوزگی تن داده تا وکلا و وزرایی که مردم ساده و زودباور را نردبان ترقی خود کرده و پا بر شانه‌های تک تک آنها بالا رفته‌اند و با شعارهای پرمفهوم و دهن پرکن «عدالت‌طلبی» و «آرمانخواهی» و«قد علم کردن در برابر حق کشی»، مردم را فریفته و به بالا رسیده‌اند و اکنون آنها را عوام پنداشته و هیچ یک را نمی‌شناسند و دمخور گشتن با آنها را کسر شأنی برای خود می‌پندارند.

با خود قرار(؟!!) گذاشته بودند که دلشان به حال این جماعت بسوزد و هر خدمتی از دستشان برآید، کوتاهی نکنند اما به آنجا که رسیدند دستشان کوتاه شد و قول و قرارهایشان از خاطر شسته و رفته شد. معجزه اسکناسهای درشت همین است که انسان را شستشوی مغزی کند و افکاری نو برایش به ارمغان آورد. تا بوده همین بوده و خواهد بود. نمایندگان مجلس هم از این قضیه مستثنی نیستند بالاخره آنها هم از جنس همین بشرند و بشر جایزالخطا.

مطلب زیبای «من اعتراض دارم» سردبیر محترم حرف دل و اعتراض همه آنهایی است که به قول ایشان در نمودارهای مسخره «فراز و نشیب» خطِ فقرِ رسم شده از سوی صاحب منصبان عاج نشین، بالا و پایین می‌شوند و سردرگم مانده‌اند و عاقبت هم حل خواهند شد و هیچ صاحب منصبی ککش هم نخواهد گزدید که فقیری از نفس افتاد و مُرد.

خوردن نان دین و خیانت به دین و ترس از آجر شدن نان هم به همین راحتی نخواهد بود. آنقدر بخورند و بخورند،.. به گلو که رسید یک ذره کوچک همین نان در گلویشان گیر خواهد کردو کارشان را خواهد ساخت.

و اما نکته آخر:‌آیا کسی خواهد بود به این اعتراض‌ها پاسخ گوید؟ حداقل اندکی اندیشه کند که جزو کدام گروه است و کمی به خود بیاید؟

باور بر این است که نه! و در نهایت یکی از میانِ همه برخواهد خاست و همانند جلسه دادگاهی، چکشی بر میز کوفته و خواهد گفت: جناب آقای رشیدی اعتراض وارد نیست.

مبادا استاندار و فرماندار نصب کنید

بالاخره ما هم صاحب وکیل در خانه ملت شدیم. و حالا دیگر مهم نیست که چه گذشت و چه شد.

مهم نیست که چگونه و با توسل به چه ابزارهایی پیروز شدند.

دیگر برایمان مهم نیست که از اینان بپرسیم: هزینه تبلیغات پرخرج خود را از کجا آوردند.

دیگر نمی خواهیم مته به خشخاش بگذاریم که به چه کسانی و به چه میزانی وامدار شدند.

مهم نیست که به چه کسانی چه وعده هایی دادند.

اهمیتی برای مردم ندارد که برای کسب رای چه ها گفتند و چه ها نگفتند.

از چه ها مایه گذاشتند. به چه ها پشت پا و با چه ها روپایی زدند و...

با که ها نشستند و با که ها برخاستند.

و شما ای وکلا!

مبادا

مبادا بشنویم که سر در کار مدیران اجرایی کرده اید و به جای نظارت بر امور، اقدام به عزل و نصب و فشار و چانه زنی می کنید.

مبادا شرافت نمایندگی مردم را فدای انتصاب فلان آبدارچی یا فلان سرایدار در فلان مدرسه کنید.

نکند که آقای وزیر را برای انتصاب فلان مدیرکل تحت فشار قرار دهید و آنگاه حق السکوت...

نکند وسوسه شوید که استاندار و فرماندار نصب کنید و آنگاه «کوچه علی چپ»، که آهای مردم! مسئولین کار نمی کنند.

نکند هوس کنید که ار پشت پرده انتصابات بگویید که در آن صورت «سیه روی شود هر آنکه در او غش باشد».

نکند برای به دست آوردن دل فلان سرمایه دار، اقتصاد ملت را گند بزنید.

مبادا عشیره و اقربای خود را ارباب کنید و ملت را رعیت.

مبادا نطق پیش از دستور خود را برای بیان آلام یاران غار خود اختصاص دهید.

مبادا مجیزگوی مدیران شوید.

مبادا خانه ملت را با حب و بغض های سخیف نفسانی و باندی بیالایید.

مبادا با هم قهر باشید که در آن صورت روزگار مردم تیره خواهد بود.

مبادا گرایش های مبتذل و بدبوی سیاسی را دامن بزنید که در آن صورت حال مردم به هم خواهد خورد.

مبادا سهامدار فلان کارخانه یا بهمان شرکت شوید که در آن صورت سهم تان از شرافت وکالت مردم کم خواهد شد.

مبادا در اندیشه کسب موافقت اصولی واردات یا صادرات فلان کالا باشید که در آن صورت از حلقه عزیزان خارج خواهید شد.

مبادا به فکر احداث مرغداری و گاوداری در اطراف شهر باشید که در آن صورت آنفولانزای مرغی امانتان را خواهید برید و بعد هم یک سخنرانی آتشین که این چه وضع مملکتداری است؟!

مبادا خیال کنید که خیلی وقت دارید که در آن صورت بازنده خواهید بود.

مبادا «مردی» را ببازید که در آن صورت «درد» را فراموش خواهید کرد و وای از آن روز.

بهتر است

بهتر است دفتر ارتباطات مردمی تان را از همین امروز دایر کنید که روزی بکارتان می آید.

بهتر است نامه های بدخط و بی ربط عوام الناس را بخوانید که در آن صورت انشایتان خوب و زبانتان باز خواهد شد.

بهتر است در نماز جمعه، به جای جایگاه صاحب منصبان، در این سوی نرده ها و در میان مردم بنشینید که در آن صورت پیام خطبه ها را به خوبی درخواهید یافت.

به این بیندیشید که 4 سال بعد نیز به این مردم روی خواهید آورد و ای کاش در آن روز، روی رویارویی با مردم را داشته باشید.

ای کاش پس از 4 سال با سربلندی و نه با لکنت و شرمندگی و عرق بر پیشانی به شهر برگردید. ای کاش مانند بعضی ها نباشید که پس از چند دوره وکالت حضرت خودشان و البته همیارانشان، از واهمه واکنش سخت مردم، جرات اعلام حضور مجدد نیز نیافتند.

ای کاش...

ای کاش هر روز چند آیه قرآن بخوانید. والسلام

من اعتراض دارم

 من اعتراض دارم

نه به نمرات پایان ترم دانشگاه. نه به رای داور بازی استقلال و پرسپولیس. نه به رای کمیته انضباطی فدراسیون فوتبال. نه به رفتار تماشاگرنماها. نه به درآمد میلیاردی فوتبالیست های بی سواد. نه به قیمت توت فرنگی و نه به تعرفه واردات گوشی تلفن همراه.

من اعتراض دارم

به تمام آنهایی که برای نمایندگی مجلس سر و دست می شکنند و هوس قدرت از سر و رویشان می بارد. شهوت قدرت و آنگاه ثروت، کورشان کرده. آنقدر ذلیل و دون گشته اند که برای کسب حتی یک رای حتی از یک لات سر کوچه، به دریوزگی تن داده اند، به دروغ، به سرقت، به تهمت.

من اعتراض دارم

به تمام کسانی که آمده اند تا خدمت کنند ولی خفت به جان می خرند. خود را و نداشته های خود را با هزار قلم ابزار آرایشی، بزک می کنند تا در آشفته بازار «دموکراسی بازی»، مقبول طبع جماعتی واقع شوند.

به تمام کسانی که تمام باورهای خود را، که روزگاری برای آنها سر می دادند، به پای هر کس و ناکس می ریزند و هر چه دارند می بازند. شرافت را می گذارند و می گذرند. آن هم برای «خدمت»!!

من اعتراض دارم

به تمام آنهایی که از اعاده حقوق ضعفا در مجلس می گویند و کرور کرور سیم و زر در حلقوم ارباب قدرت و حیلت می ریزند تا برای شان «رای» بخرند. بدزدند. بریزند. بپاشند. لیکن برای «خدمت»!!

من اعتراض دارم

به مردمی که این دریوزگان را ارج می نهند و بخاطرشان سوت و کف می زنند و چه آسان «رای» خود را در طبقی از سادگی تقدیم اینان می کنند. به مردمی که براحتی دل می بندند و براحتی نیز دل می کنند.

من اعتراض دارم

به وکلایی که نان ملت می خورند و سر در توبره اصحاب قدرت و ثروت دارند. به وکلایی که عشیره و اقربایشان از صدقه سر حضرتشان به نان و نوایی رسیدند و آنگاه نشسته و به ریش موکلین خندیدند.

من اعتراض دارم

به همه کسانی که روزی آرمانخواه و عدالت طلب بودند و بزرگترین آرزویشان دستیابی به فرصتی برای «خدمت» و حالا طعم گس قدرت زیر زبانشان «شیرینی» کرده و به تفرعن وادارشان ساخته. همانها که روزگاری تکیه کلامشان «مردم» بود و حالا آنها را «عوام» می نامند.

من اعتراض دارم

به آنها که از علی(ع) می گویند و همچون پسر عاص ریا می ورزند. برای حسین(ع) می نالند و دندان طمع شان، هنوز بر ملک ری تیز است.

من اعتراض دارم

نه به بدحجابی دختران و زنان و نه به بدلباسی پسران و مردان. به آنها که لباسشان «بد» نیست ولی حیا را دریده و در بقچه ای پیچانده و چالش کرده اند و آنگاه زالوصفت بر جان جماعت چنبره زده و لختی از مردارخوری بازنمی ایستند. به آنها که خوان کرم می گسترند و به یاد مظلومین کربلا خیرات می دهند و خون جماعت را در «مسکن» می کنند و شکوهمندانه سر می کشند و سپس... گور پدر هر چه فقیر و مستمند است.

من اعتراض دارم

به همه کسانی که نان دین می خورند، سلاخی دینمداری را می بینند و ککشان هم نمی گزد. دین را تفسیر به مطلوب می کنند تا از دل آن اسباب تکاثر فراهم آید. محافظه کاری پیشه می کنند و زبان به نشر حقیقت می بندند تا نکند که نانشان آجر شود.

من اعتراض دارم

به همه آنها که تریبون دارند و بلندگوی زرسالاران و سوداگران سودپرست شده اند و دریغ از یک کلام برای مردم و دردهایشان!

من اعتراض دارم

به همه کسانی که تفاله های فرنگ را به نام «لوازم توسعه» به خورد جماعت می دهند و شوربختانه ندا بر می آورند که باید فکری به حال این «اسلام» کرد که مانع توسعه است. آنها که مخدرات مدرن را در بسته های فانتزی و چشم نواز به مردم قالب می کنند. آنها که با کمال پررویی ترجمه های سخیف اجتماعیات غرب را نسخه شفابخش مسلمین می دانند.

من اعتراض دارم

به صاحب منصبانی که در برج عاج نشسته و نمودارهای مسخره ی «فراز و نشیب» خط فقر را می نگرند و برای خود کف می زنند و کف می کنند که سرانجام کار فقرا را ساختیم. و بعد هم مصاحبه که: دیگر فقیری اینجا نفس نمی کشد. همه حل شدند. باور نمی کنید؟ گوش کنید. اگر صدایی از فقیری شنیدید.

آری. من اعتراض دارم... همین.

***

از این نوشته در نشانی زیر هم استفاده شده است:

http://www.adlroom.com/vdcd.50f2yt09ja26y.txt

ما نیز طرفدار اقتصاد آزاد هستیم!

قانون برنامه پنج ساله چهارم توسعه ایران، با تاثیرپذیری آشکار از الگوهای غیربومی تدوین شد. محور این قانون _ که هم اکنون نیز در حال اجراست _ بر اقتصاد بازار آزاد مبتنی بود. بر این اساس دخالت دولت در اقتصاد به حداقل رسیده و بازار تجارت نیز به تبعیت از قواعدی همچون عرضه و تقاضا، خودبخود تنظیم می شود. تنظیم کنندگان این قانون، بر آن بودند تا دولت را کوچک ساخته و تجارت و بازرگانی را رونق بخشند. پس از نزدیک به دو دهه از آغاز «کوچک سازی» دولت، که البته عملاً اتفاق نیفتاد، بیش از آنکه شاهد افزایش کارآیی دولت باشیم، با دولتی فاقد توان نظارت و کنترل و اقتصادی خودسر و ولنگار مواجه هستیم...

البته ما هم معترفیم که اصل بر آزادی مردم است. همچنین معتقدیم که نباید با جبر حاکمیتی، رفتارهای اجتماعی را جهت بخشید. حتی بهتر از طرفداران کنونی اقتصاد آزاد می توان از این آزادی دفاع کرد. یک مصداق کاملاً عینی برای اصالت آزادی اقتصادی و تجاری داریم و آن هم غیر از دوره حاکمیت رسول اکرم(ص) نیست. در آن روزگار، دولت اسلامی کمترین دخالت را در تجارت، بازرگانی و تنظیم بازار داشت. دولت نیز بسیار «کوچک» و کم حجم بود. پس نخستین اقتصاد آزاد و کوچکترین دولت ها پیش از عصر جدید تجربه شده اند. اما چرا در آن روزگار چنین بود؟ آیا پیامبر(ص) نیز همانند مدرنیست های غربی به بازار آزاد _ شبیه آنچه آدام اسمیت بدان قائل بود _ اعتقاد داشت؟ قطعاً پاسخ منفی است. بازار آزاد اسلامی کاملاً با بازار آزاد غربی متباین بوده و ماهیتاً نیز متنافر است. آنچه در اقتصاد روزگار پیامبر(ص) سبب آزادی بازار و همچنین کوچک بودن دولت می شد، دو عامل اساسی بود:

1) نخست آنکه فقر مفرط مردم، کاهش حجم فعالیت ها و مبادلات را موجب می شد. 2)اما مهمتر و مغفول تر از هر چیز، تقید مسلمانان آن روزگار به دستورالعمل های شرع و توجه کامل به سلامت معاملات از خدعه، خیانت و غش بود، که نتیجه آن نیز چیزی جز عدم احساس ضرورت دخالت دولت در اقتصاد نبود. بنابراین دولتی کوچک و اقتصادی آزاد بر ملک اسلام حاکم بود. به واقع مبنای جامعه روزگار رسول اکرم(ص) بر سلامت نفس و تقید به اخلاق انسانی بود.

در شرایطی که همگان بر اساس آموزه های اخلاقی عمل کرده و ناظر بالادستی را به رسمیت شناخته اند، چه لزومی به وجود قوه قهریه دولت وجود دارد؟ در شرایطی که مردم در وضع طبیعی _ انسانی _ خود هستند، و به صلاح روزگار می گذرانند و معامله و مبادله می کنند، قطعاً احساس نیازی به دخالت دولت نخواهند داشت. اما وقتی روحیه خودخواهی، نفع پرستی، دنیاطلبی، زیاده خواهی، قانون شکنی، پرده دری اخلاقی، تخلفات اقتصادی، کلاهبرداری و... عمومیت یافته و فراوان می شود، قطعاً باید شاهد اعمال حضور و قدرت حاکمیت(دولت) باشیم.

ما نیز طرفدار اقتصاد آزاد هستیم. اما حکایت این آزادی با آنچه که ما هم اکنون در حال تجربه اش هستیم، حکایت تفاوت سیاه و سفید است.

برنامه نویسان ما، روزی که می خواستند شیرازه توسعه در ایران را ببندند، تنها به رهاسازی اقتصاد و تضعیف دولت می اندیشیدند و اساساً به این نکته که «این رهاشده را با کدام پشتوانه و به امید کدام تکیه گاه به حال خود وامی گذارند» توجه نداشتند. به تعبیر ساده تر، اقتصاد را ازحاکمیت ستاندند ولی به کسی نسپردند. یعنی اقتصاد یتیم شد. البته اقتصاددانان در این وادی تنها نبودند. پشتیبانان فرهنگی نیز به مدد آنها آمدند. اما نه برای تقویت بنیه های اخلاقی _ که لازمه اقتصاد آزاد است _ که برای ویران ساختن ته مانده های قیود اخلاقی و اجتماعی. از یک سو افسار اقتصاد رها شد و از سوی دیگر لجام تقیدات اخلاقی. به مردم (بازار) گفتند که بروید و خودتان اقتصاد را بگردانید و ضمناً لحظه ای در ترویج فردگرایی افراطی، سودمحوری، نفع پرستی شخصی، زیاده خواهی، تجمل گرایی، مصرف زدگی و... درنگ نکردند. آشکارا بر ولنگاری و بی خیالی فرهنگی و اخلاقی تاکید کردند. تمام مکنت دولت را نیز به خدمت گرفتند تا تیر خلاص را بر اقتصاد این سرزمین شلیک کنند. البته با یک تیر چند نشان زدند. هم اقتصاد را به خاک سیاه نشاندند، هم فرهنگ را و هم اخلاق را.

نتیجه چه شد؟ پس از دو دهه، همه چیز از هم پاشید. و امروز، نه دولت، اقتدار یک دولت را داراست و نه اجتماع، نجابت انسانی را. نه دولت می تواند با قدرت در مقابل تعدی زیاده خواهان بایستد و نه مردم خود را ملزم به مراعات یکدیگر می دانند. همه چیز به کف امیال سپرده شد. دیگر هیچ کس دیگری را به رسمیت نمی شناسد. خدعه در معامله به امری عادی بدل شده، احتکار و فریبکاری، لازمه رشد اقتصادی شمرده می شود. ربا، کلید آسایش است. کلاهبرداری، عین زرنگی و تیزهوشی است و...

بانیان این وضعیت اسفناک نیز با قیافه های حق به جانب، بر کرسی های رنگارنگ تکیه زده و به ریش مردم و دولت می خندند و بخاطر تلاش های نافرجام دولت و انتخاب های بی ثمر مردم پوزخند می زنند. آنها به خوبی آگاهند که چه چاهی کنده اند. اطمینان دارند که به این زودی ها نمی شود از این دام جست. البته به پوزخند و تمسخر اکتفا نکرده و با اندوخته پیشین، هرگونه میل به اصلاح را در نطفه خفه می کنند. اینان بر مبادی گذار ایستاده اند و قرق می کنند تا مبادا جنبنده ای از این دام برهد و ...

 

 

از اقتصاد آزاد تا مرگ ضعیفان

 اقتصاد، موضوع روز و البته موضوع سالهاي ماست. گرهي افتاده در آن كه صدها نفر _كارشناس و غيركارشناس _ را به خود مشغول ساخته است. همه از «علم اقتصاد» سخن مي گويند و از قواعد حاكم بر روابط اقتصادي. به متون و نسخه هاي بنيانگذاران اين علم استناد مي كنند. هر كسي از ظن خود راهي را پيش روي مي نهد اما هيچكدام نمي تواند اين كشتي طوفان زده را به ساحل امن رهنمون سازد.

گروهي در انگلستان بورسيه شده و اقتصاد خواندند و از اقتصاد دولتي گفتند و گروهي ديگر راه امريكا در پيش گرفته و اقتصاد آنجايي را آموختند و آنگاه طرفدار سينه چاك اقتصاد بازار آزاد (غيردولتي) شدند. هر از گاهي كه يكي از اين دو بر اريكه بود، نسخه اي (از ميان آنچه در مكتب خانه هاي اروپايي و امريكايي آموخته بود) پيچيد و سر آخر هم با يك تغيير ساده سياسي، نسخه اي ديگر آمد. خلاصه، بي آنكه بفهمند از اقتصاد چه مي خواهند، آن را در فضاي بين اروپا و امريكا آنقدر دواندند تا از نفس افتاده و عليل و درمانده در گوشه اي خزيد. و امروز، هر اقتصادداني كه مي خواهد دانش خود را به رخ بكشد چند رابطه ي ظاهراً منطقي را پيش روي نهاده و به شدت از آنچه به آن باور دارد دفاع مي كند. اين اواخر هم كه همه از بخش خصوصي سخن مي گويند.

سالها پيش، آن زمان كه طرفداران اقتصاد بازار آزاد بر اقتصاد كشور مسلط شدند، شروع به جوسازي عليه سيستم دولتي كرده و آنقدر در مزمت و تقبيح آن سخن پراكني كردند كه گويي حضور دولت در اقتصاد، لزوماً به فساد و ناكارآمدي منجر مي شود. هر چند آنها اين را گفتند ولي هيچگاه پاي خود را _ كه در مقام دولتمرد بودند _ از اقتصاد كوتاه نكردند. بعدها مشخص شد كه آقايان براي سلب مسئوليت و شانه خالي كردن از دغدغه هاي متعدد كنترل و نظارت و مديريت، آنهمه بهتان به اقتصاد دولتي سوار كرده بودند. اگر از همان سال 68، بنا بود اقتصاد دولتي نباشد قاعدتاً همين امروز بايد اثري از دولت در اقتصاد نمي بود. ولي آيا اينگونه است؟ نتيجه منطقي اين فعل و انفعالات اينكه، اين دسته از مديران يا نمي فهميدند چه مي گويند يا قصد تخريب اقتصاد در ميان بود كه البته احتمال اول قريب به صحت به نظر مي رسد. آنها پاسخ ندادند كه بر اساس كدام قاعده عقلي و فطري، كارمندي كه براي دولت _ و در حقيقت براي مردم _ كار مي كند، انگيزه و بازده ندارد و كم فروشي مي كند؟ از كجا چنين نتيجه اي حاصل شد؟ اتفاقاً باید برعکس باشد. روشن است كه ريشه اين قبيل نتايج _ كه به قواعد لايتغير علمي مبدل شده اند _ در غرب مدرن و اقتصاد سودمحور آن است و مبنایش نیز جز اصالت نفسانیت نیست. ما ايراني هاي ساده دل نیز، كه هنوز هم مرغ همسايه مان غاز است، با برداشت هاي سطحي و بچه گانه از رويدادهاي بيرون از مرز و بی آنکه به ریشه ها بیندیشیم، سرنوشت خود و نسل هاي متوالي را به بازي گرفته ايم.

از سر بي حوصلگي و البته بي عرضگي در مديريت، بنا را بر اين گذاشتيم كه مثلاً «كارها را به خود مردم بسپاريم» و اسمش را گذاشتیم خصوصی سازی. به خود گفتيم كه دنيا دارد به سمت «بورس» و بورس بازي مي رود و بايد دست دولت از اقتصاد كوتاه شود. پس نبض صنایع مهم و اساسی مملکت را در کف بورس بازها نهادیم. آمديم و برنامه نوشتيم و صادرات ضروري ترين لوازم معيشت مردم را آزاد و بدون مانع ساختيم و نان و شکم مردم را گروگان سودجویان و منفعت طلبان ساختیم. تازه گفتيم براي آنكه توليد رونق بگيرد بايد این کار را ادامه داد. کدام تولید؟ کشاورز به خاک سیاه نشست و دلال بر ثروتش افزود. گفتیم باید با دنيا رابطه آزاد اقتصادي داشته باشيم ولي مگر توان ما با توان دنيا برابري مي كرد؟ پس همه چيز را باختيم و آنگاه مجبور به واردات ارزاق عمومي و اسباب يك زندگي بخور و نمير از ممالك ديگر شديم.

آنچه از اقتصاد آزاد نصيبمان شد، چه بود؟ بي نظمي و بلبشوي ويرانگري كه هيچ كس نمي تواند سر و ته آن را  هم بياورد. حالا مي فهميم كه آنهمه شعار و هياهو براي كوتاه كردن دست دولت از اقتصاد جز توطئه اي در جهت زمینه سازی برای ريخت و پاش و کسب سودهاي كلان توسط عده اي قليل نبود.

همواره و در ادوار مختلف، اگر هم خرده حمايتي از ضعفا شده است، از جانب حاكميت و دولتمردان دلسوز بوده و الا آنها كه به تكاثر و رشد بي حصر سرمايه خود مي انديشند، كجا مي توانند حامي ضعفا باشند؟ اين يك قاعده طبيعي است كه در دنياي آزاد، آنها كه قدرتمندترند پيروزند. در اقتصاد آزاد نيز دقيقاً همين قاعده موضوعيت دارد. آنها كه سرمايه كلان و ثروت انبوهي به هم زده اند، قدرتمند نيز هستند. پس پيروز هم هستند. پس «آزادي» در كار نيست. پس ضعفا بايد بميرند. كدام آزادي؟ اقتصادي كه در آن عده اي قليل توان رقابت داشته و مقدرات بازرگاني و تجاري مملكت را در انحصار داشته باشند، كجايش آزاد است؟ بي پرده بگوييم، تمام اينها دستاويزهايي هستند براي محو فقرا و نه محو فقر. زايشگاه اين تفكرات هم نه ايران است و نه اسلام. آنچه هم كه ما در اقتصاد ايران مي بينيم، ملغمه اي از قواعدي است كه خود نيز نمي دانيم چيستند. اين قواعد را كساني پي ريخته اند كه يقين دارند خودشان بازنده نخواهند بود و ملالي عارضشان نخواهد شد. والا اگر قرار بود فقرا و ضعفا، قاعده اقتصادي وضع كنند، يقيناً چنين نمي كردند.

 

ابزار مدرن، آموزش مدرن و ديگر هيچ

سيطره بي چون و چراي تكنولوژي بر زندگي بشر، فراگير و بدون استثناء است. هيچ ساحتي از پيشروي و تسلط تكنولوژي در امان نيست.

از آموزش و پرورش مدرن سخن گفته مي شود و اينكه بايد آموزش را متحول كنيم. منظور از اين تحول نيز چيزي جز بهتر كردن تكنولوژي آموزشي و بكارگيري ابزار مدرن در روند آموزش و پرورش نيست. تا چندي پيش، هنر مديران تحولگراي آموزش و پرورش در اين خلاصه مي شد كه تا چه اندازه توانسته اند از تلويزيون و فيلمهاي آموزشي در كلاس هاي درس بهره جويند. اما امروز ديگر تلويزيون و ويدئو نمي تواند نشانه آموزش برتر باشد. كامپيوتر نيز به ميدان آمده است. حالا ديگر همه از ضرورت بكارگيري كامپيوتر در آموزش مي گويند. معلمين به لپ تاپ مجهز مي شوند و power point ياد مي گيرند. دانش آموزان نيز كه جلوتر از سيستم هستند!

اگر از مناديان اين به اصطلاح تحول، سئوال كنيم كه چرا بايد چنين كرد و چرا حتماً بايد از كامپيوتر در كلاس درس استفاده كرد؟ پاسخ مي شنويم كه: «براي اينكه آموختن را جذاب تر و موثرتر كنيم.» دقت كنيد. در اين پاسخ، آنچه مورد توجه و تاكيد است «وسيله» است و نه هدف. آنچه اصالت دارد، «چگونگي» آموزش است و نه «چرايي» آن. هيچ مجالي براي پرسش از فلسفه تعليم و تربيت باقي نمانده است. دانش آموز از مشاهده ابزار مدرن آموزشي ذوق زده شده و سر از پا نمي شناسد ولي در همان حال نمي داند براي چه بايد تعليم ببيند...             

                                                                     

 

دموکراسی و نسبتش با عدالت و عقلانیت

براستی نسبت «دموکراسی» با «عدالت» و «عقلانیت» چیست؟

آیا اساساْ در پروژه «دموکراتیزاسیون»،جایگاهی برای این دو عنصر اختصاص یافته است؟

آیا فرمول «هر کس یک رای»،ناظر بر عدالت و عقلانیت است؟ و آیا فحر فروختن به اینکه در پیشگاه دموکراسی، همگان برابرند، عین ظلم نیست؟

آیا اینکه چون اکثریت بر فلان نظرند، می تواند جواز حقانیت آن نظر نیز باشد؟

بر اساس همین فرمول، اگر روزی «احمق ها» در یک جامعه در اکثریت بودند، آیا رواست که عنان مقدرات امور را بر کف «احمق ها» نهاد؟

در چنین شرایطی، آیا کمترین شانسی برای حاکمیت عقلا و شایستگان می توان قائل بود؟ 

 

اصولگرایی، از چپ های دهه شصت تا راست های دهه هفتاد

اقتصاد دولتي، بسته و كوپني، مبارزه شديد و پيوسته با استكبار و امپرياليسم امريكا، مقابله تند و بي محابا با تهاجم فرهنگي غرب، مخالفت شديد با ليبرال ها، نفي صريح خصوصي سازي، مقابله با آزادسازي اقتصادي، حمايت از اختصاص سوبسيدها، دفاع فعال از قشر مستضعف، گسترش آموزش هاي عقيدتي، بكارگيري الگوهاي گزينشي، تاكيد بر تقدم تعهد به جاي تخصص، اعتقاد راسخ به انديشه صدور انقلاب، عزم جدي براي تشكيل جبهه متحد ضداستكباري، مشي ايدئولوژيك و راديكال در سياست خارجي و در يك كلام «اصولگرايي».

اشتباه نكنيد. منظور از اين اصولگرايي، اصولگرايي امروزي نيست. اينها خصائص منحصر به فرد جناح به اصطلاح چپ در دهه شصت است. اصولگرايان دهه شصت، كساني جز چپ نشينان سنتي نبودند. همانها كه پيش از انتخابات مجلس سوم، با انشعاب از جامعه روحانيت مبارز تهران، مسيري ديگر برگزيدند. و آنگاه ذيل عنوان «ائتلاف مستضعفين و محرومين» پيروز مطلق مجلس سوم لقب گرفتند. كسب اكثريت مجلس، پشتوانه اي محكم براي پيگيري شعارها و تعلقات فكري اين جريان بود. حمايت بي دريغ اين طيف از دولت «مردم گرا»ي ميرحسين موسوي، نمود عيني گفتمان غالب چپ هاي دهه شصت بود. اساساً استقرار مجدد ميرحسين موسوي در مقام نخست وزير، به سال 64، حاصل تلاش هاي مجدانه اينان بود. موسوي همان نخست وزير محبوب دوران جنگ است كه با سياست هاي عامه گراي اقتصادي و اجتماعي اش، نقش موثري در حفظ آرامش پشت جبهه داشت. مهندس موسوي با تاكيد بر حمايت از مستضعفين، گونه اي اقتصاد كوپني را دنبال مي كرد كه هدف اصلي آن تامين معاش اوليه محرومين بود.

  

«چپ هاي اصولگرا» با ناكامي در انتخابات مجلس چهارم و پنجم، «سكوت و صبر» پيشه كردند و به انتظار نشستند. در اين مدت، مجالس چهارم و پنجم و همچنين قوه مجريه، در اختيار جناح راست بود. روزگار سپري شد تا موسم انتخابات هفتمين دوره رياست جمهوري فرا رسيد. چپ هاي اصولگرا از پرده برون آمده و ضمن ائتلاف با «كارگزاران سازندگي»، به حمايت از سيد محمد خاتمي برخاستند. تصور كنيد كه چگونه ممكن است چنين ائتلافي صورت گيرد. كارگزاران سازندگي، كه از جناح راست سنتي منشعب شده و حالا «راست مدرن» لقب گرفته بودند، با راديكال هاي جناح چپ همراه و همگام مي شوند! چگونه ممكن است كه چنين تركيب ناهمگوني شكل بگيرد؟! نظام فكري و اجرايي كارگزاران سازندگي، مجموعه اي از مولفه هايي بود كه دقيقاً در نقطه مقابل تعلقات چپ هاي دهه شصت قرار داشت. اگر چپ ها به اقتصاد دولتي و بسته معتقد بودند، اينها اقتصاد بازار آزاد و مبتني بر سرمايه را نسخه نجات بخش مي دانستند. اگر آنها بدنبال تشكيل جبهه متحد ضداستكباري بودند، اينان از «مذاكره مستقيم با امريكا» سخن مي گفتند. اگر چپ هاي اصولگرا بر تقدم تعهد بر تخصص تاكيد مي كردند، كارگزاران سازندگي، ميدان را براي تركتازي «فن سالاران» گشودند. اگر آنها با نگاه ايدئولوژيك و راديكال، سياست خارجي را جهت مي دادند، نگاه اينان مبتني بر روا داري و تنش زدايي بود. هر اندازه كه آنها بر سخت گيري هاي فرهنگي و عكس العمل هاي تند نسبت به تغييرات فرهنگي تاكيد مي كردند، اينها بدنبال تئوريزه كردن مباني «شريعت سهله و سمحه» بودند...

خلاصه، ديري نپاييد كه چپ هاي اصولگرا، بخش اعظم خصائص دهه شصت را به فراموشي سپرده و يا به ديگران عاريت دادند. عنوان اصولگرايي را نيز به «راست»ها بخشيدند. «راست»هايي كه حالا «اصولگرا» شده بودند، همانهايي بودند كه در دهه شصت، عناويني همچون «طرفداران سرمايه داري» را يدك مي كشيدند. و اين چرخش ها همچنان ادامه دارد. در هر دهه، شاهد پوست اندازي دو جريان عمده سياسي كشور هستيم. بگونه اي كه بصورتي مستمر و مداوم، دسته اي از مفاهيم در ميان اين دو جريان، معاوضه شده و جالب اينكه براحتي نيز جا مي افتند.

در معادلات سياسي ايران، هيچ جرياني واجد هيچ اصول شفاف و بنيادين نيست. هيچ ثباتي در نظام فكري گروههاي سياسي مشاهده نمي شود. به واقع اصالت با «زمانه» است و نه با پايبندي به اصول. اينكه به هر قيمتي كه شده بايد در صحنه قدرت باقي ماند، تبديل به ايمان گروههاي سياسي شده است. هم از اين روست كه همان چپ هاي دهه شصت، كه با تمام قوا از سياست هاي اقتصادي مردم گراي دولت ميرحسين موسوي حمايت مي كردند، امروز تبديل به جدي ترين منتقد و حتي مخالف دولت ديگري _ با همان خصوصيات _ مي شوند. عادت به «ابن الوقت» بودن، همچون مرضي، در بدنه جريانات سياسي كشور ريشه دوانده و هر گونه حركت نظام مند را به تعطيلي كشانده است.

***

ازاین نوشته در نشانی زیر هم استفاده شده است:

www.adlroom.com/vdci.3azct1a5pbc2t.txt - 17k

انتخابات مجلس هشتم؛«عدالت» زنده بگور می شود!

همه بدنبال «شعار انتخاباتي» هستند. چيزي كه چشم نواز و دلفريب باشد. ضمناً فقط به درد همين چند روز تبليغات بخورد. بعدش را بي خيال. جلسه ی «هم اندیشی» تشکیل می شود. همه به مشورت فرا خوانده شده اند. برجستگان جمع، با تعارفات اخلاقی شروع جلسه را اعلام می کنند. «ما اینجا گرد آمده ایم تا به تکلیف عمل کنیم. ما عاشق خدمتیم. دلمان به حال جامعه می سوزد. باید با راهیابی به مجلس، اندکی از آلام مردم بکاهیم. این میسر نمی شود مگر با همفکری و همکاری  شما دلسوزان. لطفاً نظرات سازنده ی خود را درباره ی «شعار انتخاباتی» دریغ نفرمایید...».

هر كس چيزي مي گويد و پیشنهادی می دهد. از «فرداي بهتر» گرفته تا «شهري آباد» و... در اين اثنا، يكي هم «عدالت» را پيشنهاد می دهد و ادامه می دهد كه مردم تشنه ي «عدالت» هستند. نياز جامعه هم بيش از هر چيز به «عدالت» است. ضمناً برازنده ي «شما» هم هست. چرا كه عدالت يك «ارزش ديني» است و چه کسی بهتر از شما برای طرح این شعار... تا اينجا همه چيز به خوبي و خوشي مي گذشت. ولي به محض طرح اين پيشنهاد، حال همه گرفته شد. انگار كه آب سردي بر فرق حاضرين ريخته باشي! پيشنهاد دهنده، با مشاهده ي اين وضعيت، خيال مي كند كه حضرات به ياد علي(ع) و چاهش افتاده و از فرط تشيع، غصه ناك شدند. دلشان به درد آمد و غيرت ديني شان گل كرد. ولي نه. اينها تنها يك خيال بود. يكي از برجستگان لب به سخن گشود تا عيان كند آنچه را كه در دل نهان كرده اند:

ببين عزيزم! ما همگي «مي دانيم» كه جامعه از بي عدالتي رنج مي برد، همه ي ما «عدالت» را دوست داريم. اصلاً ما خودمان براي «عدالت» مقاله نوشته ايم. سخنراني كرده ايم. جلسه گذاشته ايم. پول خرج كرده ايم. دعوا کرده ایم. شعار داده ایم و كلاً معتقديم كه «عدالت» چيز «بد»ي نيست! اساساً معتقدیم که علي(ع) را عدالتش کشت. ولي راستش را بخواهي، احساس دوستان اين است كه شعار «عدالت» ديگر مصرف انتخاباتي ندارد. «كليشه» شده. مي ترسيم شعار «عدالت» را بدهيم و ببازيم. مي فهمي كه؟ اينجا صحنه ي «مبارزه ي سياسي» است. بايد حرفي زد و شعاري داد كه رقبا را خلع سلاح كند. جمع بندي ما هم اين است كه در اين دوره، شعار «عدالت» نمي تواند «راي آوري» داشته باشد. ولی اگر انشاءالله به مجلس رفتيم، حتماً اين موضوع را با جديت پيگيري خواهيم كرد. چرا كه هر چه باشد ما آدم هاي خوبي هستيم و «تكليف» هم ايجاب مي كند كه«عدالت» را تنها نگذاريم... خلاصه شعار عدالت «تصويب نشد». نوبت يكي ديگر بود: «ميشه از فقر گفت؟». هر چه باشد الآن خيلي ها هستند كه در سر و صداي مرفهين گم شده اند و صدايشان به گوش هيچ كس نمي رسد. شما مي توانيد تريبون اين جماعت فراموش شده در مجلس باشيد. ضمناً اينها جمعيت انبوهي هستند كه مي توانند حركت بزرگي را شكل دهند... باز هم حال حضرات گرفته شد. فكر نمي كردند «مشاورينشان» اينگونه بزنند توي ذقّشان. اينبار ديگر طاقتشان طاق شده بود: اصلاً شما چه «مي دانيد» فقر چيست؟ شما فقط بلديد «شعار»هاي آرمانگرايانه بدهيد. «واقع بين» نيستيد. نمي فهميد كه ما براي چه اينجا جمع شده ايم. ما بهتر از شما مي دانيم كه فقر چيست. اصلاً خود ما «فقيريم». همين ديروز بود كه براي تغيير مبلمان خانه ام از دوستان قرض گرفتم. همين الآن ماشينم احتياج به صافكاري دارد و جيبم خالي است و... عزيز من! اين حرفها ديگر براي مردم خوش نمي آيد. باور نمي كنند. چرا نمي فهميد؟ لابد مي خواهيد از «تبعيض» و «فساد» هم بگوييم. ما نبايد با اين حرفها وقت را تلف كنيم. رقبا دارند كار مي كنند آنوقت ما نشسته ايم و به «آرمان»ها فكر مي كنيم. ول كنيد اين حرفها را.

***

«مي دانيم» عدالت چيست. راستي مگر «عدالت» دانستني است؟ يعني چه كه «مي دانيم عدالت چيست»؟ نتيجه ي «دانستنِ» عدالت بهتر از اين نمي شود. مثل همه ي «دانستني»هاي ديگر كه هيچگاه به درد نمي خورند و تنها زينت «مدرك» دانشگاهي هستند و بس. عجب استدلالی! «عدالت» كليشه شده. مثل «رنگ ديوار». دِمده شده و بايد عوضش كرد. مثل مبلمان منزل حضرات. كهنه شده. مثل لباس زير. بايد كَند و دورش انداخت! بيچاره «عدالت». طفل نارسي را كه هنوز زبان باز نكرده تا دردش را بگويد، مي خواهند كفنش كنند و بدست نعش كش بسپارندش.

مي گويند:«مي دانيم» فقر چيست. خيلي مسخره است. «دانش فقر»! ما كه نفهميديم چطور مي شود «طعم تلخ فقر» را «دانست»!  فقر را بايد «فهميد». بايد «چشيد» تا دردش را «دانست».

جمع کنید این بساط را

هر اندازه هم بخواهیم به این مناسبات مدرن خوشبین باشیم، نمی­شود. یعنی در واقع آنقدر بهانه دستمان است که نمی­توانیم آنها را نبینیم. آخر مگر می­شود این همه فاجعه را در اطراف و اکناف عالم دید و باز هم مدرنیته را پرستش کرد؟ چگونه می­توان سلاخی اخلاق را به نظاره نشست و مدرنیته را شریک جرم ندانست؟ مگر می­توان تلفات ناشی از تکیه بر آداب مدرن را دید و همچون ابلهان زبان به تحسین بنیانگذارنش گشود؟

چگونه می­توان بنی بشر را متوجه کرد که «آدمیت» رو به زوال است؟ قواعد و عادات سخیف حاکم بر جامعه انسانی را بنگرید. ببینید که چگونه خصایل حیوانی را با لعاب تجدد بر انسان قالب کرده­اند. ببینید که چگونه در روز روشن و با کمال پررویی، «نزاع برای بقاء» را اصل اساسی زندگی اعلام می­کنند؟ آری. «نزاع برای بقاء»! هر لحظه به ما یاد می­دهند که برای زنده ماندن باید از نعش دیگران گذر کنی. انگار فرمانی از آسمان فرود آمده که می­گوید: «راه نجات شما در له کردن دیگران است»

﷼﷼﷼

مسابقه می­گذارند برای رسیدن به اسفل السافلین و نامش را می­گذارند «ورزش». با یک سوت کوچولو، جماعتی را به جان هم می­اندازند و سپس می­گویند به بالندگی جامعه خدمت می­کنیم.

آشکارا «قمار» می­کنند و می­گویند اسباب «رشد» جامعه را فراهم می­کنیم. آری قمار می­کنند. میلیاردها ریال از کیسه بیت­المال زیر پای جوانکان نو رسیده می­ریزند و می­گویند می­خواهیم جوانانمان بر قله­های رفیع! قرار گیرند. با نمایش وقیحانه­ترین صحنه­های «توحش» به مردم، ادعا می­کنند که جامعه را از رخوت و سستی رها می­سازند.

مسابقه ثروت اندوزی و دلال­بازی راه می­اندازند و آنگاه فریاد برمی­آورند که کمبود بودجه داریم. پسر 17 ساله شهرستانی را می­برند در پایتخت و میلیون­ها تومان بارش می­کنند و از او انتظار دارند که «تقوا» را رعایت کند! فرزند معصوم مردم را ملعبه بازیهای قدرت خود می­کنند و آنگاه ندای مظلومیت جوانان سر می­دهند. عده­ای دلال را یک شبه صاحب میلیاردها تومان می­کنند و از «ترانسفر» و «ارزآوری» برای مملکت سخن می­گویند.

خیلی جالب است که «منطق مدرن» نیز در خدمت چپاولگران قرار گرفته است. می­گوییم این چه بساطی است که راه انداخته­اید؟ یعنی چه که کرور کرور سرمایه مملکت را برای بهره­مندی چند نفر دود می­کنید؟ می­گویند: پس این همه جوان را چگونه مشغول کنیم؟ مگر می­شود فوتبال را تعطیل کرد؟ مگر نمی­بینید که میلیونها نفر با تماشای این «جدال»، سرگرم می­شوند؟! برای اشتغال و مسکن و ازدواج جوانان، هزاران بهانه و منطق اقتصادی! را سرهم می­کنند و آن وقت در یک چشم بهم زدن، میلیاردها ریال به یک باشگاه مثلاً فرهنگی ورزشی عطا می­فرمایند.

دلال­های خادم ورزش، عده­ای را از کشورهای بیگانه وارد این مملکت می­کنند و پس از چند هفته که سر از فیفا درآوردند، دهها میلیون دلار جریمه تقدیمشان می­کنند.

هیجان ویرانگر را به جامعه تزریق می­کنند و سپس می­گویند «تماشاگرنما»ها به جان هم افتادند و از همه بدتر با حالتی مسخره می­آیند و در تلویزیون می­نشینند و از «اخلاق در ورزش» می­گویند. کدام اخلاق؟ ورزشی که ذاتاً بر مبنای «ستیز برای پیروزی» بنیاد نهاده شده، چه سنخیتی با اخلاق دارد؟ مگر می­شود وعده پاداش میلیونی در قبال کسب پیروزی داد و در همان حال از بازیکن انتظار داشت که «آرام» باشد و خشونت به خرج ندهد. به ازای یک باخت، دهها نوع جریمه و تنبیه پیش بینی می­کنند و انتظار دارند که «مهربانی» بر ورزشگاهها و ورزشکاران حاکم باشد.

جمع کنید این بساط را تا بیش از این دامن «اخلاق» آلوده نگردد.