پزشکی مدرن، چیزی شبیه اقتصاد مدرن

 

مدرنیته، پزشکی  را هم متحول ساخت. «پزشکی مدرن» پایه گذاری شد. هر روز صدها خبر از ابداعات و روش های مدرن درمان بیماری ها در رسانه های مدرن منعکس می شود. روزی نیست که خبر يا گزارشي از ساخت تجهیزات نوین جراحی یا کشف دارویی جدید منتشر نشود. مردمان ساده دل روزگار مدرن نیز با شنیدن این اخبار چنین پندار می کنند که «پزشکی مدرن» به دادشان رسیده و از مهلکه بیماریها رهایشان خواهد ساخت. حجم و لعاب تبلیغ این توفیقات به شکلی است که همگان به اصالت آنها ایمان آورده و روزهای افزون شده بر عمرشان را می شمارند...

اما حقیقتاً در پزشکی مدرن چه می گذرد؟

ادامه نوشته

 

دختر آواز بال جبرئیل

 

 چیست در این روزهای نیلی و کبود...چیست در این خاکستری آسمان...کدام نغمه را بر دنیا زمزمه کرده اند که چنین مغموم به جستجو ایستاده؟

کدام کلام را کسی نشنید که چاه محرم آن شد؟

خانه ها پناه امن چه نشدند که بیت الاحزان پا گرفت؟

بانو...شب چرا؟...شب...چرا؟!!

o

ایستاده بر این سوی تاریخ با فاصله ای که پیشی میگیرد از ۱۴ قرن...

چه سود...کدام پله عرفان را بشر بالا رفت؟!!

...هنوز که غریبی مادر*...

هنوز که میان مه ارتجاع و ابتذال و خرافه، اسیری...

هر روز که گونه ات کبودتر می شود از سیلی تغافل انسان...

و پهلویت دردمندتر که عصیان را بهانه کم نیست...

آتش در خانه ات را چنان نگریسته ایم که چون نوری، اذهان خاک گرفته مان را روشنای کاذبی فراگرفته و بی خبر از  حقیقت روشنایی پشت در، تو را و میراث تو را، تحجر نامیده ایم ...

o

بانو ... مجال بیش از این نشاید...فرصت هایمان برای تو کم است...دیده هامان تاب نگاه هر تصویری را دارد جز تو...و گوش هامان عادت داده به دهل های نوازنده دنیا ...

 آه...میراث دار آب و آیینه...که از زندگی بیرونت کشیدیم و به افسانه ات سپردیم...به افسانه...که اعتباری تاریخی برایت به ثبت رساندیم و خوانش آن را منحصر به کتابهای بوی نا گرفته بینش، تازه آنهم آنچنان که خواستند...

باز بگو بانو "فما لکم؟! ... عُمِّیَت علیکُم؟!" بپرس که ما را چه شده...که آیا چشمانمان را بسته اند...

o

ای تکلم کرده با روح الامین

دختر تجریدی زیتون و تین

دختر رود تجلی در مسیل

دختر آواز بال جبرئیل...

 o

پي نوشت:

* خطاب من نه از سر شایستگی و لیاقت...به حساب کودکی و بهانه گیری ام...کودکی عاصی که دارد از مهر مادر وام میگیرد ...

                                                                         

از وبلاگ:http://mahaa.blogfa.com/

 

امام متولد می شود!

 

 

می خواستم از امام بنویسم. اما نشد. یعنی نتوانستم. گفتم چه بگویم؟ چه بنویسم؟ از چه بنویسم؟ برایش شعر بگویم؟ یا عواطفم را با کنار هم چیدنِ زورکی چند کلمه بیان کنم؟...

وقتی دیدم قبیله ای را که چهار دست و پا چنبره زده اند بر "خط امام" و احدالناسی را به حلقه خود راه نمی دهند، گفتم همان بهتر که از امامی که ایشان در "خط"ش هستند ننویسم.

وقتی شنیدم فریادهای شوربختانه جماعتی را که "پایان امام" را اعلام می کردند، گفتم از امامی که پایان پذیرد نخواهم نوشت.

وقتی که "سفلگانِ به عقد قدرت درآمده" را دیدم، حیفم آمد که از امامی که آنها می شناسند سخن بگویم.

وقتی دیدم که چگونه عده ای مزورانه دارند در حریم امام می پلکند و چشم دیدن و شنیدن نام او را ندارند، او را سانسور می کنند، کلامش را در قید مصلحت و حصار منفعت حبس می کنند تا مبادا... از خیر ذکر نام امام گذشتم.

گفتم امام ما پایان یافتنی نیست. نه. شایسته تر آن است که بگویم "امام ما هنوز آغاز نشده است". آنها که امام را در سال شصت و هشت پایان یافته می دانند، همانانی هستند که به ختم انقلاب در سال پنجاه و هفت معتقدند.

ما نه ختم انقلاب را قبول داریم و نه پایان امام خمینی را. برای ما انقلاب تازه آغاز شده و خمینی تازه متولد.

 

...هزار بار نوشتم و پاره کردم باز

 

حرف ناگفته و لب دوخته ماییم، ای قوم!

آش ناخورده، دهن سوخته ماییم، ای قوم!

صف به صف قبله ندانسته و قامت بسته

گاو ناكُشته و ام‍ّید كرامت بسته

پدران پاره زمینی پی معبد هشتند

پسران میوه ممنوعه در آن میكشتند

ادامه نوشته

پیش به سوی ماتریالیسم دینی

یک کیلو «اخلاق»، چند متر «تقوا»!

همه چیز در این جامعه «فرمولیزه» شده است. حتی «اخلاق» هم. برای اخلاق هم کتابچه در می آید و نمودار فراز و نشیب برایش رسم می شود. «خوبی» یا «بدی» به محک اعداد و ارقام سنجیده شده و «نیکی» و «پلیدی» با «کیلوگرم» وزن می شود. «تقوا» به «متر» محاسبه می شود! برای هر عملی، «برنامه سین» نوشته می شود. همانگونه که در پادگان های نظامی برای جزئی ترین حرکات و فعالیت های سربازان آموزشی تکلیف می شود. برای «خوب بودن» یا «بد بودن» زمان اختصاصی و البته محدود در نظر گرفته می شود. همانگونه که ما در محرم و رمضان سعی می کنیم خوب باشیم یا خوب بنمایانیم و باقی فرصت ها هیچ. 

ادامه نوشته

فحشی به نام «متعصب بودن»

به باور بی طرفها _ که نمی خواهند ارزش داوری کنند _ لزومی ندارد که در رویارویی با مقولات مختلف، به پاره ای باورها، اعتقاد سخت داشت. اصطلاحاً نباید «تعصب» به خرج داد. به واقع یکی از فحش های روزگار ما همین «متعصب بودن» است. نقطه مقابل تعصب را هم بی طرفی اعلام می کنند. آنقدر هم هیاهو راه می اندازند که دیگر کسی مجال اندیشه در چیستی این واژه ها نداشته باشد.

همه ما «تعصب» را بد می دانیم و آن را از نشانه های «جمود» قرون وسطایی تلقی می کنیم. خیال می کنیم «آنکه زیاد می فهمد تعصب به خرج نمی دهد». در حالیکه دقیقاً باید برعکس باشد. کسی که چیزی را کاملاً «فهمیده» است چرا نباید بر «فهم» خود تعصب داشته باشد؟ با این حساب چرا باید قواعد علمی مشهور و ابتدایی را لایتغیر فرض نموده و نسبت به آنها تعصب ورزید؟ اگر تعصب بد است نسبت به همه

امور بد است.

***

از این نوشته در نشانی زیر هم استفاده شده است:

 http://www.aftab.ir/lifestyle/view.php?id=107041

ادامه نوشته

سوگواری «فقیرزدایان» برای «فقرا»

جالب است. آنانکه قرار است حقشان را بستانند، هیچ ندارند. حتی زبانشان نیز گویا نیست. حتی صدایشان به گوش خود هم نمی رسد. اما آنانکه بر فراز ایستاده و تمام فعل و انفعالات عدالتخواهانه را رصد می کنند، همه چیز دارند. به واقع یک «نبرد ناعادلانه» برای «برپایی عدالت»!

آنانکه ذیصلاح و ذیحق اند در طلب عدالت، معلوم نیست کجایند و آنگاه آنانکه «جوک سال» خود را درباره عدالت می سرایند، میاندار و میداندار هستند. همه عناصر نوین «احقاق حق» در اختیار کسانی است که به ریش عدالتخوهان می خندند. هر چه می خواهند می نویسند و می گویند. حتی از زبان «مستضعفین» گریه و زاری راه می اندازند. از گرانی می گویند. از تورم می نالند. برای فاصله طبقاتی مرثیه می سرایند. به حال نفله شدگان عدالتخواه! سوگواری می کنند. اما حاضر نیستند حتی به قدر لحظه ای کوتاه، اجازه دهند که خود این قربانیان بی عدالتی با ادبیات خود سخن بگویند.

ادامه نوشته

عادت داریم، مثل مرداب به خاک

 گم شد، در قیل و قال گم شد سخنم

در بهت گذشت فرصتِ دم زدنم

بستند به لقمه های چرب و شیرین

تا وا نشود به حرفِ تلخی دهنم 

ادامه نوشته

یک دقیقه «سکوت» می کنیم

 مصطفی را اخراج کردند. اصلاً هم خطایی نکرده بود که مستحق کارت قرمز باشد. فقط خیلی مودبانه گفته بود که حقوق قانونی اش را  نمی دهند. اینکه آیا اخراج مصطفی درست بوده یا نه، بستگی به نظر کارشناسان داوری _ و البته فردوسی پور_ دارد. ولی در هر حال نتیجه بازی تغییری نخواهد کرد. رای همان است که حین بازی صادر شده و اصلاً نمی توان عوضش کرد. ضمناً یادمان باشد که اشتباهات داوری جزء بازی است. همه جای دنیا اشتباه می کنند.

ادامه نوشته

حاشيه نشين

ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید: پدرت هم حاشیه نشین بود،

در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام.

ولی نمی خواهم در حاشیه بمریم.

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.

مادرم می گوید: سرنوشت ما را هم در حاشیه ي صفحه ی تقدیر نوشته اند.

او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند، به من نشان می دهد.

ولی من می گویم: این ستاره من نیست.

من در حاشیه به دنیا آمدم،

در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ و گربه ها و مگس ها در حاشیه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شده ام و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند: جا نداریم.

مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!

من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه می روم.

در حاشیه کلاس می نشینم.

در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم، چون لباسم هم رنگ بچه ها نیست.

من روزها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم.

من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم، تابستان کار می کنم و در حاشیه کار، کمی هم زندگی می کنم.

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در  زمین زندگی می کنم. بر لبه آخر دنیا!

من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.

اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم، پس چه طور پایم بر لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم: حاشیه یعنی چه؟

 گفت : حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی ازکلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛ یا مثل حاشیه شهر که زباله را در آن جا می ریزند.

من گفتم: مگر آدم‌ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریخته اند؟

معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم.

به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفش ها؛ در حاشیه جلسه قرآن می نشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفته ام، قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشيه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند، اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند، آن کلمات حاشيه هم مثل كلمات دیگر عزیز و خوبند.

من قرآن را دوست دارم.

خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.

زنده یاد قيصر امين پور