استانداری که حرف زدن بلد نیست!
استانداری که حرف زدن بلد نیست!
«زنده»گی به وقت روستا
به جبر روزگار، به قدر 24 ساعت از این شهر دور بودم و چه به موقع این جبر را مشمول شدم. هر آینه که از شهر دورتر می شدم انگار به «خود» نزدیکتر می شدم. و آرزو کردم که ای کاش این مسافت، طولانی تر می بود!
اما مقصد...
روستایی در نقطه صفر مرزی، بر کرانه های ارس. فرصتی مهیا شد تا قریب 12 ساعت در این فضا تنفس کنم. این تنفس کوتاه را قدر می دانستم. چرا که حالا دیگر خیلی خوب می فهمم که چه دارد در این شهرها بر سرمان می آید. اشتباه نکنید. نقل آلودگی هوا و مونوکسید کربن و... نیست. که اگر اینگونه می بود باز جای شکرش باقی بود.
آنجا، که روستایش می خوانند، هنوز هم با همه تغییراتی که نسبت به 2 دهه قبل پذیرفته، لااقل مجال نفس کشیدن را برای «انسان» باقی گذارده است.
آنجا هنوز هم خیلی چیزها، «خودشان» هستند.
هیچ چیز «بزک کرده» نیست.
آدمها، بی هیچ «افزودنی» یا «کاستنی»، آدمند.
سلام ها و جواب ها، همان است که هست.
خورشید، خودش است. موعد طلوع و غروبش همان است که هست.
«ساعت»ی در کارنیست. آدم ها با «آفتاب» بیدارند، با «آفتاب» عرق می ریزند و با «آفتاب» نیز خوابند و چه زیباست اینگونه خفتن و بیدار گشتن.
خاک، «خودش» است. سنگ «خودش» است.
هوا، «خودش» است. آب نیز همان که باید باشد.
درختان، خود خودشان هستند. هیچ دستی، هیچ خطی بر آنها نینداخته است.
اثری از «تصنع» و «تظاهر» در هیچ عنصری نمی یابی.
از هر زاویه ای که بنگری، همان است که هست! خالصِ خالص.
«زنده»گی نیز خودش است. خودش و خودش.
خدایی که داخل پرانتز است!
خدای روزگار ما
خدایی که در حاشیه است
خدایی که کلیشه ای است
خدایی که تکراری است
خدایی که ضمیمه زندگی است
خدایی که دست و پا گیر است
خدایی که «نباید» می گفت
خدایی که «باید» می گفت
خدایی که «اگر» چنین می کرد
خدایی که «چرا» چنین کرد
خدایی که «چرا» چنان نکرد
و خلاصه خدایی که در «پرانتز»ش قرار داده ایم!
روحانیونی که دوست دارند کارمند باشند
ما همیشه به روزیم!
ما همیشه «به روزیم»
«به روزیم» و همین را بسنده می کنیم از تمام این «حیات» و مخلفاتش.
«به روزیم» و همین نیز نهایت هنرمان و غايت «كمال» مان است.
بیش از این «نمی دانیم» و البته بیش از این هم «نمی فهمیم».
«به روزیم» و همین نیز منتهای «افق»مان است.
«به روزیم»، یعنی چشمانمان تا نوک بینی مان را می تواند که دید.
«به روزیم» و به دیروز و فردا و حتی همین «امروز» هم کاری نداریم.
هر چه می خواهد بشود، بشود. همین که ما «به روزیم» کافی است.
اینکه که رفت و که ماند. که افتاد و که شکست.
اینکه که یخ زد و که آب شد. که سوخت و که سوخت! اصلاً مهم نیست.
ما «به روزیم» و زندگی در لحظه «اکنون» را به هیچ نمی فروشیم.
ایمان آوردن مان «به روز» است. کفر ورزیدنمان هم.
گریستن مان «به روز» است. خندیدنمان هم.
دیدن مان «به روز» است. کور گشتن مان هم.
شنیدن مان «به روز» است. کر شدنمان هم.
فریاد زدن مان «به روز» است. لال شدنمان هم.
خلاصه...یادم رفت که بگویم
«به روز بودن»مان هم «به روز» است!
راستی، ما که همیشه «به روزیم»، آیا «بهروز»یم هم؟
نبرد برای عدالت؛
روحانیون در کجا ایستاده اند؟
از اینجا هم می توانید بخوانید
در اینجا هم از این نوشته استفاده شده است
بازهم
درد یا [و] زندگی؟ (۲)
معترفم که همین سه حرف کم وزن _درد _ به قدر تمام مکتوبات بشر سنگین است. و جالب اینکه، دخول ما هم در این وادی، از سر «درد» بوده است!! [حال باید یکی از ما بپرسد که کدام «درد»؟ که البته اگر «فهمیدم»، عرض خواهم کرد]
به نظرم، می توان پرسش های متعدد دیگری در این ساحه مطرح نمود. مثلاً اینکه آیا «فهمیدن»، دردآور است یا «درد»ها هستند که آدمی را به «فهمیدن» وا می دارند؟ البته این پرسش زمانی موضوعیت دارد که تکلیفمان با الفاظی نظیر «دانستن» و «فهمیدن» روشن کرده باشیم.
ضمنا در میان نظرات خصوصی، کسی به نام "قیصر" پیامی به شرح زیر قرار داده بود که با اجازه خودش "عمومی" می کنم و البته تاکید بر این نکته ضروری است که ایشان هم نظر خود را گفته اند. همین و بس.
در این زمانه هیچ کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست
همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خورد با هوس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی خداست،پس خودش نیست
دلی که گرد خویش می تند تار،
اگر چه قدر یک مگس، خودش نیست
مگس، به هر کجا، بجز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقاب بسته بالم
اگر چه بر تو راهِ پیش و پس نیست
تو دست کم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچ کس خودش نیست
تمام دردِ ما همین خودِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست
درد يا زندگي؟
با اضافاتي به ابتدايش
چندي پيش و در جريان جلسه اي كه قرار بود طي آن به يكي از حضرات شيفته خدمت، مثلاً مشاوره اي بدهيم كه چه بگويند، از دردهاي مردم گفتيم و اينكه چنين است و چنان است و صداي شكستن استخوان ها و حقوق مستضعفين و... _كه جز اين ها هم بلد نبودم _ آنجناب از كوره در رفته و نهيب زدند كه اصلاً تو "مي داني" درد چيست؟ و بعد هم كلي مورد تفقد قرار گرفتيم و صحبت از دهان و بوي شير به ميان آمد. اما ما ول كن ماجرا نبوديم. از آنجناب پرسيدم: آيا بنظر حضرتعالي، درد "دانستني" است؟ و ايشان هم بعد از كمي من ومن كردن فرمودند كه: سفسطه نكن! و غائله را خاتمه دادند. يعني ما كم آورديم. يك لحظه هم ايستاده و تاملي كرديم كه نكند حقيقتاً داريم "سفسطه" مي كنيم و خود مطلع نيستيم.
شما چه فكر مي كنيد؟ آيا درد دانستني است؟ يعني كسي مي تواند با تحصيل در رشته اي به نام "دردشناسي" دردمند شود؟ مانند كسي كه "معارف" مي خواند و مثلاً مي شود "عارف" يا ادبيات مي خواند و مي شود "اديب"؟!
*****
نسبت «درد» با «زندگي» و نيز «زندگي» با «درد» چيست؟
كداميك اصالت دارد؟ درد يا زندگي؟
به تعبيري ديگر، زندگي مي كنيم تا درد بكشيم؟ يا درد مي كشيم تا زندگي كنيم؟
اساساً درد چيست؟ و زندگي چه؟
خيلي از ماها، سالها با اين مفاهيم به سر مي بريم و آنگاه كه در يك موقعيت پارادوكسيكال گير كرديم، سايه ترديد بر سر و بختك شك بر سينه سنگيني مي كند. اگر چه شايد به زعم كثيري از جماعت، اشتغال به چنين پرسش و پاسخ هايي، «سفسطه» و سير در «انتزاعيات» تلقي شود، ليكن لااقل براي قليلي از همين جماعت، مسئله است.
نمي خواهم اين موضوع را به تمامي حل كرده و غائله را فيصله دهم. اما در يك نگاه گذرا، عرفي ترين تلقي از درد، «احساس فشار در تقابل با فراز و نشيب نرخ تورم» است. براي غالب جماعت، همين نيز محك دردمندي محسوب مي شود. نه تنها دردمندي، كه حتي «ماهيت حيات» نيز به اين «احساس» گره خورده است.
عموميت و شموليت اين تلقي به قدري است كه مي توان ادعا نمود كه امروز «زندگي، ضميمه تورم شده است» و نه «تورم ضميمه زندگي»! با اين حساب، تكليف «درد» نيز روشن است...
اما به گمانم نبايد كه اينگونه باشد. نه تنها «نبايد» كه حتي «نشايد». كه اگر اينگونه بود و زندگي، يا به قول برخي دوستان «زنده»گي، ضميمه «تورم» بود، پس روزگاري كه «تورم» در كار نبوده _آري روزگاري تورم در كار نبوده _ «درد» چه مفهومي داشت؟ «دردمندان» چه كساني بودند؟
شما چه تصوري از «درد» داريد؟ اساساً «درد» تصورشدني است؟...
عدالتخواهانی که لال شده اند!
وقتي هوا صاف بود، براي عدالت شعر مي سرودند، داستان مي ساختند، حنجره پاره مي كردند، پيراهن چاك مي نمودند، شب و روز از پای نمی نشستند، از این شهر به آن شهر در پی تبیین منشور عدالت و برشمردن مولفه های جامعه عدالت محور، در تکاپو بودند. «طرحی برای فردا» با محوریت عدالت ریخته می شد. همایش، جلسه و... هم که به وصف نمی آمد. خلاصه غوغایی به پا بود و سرانجام نیز این تحرکات نتیجه داد و جریان عدالتخواهی به توفیق سیاسی دست یافت. درست از همین زمان بود که ورق برگشت...
****
هوا ابری شد. موانع آشکار شدند. درگیری ها به اوج رسید. گرد و خاک ناشی از این نزاع به آسمان بلند شد. با آن پیشینه درخشان، تصور بر این بود که بزودی فدائیان عدالت به میدان آمده و پشتیبان این طفل نارس خواهند بود. اما زهی خیال باطل! هیچ خبری از سینه چاکان عدالت نبود. نه شعری سروده شد. نه حنجره ای پاره گردید. نه همایشی برپا شد. نه از «طرحی برای امروز» خبری بود، نه از سخنرانی های آتشین و نه از فریادهای بلند و افشاگرانه ای که تا چندی پیش نقل محافل بودند... سکوت مطلق. اصلاً به روی خود هم نمی آوردند که روزی چنین فریاد و مطالبه ای داشتند.
براستی عدالتخواهان کجا رفتند؟
****
گروهی از جوانان نا آرام دیروز و فعالین جریان عدالتخواهی، چنین پنداشتند که کار تمام شد و خزیدند در مناصب دولتی و شدند مدیر روابط عمومی یا منشی دولتمردان. گویا ظرفیت اینان نیز بیش از این نبود و یا اینکه اساساً عدالت را در استقرار جناب خویش بر یک موقعیت اداری و دریافت حقوق و در یک کلمه «اشتغال» خود می دیدند. همین عده هستند که «آرمانگرایی» را «خیال پروری» جلوه داده اند. امروز دیگر هیچ نشانی از تحرکات آرمانخواهانه این دسته رویت نمی شود.
****
گروهی دیگر بودند که به هوای درهم و دینار و برج و کرسی بر گرد عدالت جمع شده و با شم سیاسی قوی خود، توانستند پیش بینی کنند که نتیجه چه خواهد شد و شدند «عدالتخواه»! اما به محض آنکه تیزی عدالت را بیخ گوش خود احساس کردند، تیزی خود را آخته و شدند یکپا مخالف. اینان دریافتند که اگر قرار بر استقرار عدالت باشد، اولین عناصری خواهند بود که باید موضع خود را به دیگری واگذارند. پس عطای عدالت را به لقایش بخشیده و از سوراخ های از پیش تعبیه شده، گریز را بر ستیز ترجیح دادند. و برای آنکه «بزدل» و «بوقلمون» لقب نگیرند، تفسیر نوینی از عدالت ارائه کرده و فرمودند که «این آقایان اصلاً نمی دانند عدالت چیست». این دسته چشم به معادلات سیاسی سال آینده دارند تا شاید با امامزاده ای دیگر، حاجت روا شوند.
****
گروهی هستند که آدمی را به حیرت وامی دارند. اندیشه گران و خطبایی که تا چندی پیش، جز «عدالت» چیزی بلد نبودند و امروز زبان در کامشان نمی چرخد. لال شده اند. اشعارشان بی وزن، قلم هاشان غلاف و قدم هاشان سست گردیده است. به چشم می بینند که عدالتخواهان، چگونه با فقر تئوریک مواجهند و ککشان نمی گزد. حتی حال ندارند نوشته ها و گفته های چند سال پیش خود را هم تکرار کنند. گویی آنهمه قیل و قال، برای بازارگرمی و جلب توجه بوده است.
****
می مانند قلیلی از وفاداران به گفتمان عدالتخواهی که چون پر کاهی در این وانفسا به این سو و آن سو می پرانندشان.
****
از این نوشته در نشانی های زیر هم استفاده شده است:
عدالت و عدالتخواهی در هوای صاف و ابری
http://www.adlroom.com/vdcg.39qrak9yypr4a.html
عدالتخوهان کجا رفته اند؟
http://www.edalatkhahi.ir/002881.shtml
نان ماشینی
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
...
...
...
آبروی ده ما را بردند!
زنده یاد قیصر امین پور