او به خواب رفت...

 

 

 عکس از: محمود صارمی

 

پیرمرد، 70ساله می نماید. رنگ پریده و لاغر. انگار که از یک بیماری مزمن رنج می برد. خودش را داخل یک پالتوی مندرس جا داده، کلاه پشمی کهنه و وارفته ای بر سر دارد. با هیکل نحیفش تکیه داده به تابلوی ایستگاه اتوبوس و به شدت در خود جمع شده است.

یک کیسه نایلونی نان روغنی کوچک در مقابلش؛ دانه ای 150 تومان. 50 عدد می شوند کلاً. حساب کردم که اگر حتی در هر کدام از این نان ها 50 تومان برایش بماند و اگر تمام آنها را بفروشد، 2500 تومان کاسب شده است. و این 2500 تومان، روزی یک روز اوست...

هر روز از کله سحر بساطش را کنار خیابان و در مسیر حرکت کارگرانی که ناشتا از خانه زنده اند بیرون، پهن می کند. او هر روز آنجاست. درکولاک زمستان هم.

***

امروز  که از آنجا رد می شدم، دیدم که پیرمرد کنار بساطش خوابیده. اما خوابش خیلی سنگین بود مثل اینکه. چون خیلی از مشتریها داشتند صدایش می کردند ولی او بیدار نمی شد. فکر کنم امروز تمام نان روغنی ها، روی دستش بماند...

او خوابیده بود. چه راحت و چه آسوده!

 

 

مافیای غم و غصه در ایران!

 

 

 

 

ادامه نوشته

به خواندنش می ارزد

 

به بهانه سالمرگ سید احمد فردید

 

بخش اول

بخش دوم

 

برای موعود

 

۱) امام عصر(عج) را هم مجسمه مي كنند

 ۲) ديدن يا نديدن آقا؛ مسئله اين نيست! [است؟]

۳) «آمدن» یا «نیامدنِ» آقا؛ مسئله این نیست! [است؟]

 

ادامه نوشته

 

رسانه هایی برای «تایید» و «تبلیغ»

 

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

 

همه باید «یکدست» شوند!

 

 

 

 

ادامه نوشته

 

لطفاً پاسخ فرمایید

 

به صرافت افتادم که من هم در این ایام از حسین و عباس و سجاد بنویسم. آخر مد است. همه عادت کرده ایم به اینکه تا چنین مناسبت هایی پیش می آیند، زور می زنیم تا مثلاً چیزی نوشته باشیم تا مثلاً بگویند فلانی آپدیت است و...

و موفق شدم که آپدیت شوم من هم. همین که شما می خوانید حاصل چند ساعت زور زدن است!

لطفاً به پرسش های زیر پاسخ دندان شکن فرمایید تا که شاید این جهالت را پایانی خوش سرانجام باشد.

 

بنظر شما

آیا بهتر نیست دست از سر حسین برداریم و او را به حال خود وانهیم؟

آیا شایسته تر این نیست که او را به خدایش بسپاریم و بنشینیم سر جای خود؟

 

 

اقیانوسی به عمق چند انگشت

مروری بر اتهامات نظام تعلیم و تربیت ایران

 

 

لینک این مطلب در عدالتخانه

 

 

ادامه نوشته

پي قافيه مي گرديم هماره

 

پي قافيه مي گرديم هماره

تا كه شايد يكجور، سر هم بياوريم ابتدا و انتهاي اين زندگي را.

اما قافيه هايمان، عين قافيه هاي «اشعار زوركي» شعراي «الكي» است.

پس نمي توانيم سروده هاي خود را، خود نيز تحمل كنيم.

و از اين است كه عمرِ بافته هاي ما به قدر يك لحظه است؛

يك لحظه آميخته با «رد» يا «تاييد». عین «اشعار زوركي» شعراي «الكي»!

و از اين است كه اينهمه دست دست مي كنيم براي «آدم شدن»!

امروز و فردا و فرداها... مي آيند و مي روند و ما هنوز در پي قافيه اي براي «آدميت»ايم.

و از اين است كه همچون افسون زدگان، حيرانيم و سرگشته. گويا كه در برهوتي پي سرابيم.

از اين است كه در انبوهي مكنت و ثروت نيز عين مفلوكين، زار مي زنيم.

و از اين است كه «شِكوه» از زندگي، متن مدام تمام اشعار ماست. آخر داريم پي قافيه مي گرديم.

يك لحظه هم حتي درنگ نكرده ايم تا كه مگر بفهميم كه مي توان شعر بدون قافيه هم سرود.

قافيه انديشيم. قافيه انديش. از اين است كه عمر ما، كفاف عمرمان را نمي كند!!

 

چاپلوس باش تا کامروا باشی!

 

«اين كار غلط است، اين تولد و امثال آن هيچ جشني ندارد، برگزاركنندگان، مسئول وقت و عمر و اموالي هستند كه در اين كار صرف و ضايع مي شود. من از كسي كه براي تولد من جشن مي گيرد به هيچ وجه متشكر نمي شوم و او را مسئول زيان هاي اين كار هم مي شناسم»...

ادامه نوشته