عاشورا؛‌ مصونيت يا مسئوليت؟

«اي مردم، بزرگان، عبرت بگيريد از موعظه‏اي كه خداوند به اولياي خود در قرآن مي فرمايد. اگر شما خود را اولياي خدا مي‏دانيد و اگر دين داريد و مخاطب قرآن هستيد؛ پس بي تفاوت نمانيد و احساس تكليف كنيد. آيا نديده‏ايد كه خداوند در قرآن چندين بار به روحانيون مسيحي و يهودي به شدت، حمله فرموده و آنها را توبيخ كرده است؟! كه چرا مردان خدا در جامعه و در حكومت، بي عدالتي و فساد ديدند و سكوت كردند؟ چرا اعتراض و انتقاد نكردند و فرياد نكشيدند؟ ...

خداوند، علماي مسيحي، يهودي و روحانيون اديان قبل را چرا نكوهش كرد؟ ستمگراني جلوي چشم آنها فساد مي كردند و اينان مي‏ديدند و سكوت مي‏كردند و دم برنمي‏آوردند. بي‏طرف مي‏ايستادند و نگاه مي كردند. خداوند چنين كساني را كافر خوانده و توبيخ كرده كه چرا در برابر بي‏عدالتي و تبعيض و فساد در حكومت و جامعه اسلامي ساكت هستيد و همه چيز را توجيه و ماست‏مالي مي‏كنيد و رد مي‏شويد؟ چرا سكوت كرده ايد؟ اما مي دانم كه چرا نهي از منكر نمي كنيد و سازش كرده‏ايد. عده‏اي از شما مي‏خواهيد سبيلتان را چرب كنند و عده‏اي از شما هم مي‏ترسيد كه سبيلتان را دود بدهند. عده‏اي طمع داريد و سفره چرب مي خواهيد تا بخوريد و مي گوييد كه چرا خودمان را به زحمت بيندازيم و با نهي از منكر و انتقاد و اعتراض ريسك كنيم؟! فعلاً كه بساطمان رو به راه است و عده‏اي از شما نيز مي ترسيد... شما از سر ترس يا طمع سكوت كرده‏ايد و اعتراض نمي كنيد؛ اما مگر قرآن نمي خوانيد كه فرمود: «لا تخشو الناس و اخشون»؛ از مردم نترسيد. از حاكمان و صاحبان قدرت و ثروت نترسيد. از من بترسيد. آيا شما اين آيه را نديده‏ايد؟...

شما گروهي كه به آدم هاي خوب، مشهوريد و علماي دين، خوانده مي شويد، شما به خاطر خداست كه در نزد مردم، هيبت داريد و هم بزرگان و هم ضعفا از شما حساب مي برند و همه به نام دين به شما احترام مي گذارند و شما را بر خودشان ترجيح مي دهند، در حالي كه هيچ فضيلتي بر آنها نداريد و هيچ خدمتي به اين مردم نكرده ايد و مردم، مجاني براي شما احترام قائلند و شفاعت شما را مي پذيرند، شما به نام دين است كه اعتبار و نفوذ كلمه داريد، در خيابان‏ها مثل شاهان راه مي رويد و با هيبت و كبكبه رفت و آمد مي كنيد. به راستي چگونه به اين اعتبار و احترام اجتماعي رسيده ايد؟ فقط بدين علت كه مردم از شما توقع دارند كه به حق خدا قيام كنيد؛ اما شما اغلب موارد از انجام وظيفه و احقاق حق الهي كوتاهي كرده ايد و حق رهبران الهي را كوچك شمرده ايد. شما حق مستضعفان و طبقات محروم جامعه را تضييع كرديد. شما نسبت به حق ضعفا و محرومين كوتاه آمديد. اين حقوق را نديده گرفتيد و سكوت كرديد. اما هر چيز كه فكر مي كرديد حق خودتان است، مطالبه كرديد. شما هر جا حق ضعفا و مستضعفين بود، كوتاه آمديد و گفتيد كه انشاء الله خدا در آخرت جبران مي كند؛ اما هر جا منافع خودتان بود آن را به شدت مطالبه كرديد و محكم ايستاديد؛ چرا؟ ... مي بينيد كه پيمان هاي خدا در اين جامعه نقض مي شود و فرياد نمي زنيد؛ اما همين كه به يكي از ميثاق هاي پدرانتان بي حرمتي مي شود، داد مي زنيد. ميثاق خدا و پيامبر(ص) زيرپا گذاشته شده و شما آراميد، سكوت و توجيه مي كنيد. ميثاق پيامبر در اين جامعه تحقير شده است. لال ها، زمين گيران، كورها و فقرا و بيچاره ها در سرزمين ها و شهرهاي اسلامي بر روي زمين رها شده‏اند و بي‏پناهند. و كسي به اينها رحم نمي‏كند. شما به اين وظيفه الهي و ديني‏تان عمل نمي كنيد و وقتي كسي مثل من هم مي‏خواهد، عمل كند، كمكش نمي‏كنيد... » 

اين فرياد حسين بن علي(ع) است كه از حلقوم تاريخ بلند مي‏شود و گويي همين امروز است كه نداي دردآور پسر علي در كنار كوه منا، بزرگان، مفسران قرآن، علماي دين، نخبگان، روشنفكران و اصحاب پيامبر را خطاب قرار مي‏دهد.

اين گفتار و گفتارهاي مشابه سيدالشهداء(ع) به روشني بيان مي‏دارد كه بردن نام حسين(ع) هزينه‏بُر است. نمي‏توان پشت نام حسين(ع) پنهان شد و لايه‏اي از عافيت‏طلبي را بر گِرد «محبت» او كشيد. به واقع، بردن نام حسين(ع) نه تنها«مصونيت»آور نيست كه مسئوليت‏آفرين نيز هست.

شهادت حسين(ع) كفاره گناهان ما نيست. 

 

 

پز روشنفكري ، اداي توسعه يافتگي!

سالهاست با مفهومي به نام «توسعه» در جدال هستيم و تمام همت خود را بر اين نهاده ايم تا اين عنصر نامرئي و ناشناخته را با خود همراه سازيم. در اين مسير به هر ابزاري متوسل شده و به هر سازي رقصيده‏ايم و به هر پيامي گوش دل فرا داده و هر نصحيتي را به جان خريده‏ايم ولي در انتها نفهميده‏ايم چه مي‏خواستيم و چه مي‏خواهيم و چه شد؟ و اصولاً «توسعه» چه بود و الآن در كجاي اين عالم سير مي‏كند؟ اما چاره‏اي نيست و بايد «توسعه» يافت تا جايي كه بنا به تعريف جناب «منتسكيو»، ما را از صف « بربرها » خارج شده و داخل «برترها» محسوب نمايند. براي گلاويز شدن با اين فضاي سنگين توان كافي نداريم چون جنس ما جنس ديگري است و اي كاش اين را مي‏فهميديم. با اين حساب تركيب ما با تعاريف رايج توسعه آنچنان بدقواره و بدتركيب و زشت شده است كه نه تنها پوزخند اطراف و اكناف را باعث شده بلكه خودمان را نيز به خنده همراه با اشك تلخ واداشته است.

عادتي از ديرباز بر قوم ايراني سايه افكنده و تمام معادلات و معاملاتشان را در چنبره خود گرفته و آن « نداشتن و نماياندن » است. و تاكنون كسي نپرسيده كه آنچه را نداريم چه ضرورتي براي نماياندنش وجود دارد. به زور مي‏خواهيم خود را به برچسبي شايسته بدانيم و به هر قيمتي شده وانمود كنيم كه ما هم « اينيم ». به حكم غروري كه از اسطوره‏سازيهاي ايرانيان نشات گرفته آنچه را كه بدان نسبتي نداريم از خود مي‏دانيم و به ناچار هزينه‏هاي گزاقي را نيز در اين گير و دار مي‏پردازيم.

زمانيكه رضا پهلوي ناز و عشوه زنان بي‏ستر و عفاف ترك را در كنار كمال آتاتورك ملاحظه نمود ديگر چيز ديگري لازم نبود الا اينكه بايد هر چه زودتر ما نيز متمدن (ايضاً متجدد) مي‏شديم و بلافاصله چماق مشهورش را بدست گرفت و جمعي را اجير نمود تا ما را متمدن سازند و كردند. ولي داور كه بود؟ هنوز هم مشخص نيست چه كسي و با چه محكي بايد متمدن بودن و نبودن را حكميت كند. بر روي همين عادات كه با خشونت هرچه تمامتر به شريان ما راه يافت، ياد گرفتيم كه ابتدا خودرو بسازيم و سپس مسيرش را بگشاييم و به تازگي نيز همه را صاحب رايانه مي‏كنيم و به دنياي اطلاعات متصل و قرار است بعداً سرِفرصت فكري براي استفاده از اين اطلاعات بنماييم.

در بلبشوي متمدن شدن همه چيز را به هم ريخته‏ايم آنچنانكه ديگر هيچ عنصري در جاي خود قرار ندارد.

مدام ناله جانسوز و ترحم برانگيز مسئولين دلسوز را مي‏شنويم كه از دست بيكاري به تنگ آمده‏اند و عنقريب خود را حلقآويز نمايند و در اين حين مي‏شنويم كه دختران به خواستگاري پسران مي‏روند. چرا؟ هيچ جوابي نيست الا اينكه بگوييم آقايان پز روشنفكري مي‏دهند و اداي توسعه يافتگي درمي‏آورند و افاده دفاع از حقوق زنان از سر و رويشان مي‏بارد و از همين رو خانم‏ها (البته از جنس دوشيزه) پشت‏ميزنشين شده‏اند و حقوق بگير و در نتيجه حق هم دارند به خواستگاري پسران بروند. سري به ساختمانهاي اداري دواير دولتي و غيردولتي بزنيد تا جمعيت انباشته خانمهاي شاغل را مشاهده كنيد و آن وقت بدانيد كه ديگر مشكلي براي ازدواج جوانان نخواهد بود.

معلوم نيست حضرات چگونه دلشان مي‏آيد تا اين موجودات عفيف را به كار بگمارند و هيكل درشت مردانه در منزل با كودك و سماغ مكيدن مشغول باشد. اگر بر در و ديوار «شهرتان» مي‏بيينيد كه « به چند نفر دوشيزه جهت كار در توليدي كفش نيازمنديم» به ياد نياوريد تيمچه‏هاي تاريك و نمور اطراف بازار كفاشان را كه چگونه كفاشان هنرمند با چرم و چسب جدال مي‏كنند. ظاهراً برنامه ريزان اين جريان خودشان به شدت از كار خسته شده و هوس كرده اند به بچه‏پروري و آشپزي و هكذا رختشويي و در آخر كار  هم لابد به كلفتي بپردازند.

ميان كلام تا يادم نرفته از سيد محمدخاتمي نيز يادي كنم كه در واپسين روزهاي دولت خود گفته بود: «بنده پول توجيبي خود را از خانمم مي‏گيرم».

الغرض هواي توسعه يافتگي بدجوري به سرمان زده و حسابي به هم ريخته‏ايم. گوش‏ها سنگين شده و انديشه‏اي نيست جز خيال برجهاي بلند و خيابانهاي تر و تميز و همچنين جزاير هاوايي.

 

آنچه تكنولوژي بر سر ما آورده است!

مدرنيته را معمولاً يك افق و رويكرد تاريخي ـ فرهنگي مي‏دانند كه خود متضمن پاره‏اي شاخص‏هاي مختلف و متعدد است و اگر نخواهيم همانند برخي انديشمندان، شكل‏گيري تفكر مدرنيته را به يونان باستان و آراي افلاطون و ارسطو نسبت دهيم، مي‏توانيم دسته‏اي از تحولات گوناگون را نام ببريم كه زمينه‏ساز ايجاد اين مفهوم بودهاند. رويدادهايي همچون رنسانس و انقلابات علمي، نهضت اصلاح دين (پروتستانتيسم)، اختراع فن چاپ، كشف قارة امريكا،‌ عقايد روشنگري، انقلاب كبير فرانسه، ‌انقلاب صنعتي و... مهمترين تحولات در اين عرصه بودهاند. به صورت اجمالي ويژگي‏هاي «مدرنيته» را به اين قرار مي‏توان برشمرد:

بشر انگاري يا انسان محوري (اومانيسم) ـ اعتقاد به اصالت علم جديد ـ بوروكراسي پيچيده مدرن ـ عرفي كردن تمام مقدسات (سكولاريسم) ـ بكارگيري و اصالت بخشيدن به تكنولوژي جديد ـ اعتقاد به قانون‏گذاري توسط عقل بشري ـ سرمايه‏سالاري و ...

 

نگاه اوليه ما به موضوع مدرن شدن، بدينگونه است كه بواسطه رويدادهاي پيوسته‏اي كه در عصر جديد به وقوع پيوسته‏اند، گشايش‏هاي فراواني در حيات بشري صورت پذيرفته و بشر با به خدمت گرفتن مواهب ناشي از مدرنيته شرايط مطلوبي يافته است. بسياري از ماها چنين تصور مي‏كنيم كه تكنولوژي مدرن، زندگي را آسان كرده، بهداشت را ارتقاء داده و پزشكي را گسترده، اوقات فراغت را زياد نموده،‌ رفاه را عموميت بخشيده، ‌فقر را از بين برده، ارتباطات را تسهيل كرده و ... اما اين تنها يك روي سكه است. واقعيت موجود، نشان از اين دارد كه مدرنيته و تكنولوژي‏اش به همان نسبت كه به تسهيل امور كمك نموده،‌ بيش از آن نسبت نيز در پيچيده و سخت‏تر كردن زندگي دامن زده است. بگونه‏اي كه كليت مسير زندگي را از بستر طبيعي و فطري ‏اش خارج كرده و بشر را در حصاري از تعلقات نامربوط جاي داده است. البته ناگفته پيداست كه اين انتقاد به دنياي جديد، به مفهوم پذيرفتن وضعيت اروپاي قرون وسطي يا حاكميت برده‏داران غزنوي و سلجوقيِ مسلمان نيست.

 

امروزه تكنولوژي به شكل بي‏حصري پرستش مي‏شود و هيچ كس مجاز به چون و چرا در چيستي آن نيست. پيشرفت‏هاي غيرقابل انكاري كه در عرصه پزشكي به وجود آمده آنچنان در بوق و كرنا مي‏شوند كه گوش فلك را نيز كر مي‏كند. يافتن درمان‏ براي بيماريهاي صعب‏العلاج از آن جمله‏اند. در حاليكه همه مي‏دانند بسياري از بيماريهاي كشنده امروزي، حاصل همين فضاي تكنيك زده و به شدت صنعتي جامعه مدرن است. شيوع انواع سرطان‏ها گواه اين ادعاست. و جالب اينكه در نگاه بسياري از مدرنيست‏ها، اين بيماريها جزء اجتناب‏ناپذير صنعتي شدن محسوب مي‏شود.

در دنياي مدرن شدة صنعتي، «كار» بيش از پيش به امري غيرخلاق مبدل شده است. بگونه‏اي كه بشر جديد به آن به ديدة يك شر الزامي و ناگزير مي‏نگرد كه همواره به دنبال فرار از آن است. حال اين نگاه را مقايسه كنيد با آن نگاه متعالي به كار، كه آن را جوهر مرد مي‏داند.

اگر چه به مدد بكارگيري تكنيك، علي الظاهر، اوقات فراغت بيشتري در اختيار بشر قرار گرفته ولي با ااين حال امروزه از «اوقات فراغت»‌ به عنوان يك «معضل اجتماعي» ياد مي‏شود كه بايد براي آن انديشيد و آن را جهت بخشيد. اساساً اوقات فراغت در دنياي مدرن امري از خودبيگانه و تصنعي محسوب مي‏شود. نظام مبتني بر تكنوكراسي، قادر به آفرينش فضاي نشاط‏آور و سرورآفرين براي بشر نيست و از اين رو تلاش دارد تا آن ساعات را با حضور وحشتناك و ديوانه‏وار تلويزيون، ماهواره و ادبيات رسانه‏اي غفلت‏‏آفرين و معرفت‏زدا در سيطره خود گرفته و از دل اين ساعات چيزي جز اضطراب، افسردگي و فرار از خود متولد نمي‏شود.

آري، تكنولوژي مدرن ثروت‏آفرين است. اما اين انبوه ثروت تنها براي بورژواها آفريده شده و نصيب طبقات متوسط و توده‏هاي فرودست، فقط و فقط «زندگي قسطي» و ميل و نياز هميشگي به «مصرف» است. در اين فضا براي طبقات غيربرخوردار، تنها چيزي كه باقي مي‏ماند مشتي آرزوي دور و دراز همراه با سرخوردگي و ياس مداوم است.

مدرنيته و تكنولوژي ناشي از آن، ظاهراً وفور نعمت و امكانات مادي و افزايش درآمد و ثروت را به دنبال آورده، ولي چون مبنايش بر سودجويي و منفعت‏طلبي مداوم استوار است،‌ هيچگاه شاهد فروكش كردن عطش حرص و آز در انسان مدرن شده نيستيم. از سوي ديگر به دليل توزيع ناعادلانه ثروت و درآمد، همواره نوعي تلاش خسته‏كننده براي ارضاي نياز به مصرف وجود دارد.

سيطره بي‏چون و چراي «ماشين» بر دنياي انساني، آرام آرام به شكلي تصوير مي‏يابد كه گويي دنيا و مواهب آن براي تقديس و تكريم «ماشين» بوده و انسان براي ماشين آفريده شده است. در حاليكه ظاهراً اينگونه است كه «ماشين» و مشتقاتش براي رفاه بشر ايجاد گرديده‏اند. امروز، مشاين بيش از انسان ارج و قرب دارد و هر كجا كه ماشين گام گذاشته انسان مجبور به عقب نشيني و سقوط و سكوت شده است.

مدرنيته و دستاوردهايش، بي‏شمارند. ولي افسوس كه در هياهوي صادر شده از همين مدرنيته، فرصتي براي «انتقاد» از آن باقي نمي‏ماند و همه مجبوريم بپذيريم كه همين وضعيت، بهترين است و راه ديگري براي رفتن وجود ندارد

 

كاري به كار خدا نداشته باشيد!

اينكه هوا گرم است يا سرد، مشيت و خواست الهي است و ما حق اعتراض به اين رويه را نداريم. اينكه در نقطه‏اي از زمين كوهي بلند سربرافراشته و در جايي ديگر دره‏اي عميق شكل گرفته، اين هم خواست پروردگار بوده و پرسش از چرايي اين مسئله به كفر مي‏انجامد! اينكه منطقه‏اي در كشور ما كوهستاني است و منطقه‏اي ديگر كويري، اين هم اقتضاي خواست و اراده الهي بوده است و...

يكي از اهالي جامعه خودمان با چيدن اين صغري و كبري‏ها به اين نتيجه رسيد كه «اينكه يكي ثروتمند است و از تمامي نعمات دنيوي بهره‏مند، و ديگري در حضيض فلاكت، اين بر اساس خواست، مشيت، تقدير و اراده الهي بوده است و ما موظف به تبعيت از اين اوضاع هستيم.»

ايشان با بهره‏گيري از اين متد، ثروت‏اندوزي و رفاه عده‏اي از اهالي جامعه و در مقابل فقر و تنگدستي عده‏اي ديگر را به قضاي الهي گره مي‏زند و بدين ترتيب مهر سكوت بر دهان هر معترضي مي‏كوبد. بر اساس اين منطق است كه «عدالتخواهي» يعني كشك و علي(ع) و حكايت عدالت او يعني افسانه. تراشيدن اين منطق كار كوچكي نيست. بواسطه همين شيوه است كه تاريخ شاهد تسليم بي‏قيد و شرط فقرا در برابر اغنيا است. چرا كه فقرا همواره مؤمن‏تر از اغنيا بوده‏اند پس بيش از آنها نيز مقيد به خواست الهي! هستند. همين منطق توانسته است اين فكر خداپسند را در مخيله مستضعفين فرو كند كه «اگر خدا مي‏خواست به ما هم مي‏داد».

وقتي مستضعفين با چشمان خود مشاهده مي‎نمايند كه بر دروازه عمارتي مجلل و چشم‏گير، حك شده است كه «هذا من فضل ربي»، ناخودآگاه خدا و مشيت او را به ياد مي‏آورند و اين يعني تعليم معارف دين! وقتي خداوند از «فضل» خود به بعضي‏ها عنايت مي‏فرمايد، چرا ما چشم ديدنش را نداشته باشيم. اگر يكي از اهالي همين شهر خودمان با عنايت خدا! توانسته است عمارتي باشكوه را در فلان نقطه شهر برپا كرده و در بهمان نقطه شهر نيز بساطي ديگر و ... كجايش ايراد دارد؟ همه مي‏توانند داشته باشند به شرطي كه خدا بخواهد!

آري اين است رويه غالب براي توجيه جامعه طبقاتي ما و ما نيز محكوم به پذيرفتن اين خذعبلات هستيم. چرا كه اگر نپذيريم از مرز «ايمان» خارج شده‏ايم. بر اين اساس، تنها چيزي كه در جامعه ما فاقد ارزش تلقي مي‏شود، كار و تلاش و عرق جبين است.

آنهايي كه بيشترين انرژي را مصروف مي‏كنند كمترين بهره‏مندي را از منابع مادي دنيا دارند و در مقابل نيز خيل كثيري وجود دارند كه با يافتن كوره‏راههاي ايجاد شده توسط نظام اداري مالي كشور، ثروتي برپا كرده و در رفاه و عيش به سر مي‏برند و در مقابل هر معترض يا منتقدي «تفضل» خدا را پيش مي‏كشند. در حاليكه از معارف اسلامي به روشني حكايت از اين دارند كه خداوند حاكمان را موظف به رسيدگي به احوال فقرا كرده و براي جلوگيري از دست به دست شدن ثروت در حيطه عده‏اي خاص، نظامات گوناگون مالي را ترتيب داده است. حال چگونه اين خدا مي‏تواند به فقر و فلاكت عده‏اي از بندگانش رضايت دهد؟!

اين تناقض آشكار در معادلات اجتماعي اين سرزمين، بازخوردهاي متعددي در عرصه فرهنگ، اقتصاد و اجتماع به همراه دارد. افرادي كه به برخي بزهكاري‏ها روي مي‏آورند، تحت تاثير اين فضاي ناعادلانه اقدام به ارتكاب جرم مي‏كنند. تلاش‏هاي طاقت‏فرسايي كه يك كارگر براي تامين حداقل معاش صورت مي‏دهد، آنچنان سخت است كه بعد از چند صباحي، جسمي عليل و درمانده را مقابل چشم قرار مي‏دهد كه منتظر فرا رسيدن موت است. ملاحظه اين وضعيت به قدر كافي تحريك‏آميز بوده و مي‏تواند انگيزه بسياري از دست‏درازي‏ها نيز باشد.

وقتي در جامعه‏اي دارا بودن برخي امكانات زندگي، اعم از مسكن، خودرو، درآمد كافي و... فضيلت شمرده مي‏شود و در عين حال شرايط مساوي براي كسب اين امكانات براي همگان فراهم نمي‏آيد بديهي است كه در چنين شرايطي، عده‏اي از محرومان براي دستيابي به آن مقصود در انديشه مسيرهاي نامتعارف باشند و اين عده قرباني همان بي‏عدالتي مي‏شوند. اوضاع زماني بدتر مي‏شود كه اندكي نيز لعاب دينمدارنه به «بي‏عدالتي» حاكم بزنيم. در اينصورت است كه موانع اخلاقي ناشي از دينداري نيز كاركرد خود را خواهند باخت.

ما بايد از بستن تهمت به خداوند بپرهيزيم. بي‏لياقتي و زياده‏خواهي عده‏اي را به حساب تقدير الهي نگذاريم. عطش ثروت‏اندوزي را در جامعه بايد به عنوان خطر بزرگ باور كرده و براي فرونشاندن آن تلاش كنيم. بايد بپذيريم كه جهت جريان جامعه به سمت عدالت نيست و در  شرايطي كه  صداي شكستن استخوان‏هاي عده‏اي به گوش مي‏رسد، خود را با ملغمه‏اي از متدهاي رنگارنگ مشغول نسازيم. همچنين يادمان باشد‏ كه «كاري به كار خدا نداشته باشيم!»

حیرانی و حسرت برای جامعه مدنی

 آنچه به نام «جامعه مدني» از دوم خرداد 1376 وارد ادبيات سياسي كشور شد، همواره به عنوان مفهومي آرماني در اذهان روشنفكران پديدار بوده و تلاش بي‏حدي براي نيل به آن صورت پذيرفته است. اين تلاش‏ها در مراحلي با حس «حيراني» و سپس با نگاه «شيدايي» همراه بوده و كمترين كوششي از جانب مناديان اين مفهوم، جهت «شفاف‏سازي» و بيان «چيستي» آن  مشاهده نشده است. آنچه از «جامعه مدني» و محتواي آن عرضه مي‏شود، صرفاً تعدادي تصوير از محصولات ملون ولي مبهم است كه همچون خود «جامعه مدني» هيچ كس حاضر به روشن ساختن ابعاد آنها نيست. مفاهيمي همچون «دموكراسي»، «احزاب»، «مطبوعات»، «آزادي و آزادانديشي»، «NGOها» و ... همگي به عنوان ثمرات نيك «جامعه مدني» مطرح و حتي «پرستش» مي‏شوند. در حالي كه اگر به جامعه مدني به مثابه يك نظام زندگاني نگريسته مي‏شود، به هيچ روي دايره‏المعارف جامعي براي اين نظام و بايسته‏هاي آن جمع‏آوري و ارائه نشده است. حتي نمونه عملي كوچكي از اين جامعه آرماني نيز در هيچ كجا نشان داده نمي‏شود و صرفاً به تك‏تك اجزاي آن درود فرستاده مي‏شود. اما از كنارهم قرارگرفتن و در عين حال تفاهم منطقي اين اجزا خبري نيست. در حاليكه در جامعه مدني، به شدت فعاليت احزاب سياسي تشويق شده و اساساً اين فعاليت را لازمه بقاي آن مي‏دانند، در همان‏ حال از آزادي و مشاركت فرد در تعيين سرنوشت سياسي و اجتماعي نيز سخن به ميان مي‏آيد. مشخصاً در چنين فضايي آنچه عملاً جهت‏گيري‏هاي سياسي و اجتماعي ملك را تعيين مي‏نمايد، تصميم رهبران حزبي و موضعي است كه ايشان اتخاذ كرده‏اند و فرد لزوماً تابع تصميمات حزبي ـ بدون توجه به راستي يا ناراستي آنها ـ خواهد بود. در موضوع دموكراسي تاكيد بر آن است كه هر فرد يك راي دارد و همه به يك اندازه در اداره امور جامعه مؤثرند ولي هيچ قوه عاقله‏اي نمي‏تواند اين الگو را به صورت منطقي توجيه نمايد. در تمامي انتخاباتي كه برگزار مي‏گردد، عامي و عالم، عاقل و ديوانه، نوجوان و پيركهنسال، دارا و ندار، كارگر و كارفرما و... يك راي دارند در واقع حقايق جامعه در پيشگاه اكثريت كتمان مي‏شود. جالب است كه جامعه مدني، جامعه‏اي عقلاني‏شده تعريف مي‏شود كه در آن همه چيز بر مدار منطق و عقل مي‏چرخد. با اين وصف براي مثال، آيا اينكه باشعور و كم‏شعور دوشادوش هم و به يك اندازه قدرت تاثير در تعيين مسير جامعه را دارند، امري عقلاني است؟ آزادي و آزاد‏انديشي نيز حكايتي شبيه ديگر اجزاي جامعه مدني دارد. روشنفكراني كه هماره بر طبل آزادي كوفته‏ و ايران و ايراني را به جهت عدم اشاعه آزادي مورد نكوهش قرار داده‏اند، هيچگاه نگفته‏اند كه آزادي چيست؟ و چگونه مي‏توان آزاد بود. اينان صرفاً با برخوردي سلبي، فرياد برمي‏آورند كه «آزادي چه نيست؟» و مصاديقي را ذكر مي‏كنند كه ناظر بر تحديد آزادي مردم است. (البته نگارنده بر آن نيست تا ميزان آزادي و يا عدم آن را در ايران به قضاوت بنشيند.) بديهي است نبايد انتظار داشت كه با چنين اسلوبي طرفداران بي‏شماري نيز براي آزادي فراهم آيد.

 

ای قوم به حج رفته!

در ايامي همچون محرم و رمضان با خود مي انديشيم چگونه است كه با وجود گستردگي مناسك ديني و شعائر مذهبي در ميان مردم، همواره با گيرهاي فراوان اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و حتي سياسي مواجه هستيم؟ بويژه وقتي مشاهده مي كنيم كه ساليانه صدها هزار نفر به زيارت خانه خدا مشرف مي شوند،‌آن هم با آن شرايط سخت و ضوابط ريزي كه براي حاجي شدن پيش بيني شده است، و پس از بازگشت ايشان از سفر حج هيچ تغييري در جامعه رخ نمي دهد، در چنین شرایطی تناقضي آشكار ميان «داشته»ها و «كرده»ها در ذهن ايجاد مي شود.براستي چرا اينگونه است؟ نكند ما نيز همچون مدرنيست هاي عصر روشنگري كه به «افسون زدايي» از جهان پرداختند، حركت مشابهي در قبال دارايي هاي مكتبي مان انجام داده ايم؟! چگونه ممكن است تعاليم مربوط به حج را دانسته باشيم و با فلسفه تمام حركات ريز و درشت آن آشنا باشيم و در عين حال اين حركت بزرگ نتواند آبي از آب را تكان دهد؟

اوضاع آنزمان خرابتر مي شود كه مسئول و صاحب منصبي براي چندمين بار «توفيق» تشرف مي يابد. كيست كه نداند امروز در اين مملكت آنچه وجود ندارد كار است و در اين وانفسا رها كردن يكماهه امور با توجيهات ماوراءطبيعي خيلي جالب مي شود. بعيد نيست در جمع اين صاحب منصبان، فردي باشد كه بيش از يك دهه در فلان شهر «افتخار خدمتگزاري» دارد. ناگفته پيداست كه اين جناب مي توانست در اين مدت زمان وجب به وجب شهر را زير و رو كرده و با تمام مردم آن حتي چندين بار ملاقات نموده و حداقل خود را مردمي جلوه دهد، اما هيچگاه چنين نكرده و شايد نام برخي خيابانهاي شهر نيز به گوشش نخورده باشد! حال اين جناب عزم سفر نموده و براي رهايي از «حصار تنگ» جامعه و اندكي نزديكي به حضرت ربوبي به ديار وحي مي رود و اصولاً به كسي مربوط نيست كه چرا مي رود. مهم آن است كه او مي رود و همه موظفيم حلالش كنيم و او مطمئن است كه هيچ حقي از «ناس» بر گرده اش نيست. چرا كه ميداند اگر به اندازه نخي كه با آن دگمه اي دوخته است حقي از ديگران با او باشد حجش مقبول نيست.

براستي كسي كه يكبار به آن ديار رفت و چيزي نگرفت چرا فكر مي كند كه در دفعات ديگر مي تواند گمشده اش را بازيابد؟ شايد بدنبال چيزي است كه در آنجا نيست و نشاني را اشتباه دريافت نموده است. اي كاش يكبار ديگر مقدمات حج را مرور كنيم. اي كاش يك لحظه بايستيم و مراد خدا را از وجوب حج بنگريم. آيا نمي توان سئوال نمود كه چرا همگان در موسم حج به ياد فقرا مي افتند؟ آنهم فقراي با شخصيت و خوش لباس و خوش مركَب! آن مسئولي كه درب اتاقش بخاطر «بررسي مشكلات مردم» به روي «مردم»! بسته است چرا مي انديشد كه مي تواند «حــاجي» باشد؟ آن صاحب سرمايه اي كه حاضر نيست به كسي «رمز و راز» ثروتمند شدنش را بازگويد، با چه اميدي راهي مي شود؟ آيا اين دسته از «حاجيان» صف طولاني «نيازمندان» و «مسكينان» و «ابن سبيلها» را زيارت نموده و از آنها حليت طلبيده اند؟ و آيا «سكونتگاه»هاي گِلين را كه به وزش ملايم بادي پاييزي بسته است، زيارت كرده اند؟ آيا همه حاجيان مفهوم «حق الناس» را براي خود حل كرده اند؟

خوب اشكالي ندارد. بروند. سفر بخير. «حجهم مقبول و سعيهم مشكور». آيا براي بعد از بازگشت خيالي انديشيده اند؟ يا شايد در همان لحظاتي كه طواف ميكنند به فكر نوبت بعدي هستند؟

نگارنده «حاجي» نيست و شايد به همين خاطر درنيابد كه «حاجي» شدن چه لذتي دارد و قطعاً درنمي يابد آن لحظه اي كه در پيشگاه رسول خدا ايستاده و با او حرف ميزني چه حالي به آدمي دست ميدهد! آنزمان كه روبروي گنبد سبز ايستاده و از «روزگار خوش» امت محمد(ص) برايش مي گويي قابل وصف نيست. در آن ساعتي كه كنار بقيع و مقابل مجاهدان صدراسلام، آنچه بر سر مسلمين آمده است را مرور ميكني چقدر شيرين است...

اي كاش يكي فرياد مي زد كه :

اي قومِ به حج رفته كجاييد كجاييد

معشوق همينجاست بياييد بياييد

وحدت شيعه و سني؛ مصلحت يا ضرورت

به موازات اتفاقات اخير در عراق و مطرح شدن مجدد «لزوم وحدت شيعه و سني»، پاره اي مباحث نيز در حاشيه اين راهبرد پيش آمد كه بار ديگر ضرورت واكاوي در مفهوم تشيع و تسنن را برجسته نمود. در شرايطي كه با برانگيخته شدن احساسات ديني مسلمانان، ميل به وحدت بيش از گذشته در مسلمين برانگيخته شده، عده اي ناآگاهانه و عده كثيري نيز تعمداً انگشت بر روي نقاط افتراق نهاده و به بهانه «نشر حقايق» وقايع تاريخي را بازخواني نموده و به آشفته تر شدن اوضاع دامن ميزنند. اين جريان در هر دو طيف «شيعيان» و «اهل تسنن» وجود دارد. بگونه اي كه جبهه اي دائمي در جامعه مسلمين گشوده شده است كه با اصرار زايدالوصفي همديگر را به دوري از اسلام راستين متهم ميكنند. طبيعي است كه از اين جدالها هيچ نصيبي عايد اسلام و مسلمين نشود همچنانكه در قرون گذشته نيز نشده است. بهترين شاهد براي اثبات اين مدعا، اضمحلال دو امپراتوري بزرگ اسلامي، صفويه و عثماني، در قرنهاي گذشته است. هر كدام از اين دو امپراتوري، با پيش كشيدن «شيعه بودن» يا «سني يودن» سالها باهم جنگيدند آنچنانكه در اثر اين جنگها هر دو دچار فرسايش شده و به غايت تضعيف شدند. اين زوال قدرت به قدري آشكار بود كه گروه كوچكي از افغانها توانستند حكومت مقتدر صفوي را به تسليم وادارند. از آن سو نيز امپراتوري گسترده عثماني با تجزيه روبرو شده و هر روز بخشي از سيطره خود را از دست داد و امروز كشوري كوچك به نام تركيه از آن به يادگار مانده است. بهره برداري دولتهاي تازه قدرت گرفته اروپايي از اين وضعيت، بسيار واضحتر از آن است كه نياز به استدلال تاريخي باشد. امروز در برخي محافل زمزمه هايي شنيده مي شود مبني بر اينكه تشيع و تسنن غيرقابل جمع اند و صحبت از وحدت شيعه و سني به منزله فراموش كردن ستمهايي است كه بر شيعيان شده است. بدين ترتيب، وحدت يعني كشك. دسته ای نیز با اکراه می پذیرند که همه چیز را نباید گفت و در نگاه اینان مصلحت تا حدی قابل مراعات است. اگر بپذيريم كه در هر دو مذهب، عناصري افراطي وجود دارند كه درك كاملي از شاكله اسلام ندارند، بايد اين را نيز بپذيريم كه همين افراد، اخلاف كساني هستند كه در طول تاريخ به بهانه هاي مختلف «شيعه كشي» و «سني كشي» راه انداخته اند. چه آن سلطان عثماني و چه آن پادشاه صفوي كه حضور شيعه را در مملكت سني و زندگي سني را در بلاد شيعي برنمي تافتند، هر دو آتش اين جريان را برافروخته تر ساخته اند. امروز نيز كه عده اي با «اجتهاد»هاي ساختگي و بي بنياد حاضر نيستند شرايط خطرناك و حساس جهان اسلام را درك كنند، دچار همان اشتباه تاريخي مي شوند. وقتي قضیه «حفظ اسلام» پيش مي آيد، بويژه آنكه همگان ميدانند که دشمن مشتركي در كمين نشسته تا شيعه و سني را به يك چوب ببندد، لاجرم هزينه هاي آن نيز بايد پرداخته شود. نميتوان هم داعيه اسلام داشت و هم بر اختلافات تاكيد داشت. مشخص است كه نفعي در اين حركت نهفته نيست. به زعم حقير، مقطع كنوني آوردگاه نهايي اسلام و تمدن خداگريز غرب است مع الاسف، هر اندازه كه در آنسوي ميدان تامل و تدبر و درايت مي بينيم، در اين سو غفلت و بي تدبيري و احساسات منفي بيداد مي كند. در چنین احوالی موضوع وحدت نه مصلحت که یک ضرورت است و بار دیگر رسالت علما در اين كشاكش بيش از پيش به چشم ميآيد. و تاریخ آماده ثبت نتیجه این رویارویی بزرگ و تعیین کننده است.

نزاع مردم و قانون/روح اله رشیدی

قريب يك قرن از نخستين زمزمه هاي تدوين قوانين جديد در كشور ما مي گذرد و در اين يك قرن بيشترين تنازع ميان مجريان قانون و مردم صورت پذيرفته است. عليرغم آنكه ايرانيان درتاريخ گذشته خود سابقه دارا بودن قانون را دارا هستند اما از چه رو اين نزاع واقع شده است؟ در روزهاي اخير كه با دستور راهنمايي رانندگي بستن كمربند ايمني براي سرنشينان اتومبيل ها اجباري شده است، صحنه هايي مشاهده مي شود كه اين جدال را به روشني نمايان مي سازد. اين نزاع در قالب كمربندهاي قلابي و يا به نوعي سرهم بندكردن نوار مشكي بر روي سينه عيان مي شود. مشابه اين تقابل را در سالهاي گذشته و در شكلهاي ديگري ملاحظه شده است. و اينك آن سئوال نخستين؟ اين مقابله چرا رخ مي دهد و چگونه عدم تمكين به قانون از هيبت امري قبيح به حركتي شجاعانه تغيير شكل داده است؟ البته به فراخور نوع نگاه مي توان پاسخ هاي مختلفي به اين پرسش داد لكن در اين مجال كوتاه تنها از منظر « تجدد گرايي » به موضوع نگريسته مي شود و باقي قضايا در فرصت هاي ديگر قابل بررسي است.

آنزمان كه موج « مدرنيته » اروپا را فراگرفت و بدنبال خود توسعه در صنعت و شكوفايي اقتصاد را آورد ، لرزش هايي حاصل از اين موج كشور ما را نيز متاثر ساخت ولي روشن است كه اين دو فضا قابل قياس نبودند چرا كه روح اروپايي با شرايط جديد سازگار شده و با آن همراه شد. در همين حال اجتماعِ به شدت سنتي ايران در قالبهاي خاص خود سير مي كرد و به هيچ روي آمادگي و حتي استعداد پذيرش شرايط نوين را نداشت. در چنين شرايطي نخبگان و روشنفكراني كه مفتون « تجدد » شده بودند با تمام قوا به ساختارهاي اجتماعي فشار وارد ساختند تا نسبت به پذيرش و دروني كردن عادات نو متمايل شود. روشن است كه اين اصرار در تقابل با آن روحيات نتيجه اي جز تضاد نخواهد داشت. ملك الشعراي بهار از روشنفكران آن عصر در وصف تجدد مي گويد :

يا مرگ يا تجدد و اصلاح

راهي جز اين دو پيش وطن نيست

ايران كهن شده است سراپاي

درمانش جز به « تازه شدن » نيست

عقل كهن به مغز جوان هست

فكر جوان به مغز كهن نيست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملك

گر مرد جاي سوك و حزن نيست

بدينگونه جدال كهنه و نو آغاز مي شود. با اروي كار آمدن رضاخان اين وضعيت تشديد مي شود. از يكسو مقاومت مردم و از سوي ديگر اصرار آمرانه رضاخان بر « نو شدن » عرصه را به ميدان جنگ شبيه مي كند. چماق رضاخان براي آنچه او آنرا « تجدد » مي خواند بهترين و تنهاترين ابزار بود. فشار بي حد بر بنيان هاي فكري و اجتماعي رفته رفته موجب شد تا بخش هايي از اجتماع در حالتي بدبينانه به مظاهر زندگي جديد تن دردهند در حالي كه برايشان اصلاً روشن نبود كه چرا بايد اين شرايط را بپذيرند. اين حس بدبيني فروخفته به شدت در درون اجتماع ايران رشد مي نمايد و همچون عقده اي سخت همراه آنان باقي مي ماند. در اين روزگار ظاهراً ايران لباس نو بر تن دارد. مردانش كلاه شاپو بر سر و كراوات بر گردن و زنانش تن پوش كوتاه بر تن دارند اما حسي شورشگر همواره آماده طغيان است. ديگر بلافاصله پس از آنكه چيزي به نام قانون بر آنها عرضه مي شود « چماق » به خاطرشان مي آيد و...

اين نكته اگر چه علت تامه براي نزاع مردم و قانون نمي تواند باشد لكن بخش مهمي از پرسش را پاسخگوست. به نظر مي رسد حاكميت در ايران هيچگاه نتوانسته با درك صحيح از روحيات خاص مردم ـ كه همواره با عدم پذيرش آسان قواعد جديد همراه بوده ـ به اعمال قانون بپردازد. پيوسته شاهد بوده ايم كه قانونگذار به دنبال اعمال قانون به هر قيمتي بوده بدون توجه به اينكه زمينه هاي اجراي آن قانون مهياست يا نه ؟ امروز نيز شاهديم كه عليرغم پذيرش بخشي از جامعه ، بخش وسيعي با بدبينب به موضوع مي نگرند و اعتقاد ندارند كه نفعي از اجراي قانون متوجه خودشان خواهد بود و دائماً بر اين باورند كه لابد از اين قضيه نيز بوي سودجويي به مشام مي رسد. در اين حالت مسئولين نيروي انتظامي بايد با به خدمت گرفتن مردم شناسان و متخصصين علوم اجتماعي به يافتن مسيرهاي كهم هزينه جهت اجراي قانون مبادرت ورزند.

طبل قوم گرايي و ماجراي فرهنگ بومي/ روح اله رشيدي

آنگونه كه از اوضاع منطقه اي برمي آيد يگانه مسير غلبه بر تركتازي ايران در عرصه هاي مختلف، تجزيه آن است و اين تجزيه هر چند نتواند به شكل انفكاك جغرافيايي باشد، حداقل در قالب جدايي رواني قابل تحقق بنظر مي رسد. بر همين مبنا قصه كهنه "قوم گرايي" دوباره در حال تكرار است و هر روز خبرهايي جسته و گريخته از گوشه و كنار كشور مبني بر وجود تحركات قومي به گوش مي رسد. اخيراً نيز به مدد راه اندازي شبكه اي ماهواره اي به زبان آذري، كه از خاك جمهوري آذربايجان به پخش برنامه مشغول است، فضاي ياد شده در استانهاي آذري زبان نيز در حال شكل گيري است. آنچه اين شبكه دنبال مي كند چيزي جز تكميل پروژه "تجزيه طلبي" در ايران محسوب نمي شود. هر چند تلاش برنامه سازانش بر اين باشد تا چنين مقصدي از توليدات آنها به ذهن متبادر نشود.
در يكي از جديدترين ايده پردازي هاي اين شبكه تلويزيوني، موضوع اشغال فلسطين توسط صهيونيستها با اشغال قره باغ توسط ارمني ها مقايسه شده و دولت جمهوري اسلامي ايران به سبب موضع تبعيض آميزش در برخورد با موضوع اشغال آذربايجان مورد نكوهش قرار گرفته است. اين شبكه همچنين با نشان دادن تصاوير قتل و جنايت ارمني ها در سالهاي جنگ قره باغ، آذري زبان ها را به شدت متاثر ساخته و آنها را براي تحت فشار قرار دادن ارمني ها تحريك نمود. بدنبال اين قضيه، عده اي كم شمار در يكي از محلات ارمني نشين تبريز حاضر شده و ظاهراً قصد انتقام از ارمني هاي تبريزي! را داشتند كه اين ماجرا با دخالت پليس خاتمه يافت.
سياستگزاران تلويزيون مذكور در حركتي حساب شده با پيش كشيدن موضوعي "پارادوكسيكال" تلاش دارند تا با يك تير دو نشان بزنند. آنها ضمن آنكه در حركتي ظاهراً موجه، اشغال گوشه اي از جهان اسلام در جمهوري آذربايجان را تقبيح مي كند، در همان حال به وجهي ظريف تلاش مي كنند تا اهميت موضوع فلسطين را به چالش كشيده و از اين رهگذر به روند فرسايشي احساسات ضد صهيونيستي كمك نمايند.
قدر مسلم اينكه دولتمردان جمهوري اسلامي ايران بايستي موضعي مشخص و قابل اعتنا در قبال موضوع مورد بحث داشته باشند، ولي تدوين كنندگان اين تئوري بايستي به اين پرسش اساسي نيز پاسخگو باشند كه آيا خود دولت جمهوري آذربايجان موضع مشخص و شجاعانه اي در اين مسئله اتخاذ كرده و آيا اصولاً در دولت و مردم جمهوري آذربايجان اراده اي مبتني بر بازپس گيري اراضي اشغالي قره باغ وجود دارد؟ آيا كوچكترين تحركي در داخل جمهوري آذربايجان براي مبارزه با كشور اشغالگر ديده مي شود؟ در شرايطي كه هر روز در فلسطين دهها جنازه بر روي دست مردم آن ديار تشييع مي شود.
اما در حاشيه اين اتفاقات گريزي نيست از اينكه نقبي بر آنچه در حوزه فرهنگ كشور و استان مي گذرد نيز زده شود. بنظر مي رسد نهادهاي فرهنگ ساز در استانهاي مختلف نتوانسته اند به نيازهاي مردمان خود پاسخ گويند. در همين منطقه آذربايجان، چندين شبكه استاني دهها ساعت برنامه راديويي و تلويزيوني پخش مي كنند ولي دريغ از اندكي تحول در فرهنگ سازي بومي. اين شبكه ها، بويژه شبكه آذربايجان شرقي، چگونه مي توانند ادعايي درخور در اين جنگ رسانه اي تبليغي داشته باشند. اين شبكه با فراموش نمودن فلسفه ايجادي خود، بخش اعظم برنامه هاي خود را به پخش برنامه هاي ضبط شده ساير شبكه ها مي پردازد. حتي برنامه هاي توليدي نيز در موارد متعددي به زبان فارسي تهيه مي شوند. در حاليكه مشخص نيست اين برنامه ها چه حرف تازه اي در قياس با برنامه هاي متنوع شبكه هاي سراسري دارند؟
آنچه در استان آذربايجان شرقي به لحاظ فرهنگ بومي مي گذرد به هيچ چيز شبيه نيست و امروزه شاهد عناصري درهم از موضوعات نامتجانس هستيم كه با افتخار، ميدان را براي فركاس هاي برون مرزي خالي مي نمايند. مسئولان كشوري و استاني اگر به دنبال حفظ يكپارچگي كشور هستند چاره اي جز توجه عادلانه به قابليت هاي فرهنگي و اجتماعي مناطق مختلف ندارند.

من حرف مي‏زنم، تو گوش كن، او عمل كند

از جمله حرفه‏هاي عصر جديد، سخنراني و فن خطابه است كه جايگاه خاص خود را در ميان مشاغل يافته است و اصولاً بسياري را با همين شغل مي‏شناسند. مثلاً چندي پيش بود كه در خبرها شنيديم گرهارد شرودر، صدراعظم پيشين آلمان، پس از فراغت از مقام خود، براي امرار معاش به سخنراني در محافل روي آورده و از بابت هر سخنراني يكصدهزار دلار دريافت مي‏كند. اتفاقاً مشابه همين حرفه در كشور خود ما نيز رواج يافته است. بازار اين حرفه بخصوص زماني گرم است كه «گفتمان» جديد و مردم‏پسندي در جامعه شكل مي‏گيرد. دراين مواقع عده‏اي كه خود را «پشتوانه فكري» جامعه مي‏دانند براي تبيين ابعاد آن گفتمان به پا مي‏خيزند، بگونه‏اي كه نهضتي فراگير از سخنراني‏ها و خطابه‏هاي آتشين و روشنگرانه به راه‏ مي‏افتد. صاحبان اين حرفه، خود را صنف خاصي مي‏دانند كه كارشان فقط و فقط «حرف» زدن است. آنان تمام همتشان را معطوف «خوب حرف زدن» مي‏كنند. هر چند علاوه بر «حرافي» مشاغل ديگري نيز دارند. ولي در لحظه‏اي كه به نقش سخنران درآمده‏اند همه چيز را فراموش مي‏كنند تا به نحو احسن از عهده «حرف زدن» برآيند.

ـ روزگاري است كه «عدالت» با اهالي جامعه قرين شده و ظاهراً قصد آن دارد تا درب منازل «مستضعفين» (همان آسيب‏پذيرهاي روزگار مدرن) را كوفته و با خود همراه سازد. اما براي شناخت «چيستي عدالت» بايد از پشتوانه‏هاي فكري جامعه (همان حرافان) بهره جست. و براستي اينان چه نيك وارد ميدان شده‏اند. محافل پرشور،  مقالات پرحرارت و خطابه‏هاي آتشين در باب عدالت آنچنان متعدد است كه «مستضعفين» مانده‏اند كه كدام را برگزينند و بشنوند و به سراغ كدامين «حراف» بروند؟ آيا بدنبال او باشند كه پس از خروج از محفل گرم «عدالت» سوار بر «مُركب» والامرتبه مي‏كنندش و مي‏برندش به همانجايي كه ...؟ يا به نداي گرم آن يكي گوش بسپارند كه «بادي‏گارد»هايش براي ملاطفت با مردم، سرُ و دست مي‏شكنند؟ بهتر است به سراغ هماني برويم كه خودش را به ييلاقات زده و خوان پرنعمتش را گسترده‏ و همه را متنعم مي‏سازد...

ـ مي‏گويند «حرف» چيزي است و «عمل» چيزي ديگر و در نتيجه «حراف» كسي است و «عامل» كسي ديگر. اصولاً مقايسه اين دو مقوله قياس مع‏الفارق است. كجا نوشته و چه كسي گفته كه هر كس هر چه مي‏گويد بايد بهترين عامل به سخنانش خودش باشد؟ در يك مناظره خيالي با يكي از همين «حرافان» كه براي مردم، اصول زندگاني علي(ع) و هكذا ساده‏زيستي و ... را فرياد مي‏كرد و «چون به خلوت مي‏رفت» بسيار «پيچيده زيست» بود گفتم كه چگونه اين دو حالت قابل جمع‏اند؟ و او برآشفت كه چرا همه كارهاي مشكل بايد به دوش ما باشد؟ ما اينهمه حرف مي‏زنيم، ديگران هم به مقداري از آنها عمل كنند. اين «حراف» كه اتفاقاً از همانهايي است كه به «تعدد مشاغل» نيز مبتلا است، رساله‏ پاياني‏اش را در باب «عدالت علوي» نگاشته است. خلاصه ختم «تئوري‏پردازي» در باب «عدالت» است. همو مدير مجموعه‏اي است كه تعداد زيادي از «مستضعفين» را زير پُر و بال گرفته و به آنها «روزي» عنايت مي‏فرمايد. در اين مجموعه سالانه مقادير هنگفتي «عدالت» از عرق «جبين» توليد مي‏شود. تنها ايرادي كه وجود دارد، اين است كه شاغلين اين مجموعه با «عشق» كار مي‏كنند و «عشق» نيز درو مي‎كنند و در پايان هر ماه چند كيسه «عدالت» در قالب «كوفت» دريافت مي‏‏دارند. البته ايشان به همين قانع هستند و اينگونه آموخته‏اند كه عدالت حكم مي‏كند اينگونه باشد.