انحرافی به نام تفسیر مدرن از مکتب عاشورا

نگرانی از به انحراف کشیده شدن عزاداری ایام محرم، در چند سال گذشته، تحرکاتی را مبنی بر اصلاح این انحرافات به دنبال داشت. خیلی‌ها دست به کار شدند و هشدار دادند و نصیحت کردند که مراقب «نحوه»ی عزاداری‌ها باشید. از «حرکات» ناپسند در جریان عزاداری‌ها پرهیز کنید چرا که «دشمنان دارند سوء استفاده می‌کنند». بخشنامه‌ها، آیین‌نامه‌ها و توصیه‌نامه‌های متعددی صادر شد و جلسات پرشماری با مداحان و مدیران هیئت‌های حسینی برگزار شد تا مگر جلوه‌های انحراف در عزاداری‌ها اصلاح شوند. خلاصه مسئله‌ای به نام «چگونگی عزاداری» محل توجه واقع شد و حساسیت‌ها نسبت به ورود برخی حرکت‌های خرافی در عزاداری‌ها بالا گرفت.

هر چند که این تحرک، ماهیتاً «تدافعی» بود و تحت تاثیر تبلیغات تخریبی رسانه‌های ضداسلام شکل گرفت اما همین هم غنیمت بود. چرا که برای رسیدن به این نقطه هم سال‌ها به انتظار نشسته بودیم و مدت‌ها طول کشید که بپذیریم اصولاً در عزاداری‌های ما خرافه و انحراف راه یافته است!

با این همه که تمام همت‌مان را برای زدودن زنگار خرافه و تحریف از صورت عزاداری‌ها معطوف کردیم، توفیق شایانی در این حوزه نیافتیم و تا ما به خود بجنبیم محمل‌های جدیدی برای شیوع انحراف ایجاد شد. یعنی خرافه‌های مدرن رایج شد در حالی که ما هنوز در قید خرافات قدیمی بودیم.

تازه این اول کار بود که ما در اصلاحش مانده‌ایم. این مرحله، بیشتر ناظر بر اصلاح «شکل»، «صورت» و «ظاهر» قضیه بود که در واقع نسبت به عظمت عاشورای حسینی، امری فرعی محسوب می‌شود. اصل ماجرا در جای دیگری است که ما هنوز به الفبایش هم نرسیده‌ایم.

از جمله خرافه‏های جدید در بیان حماسه‏ی عاشورا، تلاش برای ارائه‏ی شخصیتی امروزی و «مدرن» از سیدالشهداء(ع) است. به نمونه‏های زیر توجه فرمایید:

يكي از وعاظ برجسته و شناخته شده، در يكي از مجالس رسمي، از ضرورت خرافه‏زدايي در مراسم عزاداري سخن مي‏گفت! و به شدت به كساني كه داستان‏هاي غيرمستند از حوادث عاشورا نقل مي‏كنند معترض بود. خلاصه حسابی گرد و خاک راه انداخته بود که چرا باید داستان های جعلی در مورد عاشورا نقل کرد... ايشان همینطور داشت نصیحت می کرد تا رسید به قسمت روضه ی سخنرانی اش. در مقدمه ی روضه نیز گفت: يكي از درس های بزرگ سیدالشهداء(ع) درس «درس مبارزه با تبعيض نژادي» است و غربی ها بدانند که مولای ما پیش از آنها به این مسئله توجه داشته است. سپس براي اثبات اين موضوع، به جرياني در روز عاشورا اشاره نمود تا سيره‏ی عملي حسين(ع) را در برخورد با «آپارتايد» نشان دهد:

«امام حسين(ع) ميان فرزندش علي‏اكبر و غلام سياه خود تفاوتي نمي‏گذاشت. در صحنه‏ی جنگ عاشورا، كه علي اكبر بر زمين افتاده بود،‌ اباعبدالله(ع) بر بالين فرزندش حاضر شده و سر فرزندش را بر زانوي خويش نهاد و صورتش را بوسيد... غلام سياه امام حسین(ع)، كه اتفاقاً از سربازان حسيني و در حال شهادت بود، این صحنه را دید و در دلش آرزو كرد که ای کاش امام حسين(ع) بر بالین او نیز حاضر شده و با او نيز چنين برخوردي نمايد. در همين حال اباعبدالله(ع) را بر بالاي سر خود حاضر ديد... حسين(ع) سر غلام سياه را بر زانوی مبارک نهاده و دست به آسمان گشود و از خداوند خواست تا او را «روسفيد» گرداند و در اين هنگام چهره‏ی غلام سياه، نوراني شده و سفيدپوست گردید و اینگونه به ديدار پروردگار شتافت.»

اين واعظ توانا، با نقل اين داستان در پي آن بود تا سيره‏ی امام حسين(ع) و اسلام را در برخورد با مسئله‏ی تبعيض نژادي برجسته کند ولي با همين كار، به روشني نشان داد كه سياه‏پوست بودن، چيز خوبي نيست و بهتر است آدمي سفيدپوست باشد. حتي خداوند نيز بندگان سفيدپوستش را بيشتر دوست دارد. يعني اگر مي‏خواهيد پيش خدا برويد يادتان باشد که قبلاً سفيدپوست بشويد. روشن است که جهاد در رکاب امام زمانه، به خودی خود روسفیدی‏ست و این «روسفیدی» با «پوست‏سفیدی» فرق دارد.

در مجلس دیگری، یکی از چهره‏های علمی و دانشگاهی، از نسبت «دموکراسی» و «نهضت عاشورا» سخن می‏گفت. او نامه‏نگاری مردم کوفه به امام حسین(ع) و پذیرفتن این دعوت عمومی توسط امام حسین(ع) را نشانه‏ی حضور «دموکراسی» در قضیه‏ی عاشورا تفسیر کرده و می‏کوشید تا امام را پیشتاز دموکراسی نشان دهد!

این قبیل تفاسیر و تعابیر، بیش از هر چیز، نشان از انفعال ما دارد. ما چرا تلاش می‏کنیم تا اثبات کنیم که تشیع با آموزه‏های مدرن و امروزی همخوان است؟ اصولاً آیا این برای امام حسین(ع) فضیلتی محسوب می‏شود که او را چهره‏ای «دموکرات» معرفی کنیم؟

تحریف مدرن که می‏گوییم همین است و انصافاً انحراف در چگونگی عزاداری، در برابر این نوع انحرافات، فاجعه بار نیست. فاجعه این است که ار مکتب عاشورا تفسیر مدرن ارائه کنیم.

جهاد با شيوخ‌ قدرت‌ و ثروت؛ از محمد(ص) تا حسين(ع)

محمد(ص) رسول شد؛ بـه ميـان مـردمان عصر جاهليـت آمـد؛ بـه آنهـا گفـت: «پــرسـتــش، مـخـصـوص خـداي يكتاست و بس.» آنها را از كرنش در برابر دست ساخته‌هاي خود بر حذر داشت.

خداوندانِ ثروت و قدرت، نان جهالتِ مردمان را مي‌خوردند. براي آنهـا مهـم نبـود كـه كدام «خدا» پرستش شود. آنها، مُشتي جاهل مي‌خواستند كه عرق جبينِ خود را به پاي «لات» و «هُبل» بريزند.

در آغاز، محمد(ص) را جدي نگرفتند؛ از اين رو كه تمام رسالت او را در پرستش خداي يكتا تصور مي‌كردند. چندي كه گذشت، اما ورق برگشت. مطالبات پروردگار محمد(ص) از بندگانش، بيش از آن پيام نخستين بود...

خداي يكتا، انگشت نهاده بود بر رگِ حيـات خداوندان ثروت و قدرت. تكاليف خداي محمد(ص)، زر و زورِ شيوخ عرب را نشانه رفته‌بود. پس مسافشان با محمد(ص) جـدي شد. قصد جانش كردند و چون به مقصود نرسيدند، به هجرتش از مكه، دل خوش داشتند. رسول(ص)، مهاجرِ مدينه شد و حالا مدينة النبي، مجمع بيچارگان‌ و زيردست و پاماندگان و بردگان بود. «مستضعفين» عصر جاهليت، بر گرد رسول(ص) حلقه زده بودند. اميدشان به خداي محمد(ص) بود تا مگر از بندِ بندگي خداوندان زر و زور رهايشان سازد.

خيزش مستضعفين، مكه را به تسخيرشان درآورد. شيوخ مكه، گريزي جز «تسليم» نـداشتند. پس، «اسلام» آوردند در حاليكه «ايمان» در دل‌هايشان راه نيافت.

«ابـوسفيانِ اسلام آورده»، جانش را از محمد(ص) باز گرفت، در حالي كه حقد و كينه‌ي محمد(ص) در دلش لانه كرده بود. او نمي‌توانست تمام شوكت استكباري‌اش را به يكباره ببازد؛ اسلام آورد تا سلسله‌ي خداوندانِ ثروت و قدرت را در دل اسلامِ محمد(ص) بنياد نهد. ابوسفيان، رَداي اسلام بر تن كرد تا زنده بماند و مرامش را نيز زنده بدارد.

او، رسم جاهلي را رنگ اسلام زد و به انتظار نشست تا روزي، دوباره بر صدر مردمان عرب بنشيند...

محمد(ص)، كه مناسبات جاهلي را درهم ريخته‌ و طرحي نو درانداخته ‌بود، از سرنوشت اهل اسلام بيم داشت. او با چشم دل مي‌ديد كه ابوسفيان، هر آن در انديشه‌ي به زير كشيدن مستضعفين است. اما چه مي‌توانست كرد؛ جز اينكه هشدار دهد ‌و انذار نمايد... هشدار و انذارهايي كه كارگر نيفتاد.

ديري نگذشت كه آرزوي ابوسفيان تحقق يـافـت و اخلافش بر جايگاه رسول(ص) نشستند؛ خليفه‌ي پيغامبر شدند؛ فتوا دادند؛ به نقل از رسول(ص) حديث روايت كردند...

***

و امروز در سال ۶۱‌ هجري، تنها پنجاه سال از كوچ محمد(ص) مي‌گذرد. يزيدِ ابوسفيان، بر مسند خلافت نبي تكيه زده و حكم مي‌راند. اسلام آورندگان، به خلافتِ چون يزيدي، سر و تن سپرده‌اند. در استحاله‌ي جماعت سال۶۱ هـجـري هـمـيـن بـس كـه تشخيص تفاوت پيامبر(ص) با يزيد، براي آنها امري محال شده بود.

مناسبات جاهلي دوباره سر برآورده‌اند؛ اين بار، اما خبري از «لات» و «هُبل» و «عزّي» نيست. نام محمد بر مناره‌ها بلند است و همگان سجده بر پيشگاه خداي محمد(ص) مي‌كنند.

مستضعفين به زير كشيده شده و شيوخ ثروت و قدرت، ديگر بار به  شوكتِ پيشين دست يافته‌اند؛ درهم و دينار مي‌دهند و دينِ جماعتِ مُسلم را مي‌خرند.

زر و سيم مي‌دهند و فتواي قتل حسين(ع)‌ را از شيخِ زمان مي‌گيرند...

***

‌حسين(ع)، به همان دليلي شهيد شد كه پدرش علي(ع)؛ كه برادرش حسن(ع).

فرزندان حـسـيـن(ع) نـيـز چـنـان سـرنـوشـتـي يـافـتـنـد. محمد(ص)كه براي پايان دادن به جهالتِ مردمان و رهانیدنشان از بندِ خداوندان ثروت و قدرت، خون دل خورده بود، اكنون نظاره‌گرِ اقتدار جاهليت در لباس اسلام بود. و حسيـن(ع) كشته‌ي جهـالـتِ مردمان از يك سو و اقتـدارجـوييِ شيوخ زر و زور شد. عاشورا، یعنی جهاد تمام عیار مستضعفین با مستکبرین. و آیا ما عاشورایی هستیم؟

«ساکنان غیررسمی» و خیالی به نام عدالت

حاشیه ای بر یک مطالبهی دل آزار

در برنامه‌ی مطالبهی این هفته، بحث بر سر وضعیت مسکن و شهرسازی در آذربایجانشرقی بود و مدیر کل مسکن و شهرسازی استان، بعد از چند ماه پیگیری و پیغام و پسغام، سرانجام به برنامه آمد. از بحثهای پیرامون مسکن مهر و واکنشهای عجیب و غریب مسئول محترم مسکن که بگذریم، موضوعی که برای بنده بسیار دردناک بود، نوع نگاه و قضاوت ایشان نسبت به موضوع «حاشیهنشینی» یا به بیانِ مسئول مذکور، «سکونتگاههای غیررسمی» تبریز بود. طرح این موضوع در مطالبه، باعث شد تا ایشان ما را متهم به بیاطلاعی از شرح وظایف مسکن و شهرسازی کرده و از پاسخگویی کامل به مسائل مربوط به «سکونتگاههای غیررسمی» شانه خالی کند. اما در همین حرفهای نصفه و نیمه، نکتهای از زبان ایشان پرید که حقیقتاً دردآور بود. گو اینکه مشابه همین حرف را قبلاً از زبان دیگرانی از مسئولین هم شنیده بودم. مسئول مسکن و شهرسازی استان گفت که این مناطق «غیررسمی»اند؛ یعنی اینکه ما اینها را به رسمیت نمیشناسیم که برنامه یا پروژهای را در آنها اجرا کنیم. چند قلم کاری هم که برای توانمندسازی این مناطق شده، به درخواست و با وام اعطایی «بانک جهانی»! صورت گرفته وگرنه ما «مجاز» به هیچ کاری در این زمینه نیستیم! یک منطق عجیب و غریب هم از زبان ایشان بیان شد که شنیدنش مایهی امیدواری! است انصافاً:

«بعضیها معتقدند که اگر به مناطق حاشیهای یا همان سکونتگاههای غیررسمی برسیم، دیگران را هم تشویق به مهاجرت به این مناطق کردهایم. یعنی اگر مردم ببینند که وضع حاشیهنشینها خوب شده، انگیزه پیدا میکنند برای مهاجرت»!

روشن است که با چنین منطقهای عجیبی، وضعیت منطقهای به وسعت 1500 هکتار و با جمعیتی بین 400 تا 600هزار نفر چگونه خواهد بود.

مردم قانع این مناطق، سالهای سال است که با مرارتها و سختیهای زندگی در «سکونتگاههای غیررسمی» ساختهاند، اما نمیدانند که چنین منطق مزخرفی بر بدنهی مدیریتی جامعه حاکم است. شکاف بزرگی که میان پایین شهر و بالای شهر ایجاد شده و به دنبالش، انواع مشکلات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و امنیتی را به ارمغان آورده، حاصل این نوع تفکر متجددانهای است که امثال این مدیر و همقطارانش دارند.

بنده، هر چند که متهم به بیسوادی از سوی مدیر مسکن و شهرسازی استان شدم، اما افتخار میکنم که باعث و بانی افشای چنین منطق ناعادلانه‌ای شدم. به این هم افتخار میکنم که به عنوان عضو کوچکی از برنامهی مطالبه، عاملی شدم برای انعکاس صدا و تصویر مردمی که «غیررسمی»اند و «بدون سند» زندگی میکنند! حتی اگر این تصاویر و حرف هایش به مدیر کل مسکن و شهرسازی استان مربوط نبود.

آقای مدیر کل! من بیسوادم و هرگز دنبال آن «سواد»ی که شما داریدش نخواهم رفت تا روزی روزگاری، پابرهنگانی را که از سر ناچاری و به جبر شرایط، در دامنهی عینالی ساکن شدهاند، غیررسمی ندانم!

من از سوی مدیر کل محترم و تمامی مدیرانی که منطقِ غیرمشروعِ مذکور را قبول دارند، از حاشیهنشینها عذر میخواهم؛ بویژه از شهید صدر قربانی، شهید توکل محمدزاده، شهید صادق جاویدی، شهید رسول سلیمی، شهید نصرالله یاری، شهید کریم نقوی، شهید محمدعلی دهقانزاده، شهید اسحق خدایی و از تمام مردانِ مردی که از این سکونتگاههای غیررسمی، فرمان امام امت را لبیک گفته و با پای برهنه به میدان جهاد شتافتند، عذر میخواهم.

«نقد انقلابی» را سر بریدیم تا «سیاه‌نمایی روشنفکرانه» سربرآورد

منتقدین، همواره متهم‌اند که دارند سیاه‌نمایی می‌کنند. فرقی هم نمی‌کند که «نقد» از چه جنسی باشد؛ در این نگاه، همه‌ی نقدها از یک عیار برخوردارند. این‌گونه تلقی از «نقد»، تبدیل به سلاحِ دمِ دستِ همگان شده تا هر گونه نقدی بر احوال خود را به اتهام سیاه‌نمایی، پس بزنند. این آفت عمومی، امروز، گریبان همه‌ی ما را گرفته؛ این هم دلیل دارد البته. از ریشه‌های تاریخی و روانشناختی که بگذریم، یک گروه در شیوع چنین نگاهی به موضوع نقد، نقش پررنگی داشته است؛ «جریان روشنفکری». جریان روشنفکری، همان است که اولاً تظاهر به مخالفت با وضع موجود می‌کند و ثانیاً هیچ حد و مرزی هم برای این مخالفتش نمی‌شناسد. اگر چه، نوبت به دین مدرنیته که می‌رسد، زبان در کام می‌گیرد و از کنار تمام مصائب این دینِ انسان‌زاد، بی‌صدا عبور می‌کند و حتی این مصائب را حکمت‌آمیز و اجتناب‌ناپذیر می‌داند.

روشنفکری در ایران، پیوند وثیقی با سیاه‌نمایی دارد و اصولاً موجودیتش به سیاه‌نمایی است. روشن است البته، که این همه را در لفافه‌ی «انتقاد از وضع موجود» عرضه می‌کند تا مثلاً مریدانی از دل توده برای خود بیابد. و عجیب است که با تمام این تقلاها، روشنفکرجماعت، هیچ گاه نتوانسته که راهبری مردم _ و حتی اقلیتی از آنها _ را در دست گیرد.

انقلاب اسلامی، منشاء شکل‌گیری گونه‌ای از «انتقاد از وضع موجود» بود که تفاوت ماهوی با نقد روشنفکرانه داشت. انقلاب، حیات خود را به «انتقاد از وضع موجود» پیوند زد تا هیچ‌گاه از حرکت باز نایستد و کهنگی را تجربه نکند. این، البته ریشه در معرفت دینی تشیع دارد که منتهای آمال شیعیان را رسیدن به موعود ترسیم کرده و این حصول میسر نیست، مگر به عدم اقناع به وضع موجود. انقلاب اسلامی ایران، که جریانی آماده‌گر برای موعود منتظر است، دقیقاً می‌داند که رسیدن به آن نقطه‌ی مطلوب، جز با عبور از وضع موجود ممکن نخواهد بود.

اما، امروز با غفلت از ماهیت انقلاب اسلامی و فراموشی عنصر مهمی به نام «انتقاد از وضع موجود» به نقطه‌ای رسیده‌ایم که جریان روشنفکری، یکه‌تاز عرصه‌ی نقد شده و معلوم است که در چنین شرایطی، نقد یعنی سیاه‌نمایی!

«نقد انقلابی» را که ذبح کنیم، «نقد روشنفکرانه» سر برمی‌آورد. و ما مجبوریم، به همان سیاه‌نمایی‌ها تن در دهیم و دیگران هم مجبورند تصویرسازی‌های مشمئزکننده‌ی آنها از اسلام و ایران را به تماشا بنشینند.

ما قافیه را زمانی باختیم که عرصه را بر منتقد متعهد تنگ کردیم. آنچنان که حتی مقام جزء در فلان سازمان و نهاد، به خود جرات داد که هر گونه انتقاد از عملکرد خود را به مثابه‌ی «معارضه با نظام و اسلام» دانسته و حریم خود را حریم انقلاب معرفی کند و بدین ترتیب، حتی محبان انقلاب اسلامی هم نتوانستند برای انقلابِ محبوب خود، دلسوزی کنند.

همسان و همسنگ دانستنِ نقد انقلابی با سیاه‌‌نمایی، بزرگترین جفایی بود که به فرهنگِ انقلاب اسلامی کردیم. نتوانستیم بین این دو تمیز قائل شویم و اگر هم قدرت این تمیز را داشتیم، خود را به کوچه علی چپ زدیم تا مسئولیتِ اصلاحِ ناراستی‌ها بر دوش‌مان نباشد.

امروز که با مشاهده‌ی تصاویر یاس‌آور و دل‌آزارِ منعکس شده توسط جریان روشنفکری، رنگ‌مان می‌پرد، باز هم به این صرافت نیفتاده‌ایم که برای احیای نقد انقلابی، کاری کنیم. انگار همه پذیرفته‌ایم که نقد فقط یک گونه است و آن هم در انحصار روشنفکرانِ متدین به مدرنیته و بس.

فریاد و اعتراض در نقد انقلابی، اگر چه تیز و گزنده است، اما برای القای ناامیدی نیست؛ که در آن، امید موج می‌زند.  اعتراضِ نهفته در نقد انقلابی، به رنگ سرخ است و نه کبود و تیره. این سرخی، حکایت از میل به اصلاح دارد.

روشنفکر،‌ اگر فقر را به تصویر می‌کشد، نه از این روست که دلش برای عدالت می‌تپد، که می‌خواهد بگوید فلاکت مردمان، ناشی از دین‌مداری آنهاست.

آنچه او از نابرابری می‌نویسد، بیشتر برای مچ‌گیری از حکومت دینی است و نه برای دلسوزی به حال مستضعفین؛ و چگونه می‌توان تظاهر به مخالفت با نابرابری کرد و دست در کاسه‌ی زراندوزان داشت. عجیب نیست که سیاه‌ترین فیلم‌های سینمایی که در فضای ایران ساخته شده‌اند، همواره در فستیوال‌های غربی بر صدر نشسته‌اند...

کسی که نتواند تفاوت‌های نقد سرخ انقلابی و نقد سیاه روشنفکرانه را دریابد، نمی‌تواند خود را خیرخواه انقلاب بداند.

تعلیم و تربیتِ ایرانی؛ اقیانوسی به عمق چند انگشت

بدون هیچ مقصدی

تربیت‌یافتگان در نظام تعلیم و تربیت ما، به «غایت» امور بی‌توجهند. «غایت» یعنی «سرانجام». یعنی «عاقبت». به تعبیر ساده‌تر، در پی «مقصد»ی نیستند. «هدف»ی را پی نگرفته‌اند. از هر چه که به نوعی به تفکر در باب «هدف» مربوط است، بیزارند... برای اینان، اصالت با خودِ «عمل» است و نه با نتایجش. «غایت‌اندیشی» یعنی تامل در «چرایی» امور. به این ترتیب، اینکه «چرا باید تربیت شد؟» موضوعیت خود را در چنین فضایی از دست داده است. کور شدن نسبت به «مقصد» یعنی معلق بودن؛ یعنی پادر هوا بودن؛ یعنی به هر بادی لرزیدن. و مصادیق این خصال در دو دهه اخیر فراوانند.

فراموشی «عاقبت» امور، کمترین هزینه‌ای که دارد این است که نسلی بی‌تفاوت و خنثی را تعلیم می‌دهد که «خود» را می‌بیند و به تبعات اعمال خود، بی‌توجه است. حتی می‌توان شیوع «اباحی‌گری» را نیز از این مبداء دانست. بازخورد فکری و اخلاقی اباحی‌گری، زندگی در لحظه‌ی اکنون و التذاذ از «لحظه» است. برای یک اباحی‌گر، مهم نیست که چه بر سر دیگران و خود می‌آید، بلکه مهم این است که از لحظات محدود حیات، بیشترین لذت را باید برد. جمعیتی که در آموزش و پرورش ما تحت تعلیم‌اند، به چنین آفتی مبتلایند. بی‌مسئولیتی، نظم‌ناپذیری، تمایل به آزادی بی‌قاعده و... همگی در رفتار محصولات آموزش و پرورش ما نمود دارد.

 

اقیانوسی به عمق چند انگشت

حجم آموزش به شدت افزایش یافته است. آموزش و پرورش عمومی و آموزش عالی، وسعت فوق‌العاده‌ای یافته‌اند. در دورترین و محرومترین نقاط کشور، ردپایی از امکانات تحصیل دیده می‌شود. اما مسئله این است که همین حرکت (گسترش فضاهای آموزشی و وسعت بخشیدن به مراکز آموزشی) تبدیل به «هدف» شده است. اینکه قرار است از رهگذر این توسعه، «چه» عاید نسل ما شود، پاسخ درخوری ندارد. به واقع، آموزش و تعلیم، در سطح، گسترده شده ولی عمقش، بیش از چند انگشت نیست! توسعه‌ی امکانات آموزشی، زمانی ارزشمند است که بدانیم از این امکان، برای چه مقصدی بهره می‌گیریم. اگر چه در همین مقوله نیز، عدالت حاکم نیست و هنوز هم بخش‌هایی از کشور، از امکانات اولیه‌ی تحصیل محرومند!

 

خداحافظی با «تفکر»

نسل تلویزیونی ما، اصلاً حال و حوصله‌ی «تامل» ندارد. فقط می‌خواهد بگیرد و برود. زحمت «تفکر» را به خود نمی‌دهد. نظام تعلیمی ما هم دقیقاً با ذائقه‌ی این نسل همراه و همگام است. به جای او می‌اندیشد، به جای او تفکر می‌کند، به جای او می‌فهمد، و در مقابل، فهرستی توصیفی از «اندیشه‌ها» و «تفکرات» را به همراه بیوگرافی اندیشمندان و متفکرین تقدیمش می‌کند. هر آنچه دانش‌آموز می‌خواهد، در بسته‌های آنکارد شده آماده است. کتاب‌های «حل‌المسائل» و «گام به گام» و... هم مکمل رویه‌ی موجود در سیستم می‌شوند تا فرآیند «پرهیز از تفکر» کاملتر شود. و مملکتی که متفکر ندارد، یعنی هیچ ندارد؛ یعنی میراث‌خور دیگران است؛ مصرف‌کننده‌ای بیش نیست و چشم به سمت غریبه‌ها دوخته است تا که شاید، نصیبی از آنها داشته باشد. اینکه امروز، مفهومی به نام «تولید علمِ بومی» بدر فضای دانشگاه‌های ما مخاطب نمی‌یابد، ریشه در مدارس ما دارد. در مدارس ما، اندیشیدن، جای خود را ازبر کردن اندیشه‌ها داده؛ در حالی که تمامی آموزش‌ها، بایستی منجر به وابستگی فرد به تفکر و تعقل شود، اما این «حافظه» است که ارجمند است؛ «حفظ» می‌کنند تا «برجسته» و «ممتاز» شوند.

 

چگونگی به جای چرایی

سيطره‌ی بي‌چون و چراي تكنولوژي بر زندگي بشر، فراگير و بدون استثناء است. هيچ ساحتي از پيشروي و تسلط تكنولوژي در امان نيست.

از آموزش و پرورش مدرن سخن گفته مي‌شود و اينكه بايد آموزش را متحول كنيم. چند وقتی هم می‌شود که از مدارس هوشمند سخن گفته می‌شود. منظور از اين تحول نيز چيزي جز بهتر كردن تكنولوژي آموزشي و بكارگيري ابزار مدرن در روند آموزش نيست. تا چندي پيش، هنر مديران تحولگراي آموزش و پرورش در اين خلاصه مي‌شد كه تا چه اندازه توانسته‌اند از تلويزيون و فيلم‌هاي آموزشي در كلاس‌هاي درس بهره جويند. اما امروز ديگر تلويزيون و ويدئو نمي‌تواند نشانه‌ی آموزش برتر باشد. كامپيوتر نيز به ميدان آمده است. حالا ديگر همه از ضرورت بكارگيري كامپيوتر در آموزش مي‌گويند. معلمين به لپ‌تاپ مجهز مي‌شوند و استفاده از power point را ياد مي‌گيرند. دانش آموزان نيز كه جلوتر از سيستم هستند!

اگر از مناديان اين به اصطلاح تحول، سئوال كنيم كه چرا بايد چنين كرد و چرا حتماً بايد از كامپيوتر در كلاس درس استفاده كرد؟ پاسخ مي‌شنويم كه: «براي اينكه آموختن را جذاب‌تر و موثرتر كنيم.» دقت كنيد؛ در اين پاسخ، آنچه مورد توجه و تاكيد است «وسيله» است و نه «هدف». آنچه اصالت دارد، «چگونگي» آموزش است و نه «چرايي» آن. هيچ مجالي براي پرسش از فلسفه‌ی تعليم و تربيت باقي نمانده است. دانش‌آموز از مشاهده ابزار مدرن آموزشي ذوق‌زده شده و سر از پا نمي‌شناسد ولي در همان حال نمي‌داند براي چه بايد تعليم ببيند!

 

و گمشده‌ای به نام «تربیت»

در این گیر و دار،‌ البته تربیت هم مورد توجه است؛ اما اینجا نیز، «هدف» گم شده و متولیان امر، با تصمیمات پراکنده و ملوّن، هم خود و هم مخاطبان خود را با سردرگمی مواجه کرده‌اند. تعدد برنامه‌هایی که نمی‌توانند یک «کلّ واحد» را شکل دهند، انرژی‌ها را به هرز برده و دانش‌آموزان را به عناصری دست و پا بسته تبدیل می‌کند که در فرآیند تربیت، هیچ نقشی ندارند. موجودی منفعل که اگر چیزی دادند می‌گیرد و اگر نه، ساکن و راکد، در گوشه‌ای می‌نشیند و منتظر امواج بیگانه می‌ماند تا او را تغذیه کنند.

از «چشم خدا» تا «دوربین مداربسته»

قبل‌التحریر:

این نوشته، صرفاً حاوی نگاه فرهنگی به مقوله‌ای فرهنگی بوده و به هیچ روی، در پی تحلیل مسائل امنیتی نیست.

*

داریم «مدرن» می‌شویم و نشانه‌های این اتفاق، هر روز بیش از دیروز، آشکار می‌شود. نه؛ اشتباه نکنید. دیگر صحبت از ساختمان و خودرو و خیابانِ مدرن نیست. کار از اینها گذشته. امروز، صحبت از «خدای مدرن» است. خدایی که «هست» و «نیست». خدایی که «می‌بیند» و «نمی‌بیند». برای رسیدن به این «خدا»، از چند سال پیش، تخم‌هایی را کاشته بودیم و امروز داریم میوه‌هایش را می‌چینیم.

***

شنیده بودیم _ از رسانه‌های وطنی _ که کلانشهرهای مدرن اروپایی و آمریکایی، توسط هزاران دستگاه دوربین مداربسته، کنترل می‌شوند و هیچ زاویه‌ای، از دید این دوربین‌ها مخفی نیست. پلیس، به مدد این دوربین‌ها، مراقب حرکات روزمره‌ی شهروندان است. تمام فروشگاه‌ها، معابر، مجامع عمومی و خلاصه هر جا که ردپایی از بنی‌بشر باشد، تحت کنترل چشمانِ چندبعدی دوربین‌هاست. همه هم می‌دانند که چنین است؛ پس مواظب هستند تا دست از پا خطا نکنند. چرا که قطعاً چند لحظه بعد، گزارش تخلف‌شان، به نزدیک‌ترین گشت پلیس منعکس شده و...

با شنیدن این حکایت‌ها، آهی از نای درون کشیده و می‌گفتیم: «عجب پلیس مقتدری! عجب شهر مدرنی! چه می‌شد ما هم از این دوربین‌ها داشتیم».!

***

و حالا، ما هم از این دوربین‌ها داریم. هر روز هم داریم کامل‌شان می‌کنیم.با «تکنولوژی» روز هم پیش می‌رویم. مسئولین هم بوسیله‌ی رسانه‌ی ملی تبلیغ می‌کنند که تمام گذرگاهها مجهز به دوربین هستند. مردم هم دارند می‌پذیرند که باید «دوربین» را به رسمیت بشناسند. می‌پذیرند که «دوربین» دارد می‌بیندشان.

کودکان هم از همان روز نخست، آموزش می‌بینند که به «دوربین» احترام بگذارند و پیش چشم او، مراقب رفتار خود باشند.

کمتر مکانی را سراغ داریم که این عبارت را بر دیوارش قاب نکرده باشد: «این مکان مجهز به دوربین مداربسته می‌باشد ». این یعنی اینکه به شما اعتماد نداریم و هشدار می‌دهیم که داریم می‌پاییمتان.

این در حالی‌ست که تا دیروز، در نقطه‌ای ایستاده بودیم و می‌گفتیم «خدا، هر کاری را که می‌کنید می‌بیند»، «چشمان خدا، بیناترین چشم‌هاست». به مردم می‌آموختیم که حتی در خلوت هم به فکر گناه نباشند چرا که هیچ زاویه‌ای از دید خدا پنهان نیست. بر در و دیوار شهرِ، کلیشه کرده بودیم که «عالَم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید». خلاصه، همه را هشدار می‌دادیم که «خدا دارد می‌بیند».

امروز، اما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که می‌گوییم «دوربین‌ها ثبت می‌کنند. مواظب حرکات خود باشید». پیش‌ترها، از «ترس خدا» تخلف نمی‌کردیم و امروز از«واهمه‌ی جریمه». هر چند، این حربه نیز نتوانسته ما را «قانونمدار» سازد.

ما دچار توهم شده‌ایم. خیال برمان داشته. می‌پنداریم که خواهیم توانست با گسترش دوربین‌های مداربسته، جماعت را مقید به «اخلاق» کنیم.

کار را به جایی رسانده‌ایم که حتی «خانه‌ی خدا» را هم مجهز به دوربین مداربسته کرده‌ایم. به نماز که می‌ایستی، چندین دوربین را می‌بینی که از زوایای مختلف دارند حرکات تو را رصد می‌کنند! یعنی خدا را حتی به خانه‌ی خودش هم راه نمی‌دهیم!

این عطش مسخره که به تقلید کور از دنیای مدرن، در ما ایجاد شده، گنجینه‌های معرفتی ما را تخلیه می‌کند. هر روز از سهم خدا در زندگی می‌کاهیم و به سهم اسباب و ابزارِ بشرساخته اضافه می‌کنیم.

باید بگردیم ببینیم که «خدا» در کجای مناسبات ما حضور دارد؟ با این مسیری که در پیش گرفته‌ایم، آیا نقش حداقلی خدا را هم به مانند بشرِ غربی برای همیشه حذف خواهیم کرد؟

 

«تجددِ مُثله شده»ی رضاخان و «توسعه‌ی نمایشی» ما!

رضاخان میرپنج _که بعداً رضاشاه شد _ مانند اسلافش، مقهور مظاهر «تجددِ اروپایی» بود. «کشف حجاب» محصول همین افلیج‌شدگی در برابر «تجددِ اروپایی» بود. با خیالِ خامِ توسعه‌یافتگی، تیشه به دست گرفت و هویتِ ملی و دینی مردم را ریشه زد. او «تجدد» را می‌پرستید. انگیزه‌های پان‌ایرانیستی‌اش با این روحِ مقهورِ تجددپرستی دست به دست هم دادند تا او را وادار به پیاده‌سازیِ مدلی اروپایی از تجدد در ایران کنند. اما فهم او تجدد و ابعاد و جوانب و ملزومانش، آنچنان سطحی و کودکانه بود که فکر می‌کرد می‌تواند با ظاهرآرایی، «ایرانِ متجدد» را بنا نهد. او «وارداتِ تجدد» را در دستور کار قرار داده بود. هر روز مقداری «تجدد» می‌خرید و در ایران «نصب» می‌کرد؛ مثلاً کارخانه‌ی ذوب آهن را همانطور complete از بازارهای اروپا سفارش داده و بی کم و کاست در ایران مستقر می‌کرد؛ بعد هم جشن می‌گرفت که «متجدد» شدیم!

به زعم رضاشاه، تجدد نیز کالایی بود همانند سایر کالاها، که می‌شد آن را با پول خرید و بکارش گرفت. او، ایران را مصرف‌کننده‌ی بازارِ تجدد کرد و نه بیش از آن. یعنی تنها و تنها بخشی غیرمهم و به درد نخور از تجدد را که جز وابستگی به غرب، ارمغانی نداشت. این، همان «تجددِ مُثله شده» است که بعدها تبدیل به الگوی تغییرناپذیرِ «تجددِ ایرانی» شد.

با گذشت چند دهه از آن روزگار، همان سنتِ پیشین همچنان پابرجاست؛ البته با تغییراتی در صورت و ظاهر. دیگر صحبت از تجدد در میان نیست و ما به جای «تجدد» یکی از فرزندانش را می‌پرستیم؛ «توسعه». توسعه برای ما، درست همانند تجدد برای رضاخان است. هیچ تغییری هم در «نوع» نگاه ایرانی اتفاق نیفتاده؛ «توسعه‌ی ایرانی» نیز همچون «تجدد ایرانی»ست؛ ناقص و مُثله شده.

*

شهریارانِ ما _همه‌ی آنهایی که شهر را می‌گردانند_ میادین شهر را تخریب می‌کنند تا خیابان‌ها را تعریض کنند؛ تا راه را برای عبور اتوبوس‌های غول پیکرِ «ویژه» بگشایند؛ تا شهر را «توسعه» دهند و شهروندانش را توسعه‌یافته کنند.

این، تمام منطقی است که بر مخیله‌ی شهریارانِ ما حاکم است. آنچه در این سیرِ منطقی! به مثابه‌ی «هدف» یا بهتر بگویم «آرمان»، جلوه‌گری می‌کند «توسعه» است. [هدف از شهرنشینی، توسعه‌یافتگی است!]

... اما آنچه شهریاران ما توسعه می‌نامندش چیست؟ آیا همان است که می‌گویند در آن سوی دنیا اتفاق افتاده و آنجا را دیگرگونه کرده؟ اساساً چه تصوری از این واژه‌ی خوش‌منظر در میان هست؟

به نظر می‌رسد، این توسعه‌ای که شهریارانِ ما برایش سر و دست و دل می‌شکنند، چیزی فراتر از همان تجددِ قدیم نیست؛ فقط اندکی پاستوریزه شده؛[development]

ما نیز توسعه را کالایی خریدنی و گرفتنی می‌دانیم [درست همانند موبایل، تلویزیون، اتومبیل، هواپیما و...] که می‌شود آن را با مُشتی دلار ابتیاع نمود و زد به رگِ شهر تا از این به بعد به شهرمان بگویند «توسعه‌یافته».

تصویری که از شهر توسعه‌یافته در ذهن شهریاران ما نقش بسته، ترکیبی است از تعدادی خیابان عریض و طویل _که اتوبان می‌نامندش _ با هزاران دستگاه خودروی رنگارنگ، به همراه تعدادی ساختمان سر به فلک کشیده‌ی شیک و پیک. درست همانند کودکانی که تصورشان از «دنیا»، اتاقی است با یک دستگاه رایانه و مقداری چیپس!

آری، خیابان، خودرو و ساختمان، همه‌ی آن چیزهایی هستند که از توسعه درمی‌یابیم. پس کلنگ به دست گرفته و می‌افتیم به جان برگ و درخت و آب و آیینه.

شهریاران ما به قدری در این دنیای کودکانه‌ی خودساخته، غرق‌اند که گوش‌شان هیچ صدایی را نمی‌شنود. چشم‌ها را بسته و پیش می‌تازند. هیچ مانعی هم جلودارشان نیست. هر گونه زمزمه‌ای در نقدِ‌ اینگونه توسعه‌یافتگی را در حُکم «نق زدن»های تعدادی بیمار می‌دانند که با توسعه‌ی شهر مشکل دارند!

ما هم‌اکنون در حال تماشای نمایشی تمام عیار از توسعه‌ی مُثله شده در شهر هستیم؛ توسعه‌ای که فقط یک وجه‌اش نمود دارد و آن هم «تشبّه به غرب» است. ما خیال می‌کنیم که چون فلان آسمانخراش را در شهر ساختیم، یا چون فلان مونیتور تبلیغاتی را به زور در خیابان‌مان نصب کردیم، پس توسعه‌یافته شدیم! این چیزی جز یک خیمه‌شب‌بازی نیست. از توسعه نیز چیزی جز تفاله‌هایش نصیب ما نمی‌شود. این نسخه‌ای که برای زندگی آرمانی‌مان برگزیده‌اند، جعلی است.

او امامِ «جمعه» نبود!

اشاره: این یادداشت به مناسبت سالگرد شهادت شهید محراب، آیتالله مدنی در ویژهنامهی «قانلی محرابِ» دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی آذربایجان‌‌شرقی منتشر شده است.

 آنها که مستمع خطبه‌‌هایش بودهاند، گواهی میدهند که او، برای اسقاط تکلیف، خطبه نمیخواند. خطبههایش، «بخشنامه»ای هم نبود. آنچه میگفت، همانی بود که فهمیده و ادراک کرده بود؛ چه آنجا که از «تقوا» سخن میگفت و چه آنگاه که مسائل روزمرهی مردم را به تحلیل مینشست، سادگی، صراحت و صداقت و البته مردمداری از کلامش میبارید. بیدلیل نیست که هنوز هم بسیاری از مردم تبریز، نوارهای صوتی خطبههای نمازجمعهی آن دوره را نگه داشتهاند.

وقتی نمایندهی امام و امام جمعهی شهری مانند تبریز، در خطبههایش از برخورد ناشایست کارکنان فلان اداره با مراجعین انتقاد کرده و هشدار شدیداللحن میدهد به آنها که حال مردم را رعایت کنند، طبیعی است که مردم هم با امام جمعهشان همراه و همدل شوند. اصولاً در خطبههای او، «مردم» نقش اول را دارند. نه اینکه شعار مردمداری بدهد برای بازارگرمی و مریدپروری؛ باورش بود که «مردم ولینعمتان انقلابند».

با مردم چنان سخن نمیگفت که درنیابند حرفش را. سادگی ادبیات و کلامش، درست همانند مرادش، امام، بود. او با آنها زندگی میکرد؛ میرفت در مجمعشان؛ میفهمید و ادراک می‌‌کرد مردم را و سپس، آنها را بازتاب میداد از محراب نماز جمعه.

او فقط امامِ «جمعه» نبود که یک روز در هفته برای برگزاری یک مراسم به مصلی بیاید و کارش را همین بداند و برود سراغ زندگیاش.

او امامِ «هر روز» بود برای مردم آذربایجان. عرصهای از زندگی مردم نبود که او در آن غایب باشد. مگر ممکن بود مردم درگیر مصائب باشند و او در سفر؟

آیتالله، به خوبی دریافته بود که نماز جمعه کانون انقلاب اسلامی است؛ بنابراین این فرصت عظیم را به راحتی از دست نمیداد. این مراسم بزرگ را قدر میدانست و باری به هر جهت به مصلی نمیآمد. خطبه نمیخواند که خطبه خوانده باشد! هر خطبهاش، معطوف به هدفی و گشایندهی گرهی بود.

نماز جمعه برای مخاطبانش، «عادت» نبود که اگر نباشد فقط دلتنگ شوند. آنجا محل تجمع انقلابیون برای پیش بردن کشتی انقلاب بود در کوران حوادث؛ محل قرار بود برای تدبیر امور.

کسی نبود که در هنگامهی خطر، به کنج عافیت بخزد و از مهلکه بگریزد. رویدادهای فتنهگونِ مربوط به حزب خلق مسلمان را مگر میشد بدون او حل و فصل کرد. اگر او نیز میخواست جانش را برداشته و از میدان عقب بنشیند، تردید نباید کرد که پای انقلاب اسلامی، به ضرب انقلابیونِ جعلی لنگ میشد. وارد آن مهلکهی سخت شد در حالیکه کهنسال بود و دهها دستاویز شرعی و اخلاقی داشت برای رفع تکلیف از خود. اما حتی برای یک لحظه نیز تردید نکرد در فرمان امامش. به تبریز آمد؛ شهری که آن روزها چشم ضدانقلاب به حوادثش دوخته شده بود تا که شاید از دل درگیریهایش، روزنهای بیابند برای نفوذ در بدنهی انقلاب و عقیم گذاشتن این جریان مبارک.

ضدانقلاب، آنچنان عنانگسیخته و از خود بیخود شده بود که خشونت را در شدیدترین شکلش، برای شکست جریان حزبالله، برای خود مباح میدانست، آتش زدن محراب نماز جمعه و ریختن خون حزباللهیها برای زهر چشم گرفتن از طرفداران امام خمینی(ره)، کارگر نیفتاد. چون آیتالله کسی نبود که به این راحتیها عرصه را خالی کند.

او ماند و تاوانش را داد البته. عقدهای که ضدانقلاب از او به دل داشتند، آنها را به جنایت بزرگ واداشت. وقتی از این آیتاللهِ کهنسال شکست خوردند، ناجوانمردانهترین راه را برای عقدهگشایی انتخاب کردند؛ «ترور». آن هم در محراب نماز.

جاوادنگی نماز جمعه در جمهوری اسلامی، به برکت آن محراب خونین و محرابهای خونین است. اگر امثال مدنی نبودند، شاید برای من و امثال من، نماز جمعه نیز چیزی بیش از یک دید و بازدید دوستانه و اندکی وقتگذرانی، نبود. وقتی به یاد بیاوریم که برای حفظ سنگر نماز جمعه، چه خونها ریخته شده، به خود اجازه نمیدهیم که این فرصت بزرگ را، صرفاً برای سلام و علیک تلف کنیم.

او فقط امامِ «جمعه» نبود... او امامِ هر روزِ مردم آذربایجان بود.

روحش شاد

«حجاب» یا «ربا»؛ کدامیک مهمترند؟

چند روز پیش، یک افشاگری همه جانبه دیدم از سوی یکی از مشاوران سابق رئیس‌‌جمهور، که برایم خیلی قابل تامل آمد. مطالب متعددی را بیان کرده بود این مشاور سابق. در بعضی فقرات این افشاگری، اما مشخص است که دارد زور میزند برای اثبات مکنون قلبیاش؛ اما چون توان استدلال ندارد، در قافیهی شعری که سروده، مانده و در نتیجه به تناقض افتاده. این بندهی خدا، مثلاً خواسته که بیاعتنایی جریان کذا را به موضوع حجاب افشاء کند. فکر میکنید این افشاگری را چگونه و با چه منطقی به سرانجام رسانده؟ اینگونه: «[...] عملاً به موضوع حجاب بیاعتنایی میکند و القای بیاعتنایی دارد و عنوان میکند که این مسائل مهم نیست و مسئلهی ربا در جامعه از اهمیت بیشتری نسبت به این موضوع برخوردار است».

توجه فرمودید؟ از این استدلال چه برمیآید؟ مقایسه کنید «حجاب» و «ربا» را و اولویت بندی کنید این دور را نسبت به هم. طرف خواسته که ابرویش را درست کند، زده و چشمش را هم درآورده. آقای مشاور سابق، مثلاً خواسته که به دفاع از حجاب، به فلانی حمله کند، آن وقت آمده و از «ربا» مایه گذاشته. آن هم به این طرز ناشیانه و انحرافی! او ناخواسته و البته تحت تاثیر فضای «مخالفت بای نحو کان» چنان خبطی کرده که فکر نمیکنم قلباً بدان باورمند باشد.

در حرمت «ربا» چهها که نمیتوان گفت! مشهورترینش را که همین آقای مشاور سابق و امثالش به ما آموختهاند این است که رسول اکرم(ص) به علی(ع) فرمود: «یا على درهم ربا اعظم عندالله من سبعین زنیة...» یعنی: «اى على! یك درهم از ربا از نظر گناه و معصیت بدتر از هفتاد بار زناست».

از حضرت صادق(ع) هم روایت است که: «اذا اراد الله بقوم هلاكا ظهر فیهم الربا» یعنی: «هنگامى كه خداوند اراده هلاكت قومى را كند ربا در میان آنها ظاهر مىگردد».

... و دهها روایت مستند دیگر که گوش ما با آنها آشناست، هر چند که در عمل، به بیراهه رفتهایم.

نمیخواهم بگویم حجاب مهم نیست، اما انصافاً مقایسهی این دو (حجاب و ربا) مقایسهی مبتذلی است. اگر آقای فلانی گفته که «ربا مهمتر از مسئلهی حجاب است» پربیراه نگفته. تازه، از این عبارت، نفی حجاب هم برداشت نمیشود، بلکه در مقام مقایسه، پرداختن به مسئلهی ربا، ارحج از مسئلهی حجاب عنوان شده.

اگر مشاور سابق، نمیداند که «ربا» در اقتصاد ایران، چه فجایعی را به بار آورده، مایهی تاسف است و اگر میداند و ابراز نمیکند، شرمآور.

یک بار به یکی از بانیان راهپیمایی به نفع حجاب گفتم که دغدغهتان نسبت به حجاب ارزشمند است، اما جای تامل است که چرا شما و گروهتان، هیچگاه علیه رواج فحشایی به نام «ربا» در جامعه تجمع نمیکنید.

آیا دین فقط در حجاب خلاصه شده؟ آیا رواج روح تکاثر و ثروتاندوزی، که اتفاقاً یکی از اسباب گرایش به اباحیگری اخلاقی و فرهنگی نیز است، نمیتواند باعث اعتراض ما شود؟

بگذریم... غرض اینکه، بزرگانی که مدعی بزرگیاند، پیش از آنکه خون جلوی چشمانشان را بگیرد و زبان به انتقاد بگشایند، متوجه ابعاد ادعای خود باشند. اینگونه نیست که چون حالا قرار است به فلانی اعتراض کنیم، از هر ابزاری مایه بگذاریم. آنچنان هم داغ شویم که حکم قتل فلانی را در مجلس روضهی سیدالشهداء صادر کنیم و بعد هم بنشینیم مرثیهسرایی کنیم به حال «ولایتمداری»!

شعرهایی که در قافیه‌شان می‌مانیم

روایت است که: حاکمی دستور داد تا به فلانی هزار ضربه شلاق بزنند. محکوم رو به حاکم کرد که یا حضرتعالی شلاق نخوردهاید یا اینکه نمیدانید هزار چقدر است!

وقتی با خود «قرار» میگذاریم که با یک موضوع به هر قیمتی و تحت هر شرایطی، مخالف باشیم و از این مخالفت، به هیچ عنوان عدول نکنیم، در واقع کرکرهی «تفکر» و «انصاف» را همزمان پایین کشیدهایم. از این دو که بگذریم، بسیار اتفاق میافتد که این اخلاق (مخالفت بای نحو کان)، آدمی را ناخواسته و نادانسته و گاهی خواسته و دانسته، به مخالفت با خود هم وادار میکند! مسئلهی اصلی این است که فعلاً قرار است با فلان موضوع مخالف باشیم و باقی مسائل فرعاند.

فضای مخالفت بای نحو کان، ما را به موضعگیریهایی میرساند که ابعادش برای خودمان نیز قابل تصور نیست. به این نمیاندیشیم که آنچه میگوییم، الزاماتش چیست. نکند یکی از الزاماتش، تکذیب خودمان باشد!

کم نیستند چنین رویدادهایی در اطراف ما که نزدیکترینش به ما، مربوط میشود به قضیهی «خاتون». آنقدر حرف و حدیث داشت این ویژهنامه که میتوان از آنها چندین کتاب ساخت اندر باب حجاب و عفاف. اما از کنار برخی مواضع نمیتوان به سادگی عبور کرد و باید درشان تامل نمود. تاملبرانگیزترین موضع برای من، مبتنی بر این بود که برخی چهرههای سرشناس، انتشار این ویژهنامه را با اهداف انتخاباتی تحلیل کرده و تاکید داشتند که جریانی میخواهد با این روشها، آرای «بیبند و بارها»، «لاابالیها»، «بیدینها» و دیگرانی از این قماش را جلب کند.

این فرضیه دو قسمت دارد: 1.انگیزهی انتخاباتی 2. تلاش برای جلب آرای «بیبند و بارها»، «لاابالیها» و «بی‌‌دینها».

مخالفتی با این نظر که این نوع کارهای رسانهای، میتوانند کارکردهای انتخاباتی داشته باشند نیست و بعید نیست چنین باشد؛ اما آن قسمت دیگر را اگر بپذیریم، باید خیلی چیزهای دیگر را هم بپذیریم. از جمله اینکه باید بپذیریم که «بیبند و بارها»، «لاابالی » و «بیدینها» در این کشور آنقدر زیادند که میتوانند در نتیجهی انتخابات تاثیر بگذارند و برنده را تعیین کنند! بنابراین سرمایهگذاری روی این قماش، عامل تعیینکننده در سرنوشت انتخابات است.

حالا باید از صاحبان چنان دیدگاهی را به پاسخگویی واداشت و پرسید که پس چرا چنین؟ این همه «بیبند و بار»، «لاابالی» و «بیدین» در این مملکت اسلامی چه میکنند؟ اینگونه اگر باشد، همان بهتر که درِ مملکت را تخته کنیم و تحویل اجنبیها بدهیم.