آوینی‌شناسانِ تقویمی!

«سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی را تبریک و تسلیت عرض میکنم». این تمام حرفِ امام جمعهی [البته موقت]شهرم دربارهی شهید سید مرتضی آوینی بود در خطبه‌های این هفته. برای او چه فرقی میکند که آوینی که بود؛ برایش از روی تقویم نوشتهاند مناسبتهای هفتهی آینده را تا بگوید. یکیاش هم سالروز شهادت آوینی است.

بعضی وقتها فکر میکنیم حجاب معاصرت، مانع میشود تا ما انسانهای بزرگ همعصرمان را دریابیم؛ اما امروز که قریب دو دهه از شهادت سید مرتضی آوینی میگذرد، همچنان غربتش برقرار است. امام جمعهی [البته موقت] شهرم، کاش میدانست که او که بود و چگونه میاندیشید که اگر میدانست، نه یک جمله که دهها ساعت از او و آنچه شهود کرده بود برای نمازگزاران حرف میزد... حیف که همین امروز که باید او را بشناسیم نمیشناسیم؛ درست در بزنگاهی که به کشف و شهودش سخت محتاجیم، تفکرش را در حصار تقویم رسمی محبوس کردهایم.

امروز که جبههی حق و جبههی باطل، به وضوح پنجه در پنجه افکندهاند، سردارانی همچون آوینی، میتوانند استراتژی نبرد را ترسیم کرده و برگ برندهی جبههی حق باشند در این مصاف سخت. او رصدگری بیمانند است که اردوگاه غرب مدرن را با تمام ابعاد و مختصاتش زیر نظر گرفته و گرای نقطه به نقطهاش را میداند... ولی افسوس که ما و بزرگترهای ما، از آوینی جز صدایی مرطوب و مسحورکننده نمیشناسیم...

+ بعضیها نام آوینی را به برکت تقویم رسمی کشور، گاهی میبینند که همین هم غنیمتی است. امسال اما، طی یک حرکت مدبرانه، روز شهادتش از 20 فروردین به 21 فروردین منتقل شد تا آوینیشناسانِ تقویمی، همین آب باریکه را هم گم کنند.

همه از خداییم و بسوی خدا می رویم

از محبت‌های برآمده از صدق و صفای کلیه‌ی عزیزانی که با ابراز همدردی، مایه‌ی تسلی خاطر شدند صمیمانه سپاسگزارم. خداوند همه‌ی ما را عاقبت بخیر نموده و با اولیاء و ابرار و شهداء محشور فرماید.

آقای نماینده! سرت را برگردان

آقای نماینده! باور کنید جلب اعتماد مردم راحتتر از آن است که شما فکر میکنید. چرا خود را به هر رنگی درمیآورید و خود را به زحمت میاندازید تا مورد اقبال مردم واقع شوید؟ مگر ندیدید چه ساده فرستادندتان مجلس؟ راستی تحلیل کردید کیفیت آرایتان را؟ فهمیدید که چه کسانی و چرا به شما رای دادند؟ می‌دانید چرا؟

چون فیلمهای مذاکرات مجلس را که شما دارید در آنها از بیمهی قالیبافان حرف میزنید دیدند. چون شنیدهاند که شما برای اجرایی شدن بیمهی کارگران ساختمانی تلاش کردهاید. کاری به این نداریم که هر کدامتان چقدر در این مصوبات موثر بودهاید، اما به هر حال اقدامی بود به نفع طبقهای مستضعف و رنجدیده. و همانها بودند که روز جمعه شما را مشعوف کردند... میبینید جلب رای مردم چقدر آسان است؟ کافیست بفهمند که خدمتی به آنها کردهاید، آن وقت سخاوتمندانه به شما رو خواهند کرد. با این حساب، حیف نیست به جای غرق شدن در دنیای دردهای مردمانِ رنجدیده و فراموش شده، بشوید بلندگوی خَرپولهای فوتبالیست و بخاطر نتیجهی داوری یک منازعهی مثلاً ورزشی، فرصت تریبون خانهی ملت را بسوزانید؟

حساب کردهاید که اگر به جای مرثیهسرایی برای بیدردهای عافیتزدهای که از سرِ خوشی راه افتادهاند دنبال توپ گرد، از مردمان حاشیهنشین و فراموششدهی شهرتان سخن میگفتید، امروز بند نوجوانان و جوانان زندان تبریز میزبان بر و بچههای معصوم محلات ملازینال و احمدآباد و تنکه درهسی نبود؟

تحریم «عدالت» در شعارهای انتخاباتی/عدالتخواهی، شاید وقتی دیگر!

درد بزرگی که در همه‌ی ادوار مجلس وجود داشته و این بار نیز مستدام است، این است که داوطلبان نمایندگی مجلس برآورد مشخصی از مسیری که در پیش گرفته‌اند ندارند و صرفاً در تلاش‌اند تا در انتخابات «پیروز» شوند؛ فقط می‌خواهند به مجلس بروند و نماینده شوند و نسبت به مرحله‌ی بعد از پیروزی، هیچ تصوری ندارند. حتی به جرات می‌توان ادعا کرد که اکثر داوطلبان نمایندگی، نمی‌دانند که «چرا می‌خواهند نماینده شوند». این روزها که به سراغ داوطلبان می‌رویم و از آنها پرسش می‌کنیم در باب چرایی داوطلب شدن‌شان، با پاسخ‌های مبهم، مبتذل، کم‌مایه، کلی، عامیانه و دم‌دستی روبرو می‌شویم. پاسخ‌هایی که نشان می‌دهند، این داوطلبان، منشور فکری مشخص و مدونی نداشته و با انگیزه‌های غیرکاربردی و غیرمهم وارد رقابت شده‌اند. انگیزه‌هایی که بخش قابل توجهی از آنها، وهن ملت و تحقیر مجلس شورای اسلامی هستند.

حتی مشاهیر هم چنین وضعیتی دارند. نام‌های بزرگی که در لیست‌های انتخاباتی مختلف جای گرفته‌اند و یا به پشتوانه‌ی مسئولیت‌های قبلی‌شان، نام‌ِشان بیش از بقیه بر سر زبان‌هاست، ضرورتی به داشتن نظام فکری ندیده‌اند و صرفاً به مصادیقی از ناکارآمدی‌ها و ضعف‌های موجود پرداخته‌اند که به واقع، دانستن آنها هنری برای یک نماینده محسوب نمی‌شود. چرا که بسیاری از مردم نیز دقیقاً همان مسائل را‌حتی بهتر و عمیق‌تر از خیلی‌ها می‌دانند.

این ضعف مفرطی که بر غالب داوطلبان نمایندگی مجلس حاکم است، کمتر مورد توجه و محل پرسش اهل فکر و رسانه واقع شده و برای همین هم حاشیه‌ی امنی برای داوطلبان ایجاد شده تا با توسل به سوژه‌های مبتذل و محقر، موج سواری کنند.

مثلاً یکی آمده و کمپین تظلم خواهی راه انداخته برای تراختور و از ملت می‌خواهد که به این کمپین پیوسته و مراتب اعتراض خود را به داوری بازی استقلال و تراختور اعلام کنند‌.

آن دیگری بزم طنز و طرب راه انداخته و صمد و ممد را به مدد خواسته؛ از خانواده‌ها هم دعوت کرده که در این بزم حاضر شده و با جناب مهندس میثاق ببندند.

فلانی بروشور درآورده و هر چه در دور و برتان می‌بینید را ردیف کرده و گفته که «آیا می‌دانید که باعث و بانی همه‌ی این‌ها آقای دکتر است؟» فقط یک چیز را فراموش کرده که بنویسد، آن هم این اکسیژنی است که داریم استنشاقش می‌کنیم!

چهره‌ی دیگری، گیر داده به مدیری که او را از سمت قبلی‌اش عزل کرده و همه‌ی همتش را برای روکم کنی از او معطوف کرده؛ از ده جمله‌ای که بیان می‌کند، هشت جمله‌اش برمی‌گردد به همان مدیری که مسبب عزلش بوده.

گروهی بنا را بر انتقاد از دولت گذاشته و شعارشان انتقاد از دولت است؛ غافل از اینکه این دولت، دو سال دیگر، دوره‌ی مسئولیتش تمام می‌شود. بعدش می‌خواهند چکار کنند؟! آیا اصولاً انتقاد از دولت، برنامه است؟!

این قبیل دستاویزها حکایت از این دارند که بخش قابل توجهی از داوطلبان، مجلس را جدی نگرفته‌اند. و هنوز هم مجلس را محلی برای دستیابی به برخی فرصت‌ها مانند عزل و نصب مدیران و کسب فلان امتیازات و عقده گشایی از فلان جریان و... می‌دانند. حتی شرط تحصیلات فوق لیسانس هم نتوانست این درد را التیام بخشیده و باعث ارتقای جایگاه مجلس در نگاه داوطلبان شود. دکتر یا کارشناس ارشدی که با شعر و شال قرمز و عینک و تراختورسواری می‌خواهد به مجلس برود، معلوم است که نمی‌تواند عصاره‌ی فضائل ملت باشد.

یک غفلت بزرگ دیگر نیز در این هیاهو صورت گرفت که متاسفانه باز هم مورد توجه و مطالبه‌ی افکار عمومی و خواص واقع نشد. ما کمتر دیدیم که داوطلبان نمایندگی مجلس، با شعار افتخارآمیز عدالتخواهی پیش بیایند. اگر هم احیاناً کسی از عدالت سخن گفت، تصویری ناقص، نحیف و منفعل از عدالت ارائه کرد که هیچ نسبتی با روح الهی عدالت نداشت.

ما ندیدیم که کسی با برجسته‌سازی این مفهوم ارزشمند، لااقل به دنبال غربت‌زدایی از یک اصل الهی باشد. سکوت سنگینی که بر نخبگان حزب اللهی و سینه چاکان مستضعفین در این زمینه حاکم شد، غیرقابل توجیه است. حتی داوطلبان حزب اللهی هم نخواستند که چنین محوری را برای حرکت برگزینند. آنها هم با همان ادبیاتی وارد میدان شدند که دیگران. آنها هم از تراختور گفتند، دیگران هم. ندیدیم و نشنیدیم که کسانی از موجهین و السابقون، ائتلاف عدالتخواهان را تشکیل دهد. آشکارا، قهرِ عمومی با عدالتخواهی را به تماشا نشستیم. حتی برای تظاهر هم که شده، کسی در اطراف عدالت، قدم نزد. دردآور است که حتی محبین انقلاب اسلامی و آنها که اعتبارشان به آرمانخواهیِ گذشته‌شان است، اعتباری به عدالتخواهی و حقوق مستضعفین و... قائل نیستند. چرا؟ آیا اولویت‌های انقلاب اسلامی عوض شده‌اند یا... یا اینکه ریگی به کفش داریم و می‌ترسیم از عدالت سخن بگوییم در حالی که با آن هیچ نسبتی نداریم؟

«تحریم عدالتخواهی» نشانه‌ی خوبی برای مجلسی که می‌خواهد در «دهه‌ی پیشرفت و عدالت» زمام امور کشور را به دست بگیرد، نیست.

مردم باز هم پشت در ماندند

تعبیر عجیبی دارد حضرت امام(ره) که از بس بسیار شنیده‌ایمش چندان به تعمق در آن بها نمی‌دهیم و صرفاً به تکرار بی‌مغز این قبیل تعابیر بسنده می‌کنیم. ایشان در اهمیت مجلس می‌فرمایند:«مجلس عصاره‌ی فضائل ملت است». یعنی هر چه فضیلت در مردم سراغ داریم باید در نمایندگان مجلس عینیت یابد. معیار سختی است انصافاً. با این حساب و کتاب، قاعدتاً هر کسی نباید در خود این استعداد را ببیند که به چنان جایگاهی برسد. اما عجیب است که می‌بینیم خیلی‌ها بی‌توجه به چنین معیاری، خود را عصاره‌ی فضیلت‌های ملت دانسته و به پشتوانه‌ی زر و سیم و قبیله و طایفه، عزم مجلس کرده‌اند. خب؛ ایرادی نیست.بالاخره مجلس باید نماینده داشته باشد. اما گویا عیار نمایندگی ملت، در سنجه‌ی بعضی‌ها، زیادی پایین آمده و فیلتری که ملت، نمایندگانش را از آن عبور می‌دهد، روزنه‌هایش زیاده گشاد شده. آدم‌های محترمی که در خوشبینانه‌ترین حالت، افرادی در ردیف آدم‌های معمولی جامعه هستند، با دستاویز قرار دادن «احساس تکلیف» و «قصد خدمت»و... دوره افتاده‌اند در جامعه که به ما رای بدهید. این افراد، که ادعا می‌کنند عصاره‌ی فضائل ملت هستند، در مواجهه با پرسش‌هایی ناظر بر نیازهای کشور و راه‌های رسیدن به نقطه‌ی مطلوب، به درد دل‌های کوچه بازاری می‌پردازند. این در حالی است که در دهه‌ی چهارم انقلاب اسلامی، که قاعدتاً دوره‌ی بلوغ انقلاب است، دیگر نباید مجال میدان‌داری به افراد معمولی داد. اگر هم در گذشته چنین خبطی صورت گرفته، ثمراتش را در عملکرد مجلس دیده‌ایم. بنابراین دلیلی ندارد که همچنان به عصاره‌های قبائل سیاسی اعتماد کرده و فرصت بزرگی به نام مجلس شورای اسلامی را فدای مصلحت‌اندیشی‌های ویرانگر سیاسیون نماییم.
قبائل سیاسی، از قدیم‌الایام با «ملت» بیگانه بوده‌اند. آنها بیشترین نقشی که به ملت داده‌اند، نقش سیاهی لشکری بوده که برای شکست دادن رقیب به کار می‌آیند و بس. امروز اگر شعارها و بیانیه‌های قبائل سیاسی را بخوانیم، دقیقاً غیبت مردم و دغدغه های اصلی آنها را احساس می‌کنیم. قبائل سیاسی دارند داد می‌زنند که برای رو کم کنی از قبیله‌ی رقیب وارد میدان شده‌اند و نه گشودن گرهی از گره‌های نظام و مردم. دعوا بر سر این نیست که چگونه به مردم خدمت شود، منازعه بر سر شکست دادن رقیب سیاسی است و نه چیز دیگر. برای همین هم مدام دارند مردم را از رقیب می‌ترسانند و می‌گویند اگر به ما رای ندهید فلانی‌ها پیروز خواهند شد و آن وقت چنین خواهد شد و چنان.
مردم به اعتبار تجربه‌ای که از گذشته اندوخته‌اند، همپای انقلاب اسلامی به بلوغ رسیده و به خوبی در حال رصد وضعیت میدان رقابت هستند. آنها به واقع دارند دنبال خودشان می‌گردند در این میدان. براستی مردم در کجای مناسبات گروه‌های سیاسی جای دارند؟ وزن آنها چگونه محاسبه می‌شود؟ چرا گروه‌های سیاسی، همچنان در پشت درهای بسته دارند برای مردم لیست‌نویسی می‌کنند؟ با این وصف آیا مردم به گروهای معامله‌گر سیاسی اعتماد خواهند کرد؟ و آیا جریانی از دل این فعالین سیاسی شکل خواهد گرفت که مردم را بازیگر اصلی انتخابات فرض کرده و بر مبنای مطالبات آنها عمل کند؟
از غیبت مردم در مناسبات قبائل سیاسی که بگذریم، بی‌توجهی تعمدی به برخی خطوط آشکار در کلام رهبر انقلاب نیز عجیب به نظر می‌رسد. چندی پیش که ایشان در مقام نقد سال‌های حیات جمهوری اسلامی، به برخی نقاط ضعف اشاره کردند، انتظار این بود که گروه‌های سیاسی و کسانی که خود را به اصطلاح «سرباز ولایت» و «عصاره‌ی فضائل ملت» می‌دانند، ادبیات خود را بر مبنای این راهبردها شکل دهند. مسائلی همانند «اشرافیگری مسئولین»، «توجه به فرعیات و غفلت از مسائل اصلی»، «نبود پیشرفت مطلوب و مورد توقع در اخلاق، معنویت و تزکیه نفس بموازات پیشرفتهای علمی»، «عدم رسیدن به عدالت اجتماعی مطلوب اسلام» و... نه تنها مورد توجه واقع نشده‌اند، بلکه به صورت کاملاً تعمدی تلاش می‌شود تا افکار عمومی نیز این موضوعات را پیگیری نکند.
غیبت مردم و مطالبات اصلی نظام در گفتمان غالب بر قبائل سیاسی، نشانه‌های خوبی نیست. نخبگان متعهد، اگر می‌خواهند خدمتی به مردم کنند، روشنگری در قبال انحراف حاکم بر مشی گروه‌های سیاسی و بازخوانیِ جایگاه مردم در جمهوری اسلامی را تکلیف خود بدانند.

احساس تکلیف و دیگر هیچ!

طرف آمده بود که مثلاً مشورت کند در مورد انتخابات مجلس. میگفت احساس تکلیف کرده و به اصرار رفقا، داوطلب نمایندگی مجلس شورای اسلامی شده و حالا روی کمک همه حساب باز کرده است!

چند سالی میشود که می‌‌شناسمش. سلامت اقتصادی و اخلاقی دارد. اما آدم ساده و معمولیای است؛ درست همانند بسیاری دیگر از مردم. وقتی شنیدم که میخواهد به مجلس برود تعجب کردم. هر چند که تعجبم بیجا بود. چون این روزها هر کسی با هر قد و قوارهای فکر میکند که میتواند نمایندهی مردم شود.

گفتم: از ما چه انتظاری دارید؟

گفت: بگویید که چه بگویم تا مردم اقبال کنند؟!

به تعارف گفتم: اختیار دارید حاج آقا؛ شما الحمدلله استاد همهی ما هستید.

گفت: به هر حال من روی مشورت و کمک شما حساب کردهام.

گفتم: اینکه چه بگویید به خودتان مربوط میشود و دغدغههایتان. شما حتماً حرفی برای گفتن داشتهاید که احساس تکلیف کردهاید... به همان «تکلیف» رجوع کرده و ببینید که چه باید بگویید.

بدون آنکه کم آورده باشد، گفت: حالا شما مسائلی را که به نظرتان مهماند بنویسید بدهید تا من روی آنها فکر کنم. هر چه باشد شما اهل رسانهاید و مسائل مردم را بهتر از من میشناسید.

با زبان بیزبانی میگفت که «نمیدانم چه بگویم». و من هم هر چه تلاش کردم تا متقاعدش کنم که این کاره نیست موفق نشدم. آخر سر هم برای اینکه دلش نشکند گفتم میتوانید از برنامه چشمانداز استفاده کنید...

از واکنشش فهمیدم که این پیشنهاد را نپسندیده؛ چون اصولاً نمیدانست که چشمانداز چیست و چند صفحه است و چه میگوید. پس آهی کشید به نشانهی تاسف و بلند شد و خداحافظی سردی کرد و رفت.

بنده خدا بیتقصیر است البته. از وقتی عیار نمایندگی ملت پایین آمده، کسانی مهیای نمایندگی میشوند که سطح تفکر و معرفتشان نسبت به مسائل ملت، از تودهی مردم هم پایینتر است. اما همین آدمها به لطایفالحیل به مردم فشار میآورند که حتماً رای بیاورند. حتی از اموات نیز آویزان میشوند.

شاهِ شهیدپرور یا مای تن‌پرور؟

فلانی که چهرهای موجه و دلسوخته است، داشت از وضعیت فرهنگی و اخلاقی جامعه حرف میزد و اینکه داریم به سوی ابتذال میرویم و وضعمان خراب است و فساد اوج گرفته و فحشا پا درآورده و از این تعابیر آشنا که در سالهای گذشته بسیار شنیدهایم آنها را. قابل تحسین است این انتقادها و اعتراضها، که اگر اینها هم نباشند، معروف در قبر عادات، دفن میشود.

گاهی اما در تداوم این انتقادها، چنان بیمبنا میشویم که ناخواسته خود را نقض میکنیم و می‌شویم مصداق هموکه بر سر شاخ بن می‌برید. مثلاً همین دلسوختهی گرامی، که سالهای حکومت طاغوت را تجربه کرده و در آن فضا زیست کرده، برای آنکه مخاطبش بهتر بفهمد که چه فاجعهای در جامعهی امروز رخ داده، اقدام به ارائهی شاهد و قرینه میکند: «ببینید تو را خدا... جوانهایی که در دورهی طاغوت تربیت شدند، انقلاب کردند و راهی جبههها شدند و به مقام شهادت نائل آمدند، آن وقت جوانهای بعد از انقلاب، شدند اینهایی که میبینید؛ هر روز یک مدل مو و یک مدل لباس و دوست دختر و دوست پسر و...»

این یعنی اینکه جناب شاهنشاه و سیستم طاغوتیاش «شهیدپرور» بود و جمهوری اسلامی نسلی تربیت کرده که همهاش غرق در ابتذال و بدحجابی و... هستند!

اگر چه شاید ما نیز جزء آن دسته باشیم که با شنیدن چنین تعابیری، سری به نشانه‌ی تایید و افسوس تکان بدهیم، اما توجه عمیق به اجزای اینگونه مقایسهها، بتواند درسهایی را هم به ما بدهد.

این روشنتر از روز است که پهلویها، هیچگاه دغدغهی تربیت نسلی «دینمدار» و «شهادتطلب» را نداشتهاند. نگاهي،‌ حتي سطحي، به رفرماسيون پهلوي‏ها نشان مي‏دهد كه آنها در پيساختن چه جامعه‏اي بودند؛ وسترنيزه كردن جامعهی ايراني، آرزوی محمدرضا و پدرش بود. از کشف حجاب رضاخانی گرفته تا انقلاب به اصطلاح سفید محمدرضایش، حکایت از حرکت جنونآمیز این پدر و پسر به سمت غربیسازی زندگی ایرانیان داشت؛ فحشای بخشنامهای آن دوران، همهی راهها را به منجلاب هرزگی ختم میکرد. اینکه دیگر نیازی به استدلال و محاجه ندارد.

اما آنچه عجیب و البته غریب است این است که پس چگونه از آن فضای زیستی، چنان انسانهایی سربرآوردند که شدند «مجاهد» و «شهید»؟! این تناقض، خیلیها را مردد کرده و دستاویزی برای دوستان بیتحلیل و البته معارضانی که نمیخواهند سر به تن جمهوری اسلامی باشد مهیا کرده است. دشمن که باید دشمنی کند و کارش همین است، اما داد و فریاد دوستان دلسوز، نشان از بیتحلیلی آنها دارد. یعنی وقتی نمیتوانند بفهمند که چه رازی در این تناقض است فریاد میکشند. در یک کلام، فریادها نشانهی کم آوردن است در وادی تفکر و تحلیل.

خوب است که بسیاری از منتقدان امروزِ اخلاق و فرهنگ، تجربهی کار فرهنگی و فکری در سالهای پیش از انقلاب را دارند. با این همه باز هم از «شاه شهیدپرور» میگویند و از جوانان سوسولِ جمهوری اسلامی!

همینها در کتابهای خاطراتشان نوشتهاند که با وجود فشارهای تحملناپذیر حکومت پهلوی، چگونه با تمام وجود خود را وقف انقلاب و اسلام کرده بودند. از فعالیتهای فکری در زیرزمینها و بالای کوهها گرفته تا تکثیر مقاله و سخنرانی در پلیسیترین شرایط و با کمترین امکانات، حکایتها شنیدهایم ما.

تلاش خالصانه و خاضعانهی علما و روحانیون و دانشگاهیها را برای جذب و تربیت جوانان در آن سالها مگر میشود ندید؟ جلسات پررونق مذهبی و اعتقادی در مساجد و حسینیهها، مگر کم تاثیر داشتهاند در تربیت نسل شهادتطلب و انقلابی؟

همهی آن شرایط دشوار و طاقتفرسا، هیچگاه بهانهی عافیتجویی و محافظهکاری و تنبلی نشد. خستگیناپذیری، چشمپوشی از تمتعات مادی و امتیازات دنیوی، کار به قصد قربت و سازندگی به نیت سربازی برای اسلام، همه و همه عواملی بودند که نه تنها سد راه سیاستهای ضداخلاقی شاهنشاه میشد، بلکه جریان تربیتی عظیمی را نیز سامان میداد.

فقط با یک حساب سرانگشتی اگر بشماریم تعداد محصولات فرهنگی و فکری تولید شده در جبههی انقلاب را، در آن سال‌ها، حساب کار دستمان میآید.

همهی آن اتفاقات فرهنگی و فکری، به رغم جریان رسمی حاکم بر کشور، انقلابیون را پرورش داد و شهدا را به عرصه آورد.

سرکوفت زدنهای ما بر سر جوانان امروز، بیهیچ تردیدی، فرافکنیهای ناشی از کمکاری و سهلانگاری است. دلسوختگانی که مدعی وضعیت تیره و خراب جامعه هستند، بهتر است به جای فریادهای بیسرانجام و کلیشهای، از صدر تا ذیل فرهنگ کشور را ورانداز کنند و ببینند که چگونه عافیتطلبی، تخدیرمان کرده. کلاه خود را قاضی کنند و ببینند آیا انصافاً با این بیحالی و بیخیالی، چیزی بیش از این انتظار داشتند؟ فرقی هم نمیکند که طرف مسئول دولتی باشد یا روحانی مسجد یا هر کس دیگری...

شاه، شهیدپرور نبود آقاجان؛ ما تنپرور شدهایم.

همچنان میدان‌داری «تهدید مسلکان»

چند سال پیش، انتقادها نسبت به انتصاب یکی از مدیران فرهنگی استان بالا گرفت و برخی مطبوعات به صورت مکرر، هم آن مدیر و هم باعث و بانی اصلی انتصابش را به باد انتقاد می‌گرفتند. در آن زمان، مشهور شده بود که یکی دو نفر از نمایندگان استان در مجلس، نقش اصلی را در انتصاب آن مدیر داشته‌اند. این ذهنیت، البته قریب به واقعیت بود، چرا که نه آن مدیر و نه نمایندگان مذکور، هیچ‌گاه این شائبه را تکذیب نکردند.

در یک مقطعی که انتقادها پررنگ‌تر و دامنه‌دارتر شد، یکی از آن نمایندگان تماس گرفت که «آقا جان حرف حساب شما چیست و چرا مدام از ارتباط من با انتصاب فلانی می‌نویسید؟» گفتم: «مگر اینگونه نیست؟ آیا شما نمی‌پذیرید که در نصب فلانی نقش داشته‌اید؟ مگر نمی‌بینید که مدیر کل محبوب شما چه فرصت‌هایی را دارد به باد می‌دهد؟»

پاسخش از آنچه فکر می‌کردیم جالب تر بود. تصور ما این بود که او شروع به برشمردن فضائل و مزایای مدیر کل منصوبش خواهد کرد. اما اتفاقاً او به تنها چیزی که اشاره نکرد همین بود. منطقش چنین بود: «اصلاً شما می‌دانید که در آن زمان چه کسانی کاندیدای مدیر کلی بودند؟ اگر آنها را می‌شناختید به من ایراد نمی‌گرفتید. اگر فلانی یا فلانی مدیر کل می‌شدند می‌دانید چه می‌شد؟ آنها مشکل داشتند برادر من. ما فشار آوردیم که این آقا مدیر کل شود تا آنها نیایند. وگرنه من خودم هم می‌دانم که این آقا ایرادات اساسی دارد»! و در ادامه هم همان منطق ویرانگر قدیمی را یادآوری کرد: «ما بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردیم».

و این شد تمام منطق آقای نماینده در انتصاب یک مدیر فرهنگی در حساس‌ترین برهه‌ی زمانی. سایر انتصابات آقایان هم با همین استدلال اتفاق افتاده بود. آنها با این روند، دهها مدیر را گمارده بودند که تنها هنرشان در «بدتر» نبودنشان بود!

همه‌ی ما با این منطق آشناییم کمابیش. یعنی جایی نیست که این نگاه حاکم نباشد. صاحبان این منطق را ما در اینجا «تهدید مسلکان» می‌نامیم.

تهدیدمسلکان، در سال‌های حیات انقلاب اسلامی، همواره بیشترین هزینه را برای مردم و انقلاب به بار آورده اند؛ آنها با بزرگ‌نمایی تهدیدها، عملاً به تخفیف مزیت‌ها و تحقیر فرصت‌ها دست می‌زنند. اینها، ظرفیت‌های فراوان انقلاب اسلامی را قربانی مصلحت‌اندیشی‌های غیرموجه خود می‌کنند.

هر جا که جمهوری اسلامی در موضع انفعال است، حتماً آنجا را تهدید مسلکان مدیریت می‌کنند. بر عکس این مدعا نیز صادق است؛ در عرصه‌های مختلفی که کشور به توفیقات چشمگیری دست یافته، شک نکنید که تهدیدمسلکان را به آن عرصه‌ها راه نداده‌اند.

اینکه می‌بینیم عیار مدیریت‌ها روز به روز پایین می‌آید، ثمره‌ی اعمال نظر تهدیدمسلکان است. چون آنها وقتی می‌خواهند کسی را مدیر کنند، به این نمی‌اندیشند که چه کسی باید انتخاب شود بلکه اصل اساسی‌شان این است که چه کسی نباید انتخاب شود! و تازه در این «نباید» هم به دنبال مصلحت‌های مردم و انقلاب نیستند. بلکه، بزرگترین مصلحت برایشان، عدم فروپاشی زنجیره‌ی امتیازطلبی خودشان است. ثمره‌ی عینی قرار گرفتن تهدیدمسلکان در مصادر امور، حذف شایستگان و سربرآوردن کوتوله‌هاست.

در آستانه‌ی انتخابات مجلس هم، تهدیدمسلکان حضور فعالی در عرصه دارند. سآستآست

آنها در ایام انتخابات، شروع می‌کنند به تهدید مردم که «اگر به فلانی‌ها رای بدهید، چنین و چنان خواهد شد». معنای اصلی این تعبیر این است که «به ما رای بدهید». اما چون روح تهدید در اینها ریشه دوانده و نمی‌توانند خود را اثبات کنند، اقدام به تهدید مردم می‌کنند. اگر اینها، از مرام تهدید توبه کنند قاعدتاً باید بگویند: «اگر به ما رای بدهید چنین می‌کنیم و چنان».

جالب است که برخی داوطلبان نمایندگی، در مواجهه با پرسش از دلایل شایستگی خود، می‌گویند که ما فقط می‌خواهیم کفه‌ی ترازو را به نفع نیروهای انقلاب در مجلس پایین بیاوریم و اجازه ندهیم عوامل دشمن یا معارضان نظام به مجلس راه یابند! خب؛ معلوم است که با چنین رویکردی، نباید به شکل‌گیری مجلسی فعال، هوشمند، موثر، صاحب فکر، مطالبه‌گر و در یک کلام انقلابی امید بست؛ چون نمایندگانش تنها با این انگیزه وارد مجلس شده‌اند که عده‌ای دیگر نتوانند به مجلس بروند.

شک نکنیم که نتیجه‌ی چنین انتخابی، تن دادن به نمایندگی کسانی خواهد بود که حتی خود نیز می‌دانند که اصلح نیستند. قرار گرفتن این افراد در جایگاه مهمی مانند نمایندگی مردم، مجلسی بی‌کیفیت را رقم خواهد زد که نه تنها نخواهد توانست گرهی از جامعه بگشاید، بلکه خود، وبال گردن مردم و نظام خواهد بود.

مجلسی که قرار است «عصاره‌ی فضائل ملت» باشد، با چنین نمایندگانی، از سطح ملت پایین‌تر خواهد بود؛ بنابراین توان راهبری امور را نخواهد داشت.

این روش که به مردم بگوییم «به ما رای بدهید تا فلانی‌ها بالا نیایند» یعنی «خودکشی از ترس مرگ». و ما نباید خودکشی کنیم.

«آرمانگرا» بودند؛ «واقع گرا» شدند

«آرمانگرايان» با «مديران» و «برنامهريزان» مشكل دارند. مشكل هم در اين است كه «مديران» در «عرصه عمل» هستند و «آرمانگرايان» بر «كرسي نظر». «مديران» ميگويند «آرمان»ها به درد «سخنراني» ميخورند و «قابليت اجرا» ندارند. و آرمانگرايان بر اصالت آرمانها اصرار ميورزند.

به زعم مديران، «ادارهي جامعه» كاري است كاملاً علمي و نميتوان با تكيه بر «ايدهآل»هاي آرمانگرايانه، چرخ جامعه را گرداند.

بدين ترتيب، برخي پديدههاي اجتماعي در نگاه آرمانگرايان، نمودي از «ظلم» محسوب ميشود. در حاليكه همان پديدهها در نگاه مديران، به عنوان امري اجتنابناپذير و قهري پذيرفته ميشوند. در اينجاست كه جدال ميان آرمانگرايان و مديران بالا ميگيرد. جدالي كه هيچگاه به سرانجام نميرسد.

براي مثال، آرمانگرايان اصرار دارند كه «همهي فقر بايد ريشهكن شود» و مديران، چنين باوري را نميپذيرند. چرا كه آرمانگرايان به «معارف» استناد ميكنند و مديران، به «عرف». بر اساس «معارف»، همهي اعضاي جامعهی بشري، حق حيات دارند و هيچ بهانهاي براي «عدم برخورداري هيچ يك از آنها» پذيرفته نيست. ولي بر اساس «عرف تاريخ»، همواره عدهاي بودهاند كه از مواهب زندگي و اسباب رفاه محروم بودهاند. البته پشتوانهي محكمتري نيز براي پذيرش «عرف تاريخ» تراشيده شده و آن عبارت است از «قواعد علمي».

بر اساس قواعد علمي نيز، «براي توسعهي اجتماعي و اقتصادي» چارهاي جز محروميت عدهاي از اعضاي جامعهي بشري نيست.

مديران ميگويند: «اقتصاد، علم است» و بنيانگذاران «علم اقتصاد»، كار را تمام كردهاند. آنها «بهتر از ما ميدانستند» كه نميتوان «همه را از بند فقر رهانيد». از اين روي، در نسخههايي كه براي اقتصاد پيچيدهاند، مجوز «چشمپوشي از وجود عدهاي» را صادر كردهاند.

اما آرمانگرايان، اين نسخهها را برنميتابند. آنها نميتوانند به «الزامات توسعه» تن دهند. آنها ميگويند اگر هم بپذيريم كه عدهاي بايد قرباني شوند تا جامعه، توسعه يابد، باز هم مسئله حل نميشود. در اين صورت، اين ابهام باقي است كه «اين عده، كه قرار است هزينه‌ی توسعه شوند، چه كساني هستند؟» چگونه انتخاب ميشوند؟ چه كساني آنها را انتخاب ميكنند؟ چه معيارهايي براي گزينش اين قربانيان وجود دارد؟

و مديران ميگويند، «جريان توسعه»، جرياني كاملاً «آزاد» است. هر كس، هر جور که «میتواند»، گلیم خود را از آب بیرون بکشد! هر که «باعرضهتر» است، در جریانِ آزاد توسعه، بهرهمند میشود. توجه كنيد: «در جريانِ آزادِ توسعه، هر كه «توان» دارد، بهرهمند ميشود»!!

با اين حساب، كاملاً پيداست كه «قربانيانِ توسعه» چه كساني هستند. از همان ابتدا نيز كاملاً روشن بود كه تمام كاسه كوزههاي «قواعد علمي» بر سر چه كساني خواهد شكست. آيا بهتر نبود از اول بگويند كه «ناتوانان»، خود را آمادهي قرباني شدن كنند؟

پس، آرمانگرايان، زير بار نميروند. چرا كه تن دادن به اين «قواعد علمي»، همانا رضایت دادن به «ضعيفكشي» است و اين، در معارف آرمانگرايان، چيزي جز «ظلم» معني نميشود. چطور میشود، دست عدهای را بست و انداخت در میدان کارزار و از آنها خواست تا از خود دفاع کرده و جان خود را نجات دهند؟

كار كه به اينجا ميرسد، مديران ميگويند «بالاخره نميتوان در مقابل حركت شتابان توسعه ايستاد»، «نميتوان قطار توسعه را متوقف نمود»، «توسعه، امري قهري است و بايد اتفاق بيفتد». به زعم مديران، «توسعه همين است كه هست و جز اين نيست».

آرمانگرايان، اما اصرار دارند كه ميتوان و بايد كه نسخهي ديگري براي توسعه يافت تا انسانيتر باشد...

و اين حكايت همچنان ادامه دارد.

***

بسياري از مديرانِ امروز، تا چندي پيش، آرمانگراياني صادق بودند كه به هيچ روي حاضر به عدول از باورهايشان نبودند و برای این آرمانها حنجره پاره میکردند و سینه چاک مینمودند. تا اینکه چرخ روزگار گرديد و «آرمانگرايانِ ديروز»، «مديرانِ امروز» شدند. انتظار بر اين بود كه اين مديران، همچنان به اصالت آرمانها پایبند باشند، ولي ديري نپاييد كه از باورهاي «راديكال» خود، ابراز ندامت كرده و سايرين را نيز دعوت به «واقعگرايي» كردند. و «واقعگرایی» یعنی پذیرشِ پیشامدها. حتی اگر این پیشامدها، با هدایت «توانگران» ترتیب یافته باشند.

بدین ترتیب بود که آرمانگرايان ديروز، مسافت ميان «حقيقت» و «واقعيت» را با گذار از دالان «مديريت» به سرعت پيمودند و شدند «واقع‌گرا» و توجیه‌گر وضع موجود...

اشرافیت؛ خوره‌ای که به جان انقلاب افتاده

یکی از تکنوکرات‌‌های سابقاً دولتی، که امروز نیز در یکی از ارکان حاکمیتی مشغول نظریه‌‌سازی است، در مواجهه با پرسشهای چند جوانِ بیملاحظه در باب «آسیبهای فرهنگی و اجتماعی اشرافیتِ سیاسی یا دولتی»، ضمن انکار وجود چنین پدیده‌ای، خونسردانه و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «... بله؛ ما در زمان جنگ اورکت خاکی میپوشیدیم و لباسهایمان ساده و بی‌پیرایه بود و در سالهای بعد از جنگ، کت و شلوار پوشیدیم و کمی مرتب شدیم و به سر و صورت‌مان رسیدیم؛ اگر منظورتان از اشرافیت این است، بله وجود دارد»!

*

اگر چه برخی، نسبت به واژگانی نظیر «اشرافیت» حسایت داشته و کاربرد آن را، ابزاری سیاسی برای منکوب کردن رقیب میپندارند، اما انصافاً به هر وادی که قدم میگذاریم، قهراً ردپایی از این پدیده ی مرموز میبینیم. قوّت و عمقش به قدری است که به راحتی نمیتوان زبان به نقدش گشود. رسمیت و اصالتش را مگر میشود انکار کرد؟ سینهچاک و مدافع هم کم ندارد البته. حتی طیفی از فرودستان نیز، به اصالت «اشرافیت» ایمان آورده و به دفاع از حقوق اشراف برمیخیزند!

اشرافیت، گونههای مختلفی دارد که گونهی اقتصادیاش، بیش از گونههای دیگر شناخته شده است. در کنار «اشراف اقتصادی»، میتوان از «اشراف سیاسی» و «اشراف مذهبی» هم نام برد. اگر چه گونههای دیگر نیز در حال تولدند که از دل همین گونهها نُضج میگیرند.

اشراف اقتصادی، بر مدار «ثروت» میچرخند. پایهی «شرافت»شان، ثروت است. پول را به خدمت میگیرند برای چنبره انداختن بر شئون زندگی مردم.

اشراف سیاسی، «قدرت»محورند. «شرافت»شان را از قدرتی میگیرند که به واسطهی انتصابشان در یکی از مواضع حاکمیتی نصیبشان شده است. این دسته، فرصتِ در قدرت بودن را غنیمت شمرده و به تولید نسل و ازدیاد وابستگان در دایرهی قدرت میپردازند. به طوریکه بعد از مدتی کوتاه، لشکری حریص را سامان میدهند که در افتادن با آنها، برابر با ورافتادن است. همهی موانع را _حتی به قیمت آتش زدن مُلک _ در مینوردند تا همواره بر اریکه باشند.

اشراف مذهبی، اما تکیه بر تدیُن دارند. موجّهترین گونهی اشرافیت، همین است. نقطهی عزیمت اشراف مذهبی، باورهای زلال مردم نسبت به مبانی دینی است. در پشت مجموعهای از «آداب» و «اَعمالِ» دینی سنگر گرفته و به بسط تسلط مشغول میشوند. اصرار دارند که خود را عامل به فرائض دینی نمایش دهند. اهل روضه و سلام و صلواتاند؛ حجشان ترک نمیشود؛ خوانِ کرم میگسترند و ولیمه میدهند و...

پیوند وثیقی با اقتصاد دارند این متدینین؛ به معنای کامل کلمه «سرمایه‌دار»ند. اما سرمایه‌داری اینها، مرزی باریک با سرمایه‌داری متفرعنانه‌ی اشراف اقتصادی دارد و آن عبارت از «17 رکعت نماز» است: «سرمایه‌داری+17 رکعت». و همین 17رکعت است که زبان خیلی‌ها را می‌بندد تا هیچ تعرضی به ساحت‌شان نشود.

همهی این گونهها، در یک نقطه مشترکاند و آن اینکه؛ همواره برای پنهان نگهداشتن پدیدهی ظالمانه‌ی اشرافیت از دیدگان، ابزار و اسباب رنگارنگ را به خدمت میگیرند و با هیاهو و فضاسازیِ روانی، خود را از موضوعیت انداخته و عناصری در ردیف باقی جماعت نشان میدهند. خود را همیشه در حاشیهها جای میدهند تا متن را مدیریت کنند. ترجیح میدهند در گوشه و کنار مملکت بپلکند و مردم را با دعواهای مبتذل روزمره تنها بگذارند. به وقتش، اما با صحنهآرایی و فراخوانِ اصحاب، راهبری اجتماعی و سیاسی هم میکنند.

هنگام صحبت، چنان خود را به کوچهی علی چپ مینند که هر آدمِ سادهدلی را متقاعد میکنند که اصولآً پدیده‌ای به نام «اشرافیت» و کسانی به نام «اَشراف» وجود ندارند و اینها ساختهی ذهنِ بیمارِ عدهای معلومالحالِ ضد رفاهِ فقرپرورِ مخالفِ توسعه و باجگیر است! اشرافیت، دروغ بزرگی است که حسودهای بیبهره از علم اقتصاد رایج کردهاند.

برای دریافت بهتر آفت‌های ریشه‌دار اشرافیت، بار دیگر مثالی را که در ابتدا آوردم مرور کنید تا تفاوت‌ها را دریابید. این فرد و امثالش، سال‌ها به وکالت از مردم قانونگذاری کرده و سالیان درازی نیز در مناصب مختلف حاکمیتی حضور داشته است. اینها، احیاگر جریان پلیدی به نام اشرافیت شدند که با قیام 57 به پدیده‌ای ظالمانه و شیطانی تبدیل شده بود. امروز، این عده با فروکاستن اشرافیت به مرتب بودن سر و صورت و تمیز بودن لباس، ضمن ارائهی چهرهی موجّه از خود، توده را نیز به هم‌آوایی با خود متمایل میکنند. قطعاً هر که چنین تعریفی از اشرافیت را بشنود، حق را به اشراف میدهد؛ تو گویی امام حسین(ع) یزید را کشته!

اشراف، مانع از دیده شدن واقعیات جامعه میشوند. اینکه همیشه در همهی عرصهها لَنگ میزنیم، معلولِ حضورِ هدفمند اشراف در ساحتِ تصمیمگیریها و تصمیمسازیهاست. آنها، به هیچ روی پای سندی را امضاء نمیکنند که خود و منافعشان را به رسمیت نشناسد. و با وجود این دسته، انتظار برپایی عدالتِ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، سرابی بیش نیست؛ ریشهی اشراف، به قدری قدرتمند است که هر رویندهای را جوانمرگ میکند. پس آنها که دلشان به حال عدالت میسوزد، «اشراف» را دریابند.