کاش شهرداری هم «خود»سوزی کند

این، نه اولین اتفاق تلخِ برآمده از خوی اقتدارگرای شهرداری است و نه آخرینش خواهد بود. و همچنان این سیستم مغرورِ بی دروپیکر، نمی‌خواهد خود را درمان کند. هر بار که چنین مصیبتی بار می‌آید، دست توجیه از یک آستین بیرون می‌آید و سروته ماجرا را با لطایف‌الحیل، هم می‌آورد تا خاطر مبارکِ «مسئول جماعت» از شورای «اسلامی» شهر گرفته تا اصحاب شهرداری و فرمانداری و استانداری و... مکدر نباشد. و هر بار، ارباب شهرداری تصور می‌کنند که مسئله را حل کردند و قصه به سررسید!

 

از مرگِ دخترک در زیر بلوکِ بتونیِ «غیرقانونی» شهرداری، زمان زیادی نگذشته؛ و سؤال از وکلایِ پرسروصدای مردم در شورای اسلامی شهر تبریز این است که خون آن دخترک، چه تأثیری در اصلاح وضعیت این ساختارِ خسارت‌بار داشت؟ و شما چه بهره‌ای از آن خون بردید؟ آیا خواستید و توانستید که حتی شده، یک‌قدم کوچک برای رام کردن این سازمان سرکش بردارید؟ کدام آیین‌نامه‌های اصلاحی را به بحث گذاشتید و سرش دعوا کردید؟ و کجای این موجود را چکش زدید تا امروز مجبور نباشید ماله به دست بگیرید؟!

 خودکشی به هر شکلش مذموم است و مطرود؛ چه با خودسوزی باشد، چه با رگ زدن و چه با قرص خوردن. این درست؛ اما این‌ها به من و شما مربوط نمی‌شود. خودش می‌داند و خدایش. عجالتاً صحبت از «مسئولیت» است. مسئولیت و اخلاق مسئولیت. «مسئولین پرشمار شهرداری» باید بنشینند پشت میز استنطاق و بفرمایند که چرا منتسبانِ سازمان شهرداری، در برخورد با مردم، خود را چنین مبسوط‌الید می‌پندارند؟ فرقی هم نمی‌کند که این احساس فراغِ بال و بسطِ ید، در کاشتنِ بلوک‌های بتونیِ در مقابل اماکنِ مردم باشد یا در ضبطِ اموالشان یا سر دواندن آن‌ها در پیچ‌ها و پله‌های شهرداری. این احساس قدرت، لابد ریشه در جایی دارد؛ در ذهنیتی. و ممکن نیست چنین ذهنیت پایدار و مستمری، غیرارادی و خود رو باشد. این ذهنیت را باید خشکاند. آن‌هم از سرچشمه. از سرِ چشمه. نباید فرافکنی کرد و تمام وزر و وبال این قبیل کج‌رفتاری‌ها را به‌پای تعدادی کارمند و امربَرِ گوش‌به‌فرمان نوشت. و بعد هم تحت‌فشار افکار عمومی، گزارش داد که گوشِ فلان کارمندِ قانون‌گریز را کشیدیم و توبیخش کردیم و...

 این اتفاقات، دفعتاً شکل نگرفته‌اند که با این دست برخوردهای نمایشی، تمام شوند. درد اینجاست که ریشه همچنان بجاست. و ریشه، چیزی جز اختیاراتِ پرشمارِ بدون نظارتِ مجموعه‌ی شهرداری نیست. این اختیارات، چنان قدرتی می‌آفریند که کسی نتواند با آن مقابله کند. هزارتویِ اختیاراتِ رسمی و غیررسمی شهرداری، این یقین را پیش آورده که کسی نمی‌تواند از چندوچون این سیستم سر درآورد.

شورای اسلامی شهر نیز، که قرار است ناظر بالای سر شهرداری باشد، خود در این هزارتو، گیج می‌زند. هزارتویِ ملوّن و پرجاذبه... که اگر گیج نمی‌زد، جرات به خرج می‌داد و لااقل یک اِهنّ و اوهونّی می‌کرد که یعنی مثلاً من هم هستم!

کاش، وکلای مردم در شورای «اسلامی» شهر، به‌اندازه‌ی منازعه بر سر سفرهای خارجی و تصاحب تریبون و فرصت نمایش در تلویزیون، به مردمی که هر روز با سیستمِ کَرِ شهرداری دست به یقه می‌شوند، فکر می‌کردند.

کاش شهرداری نیز یک‌بار برای همیشه «خود»سوزی می‌کرد تا سنت‌های رسوب‌کرده در زیرپوستش آب می‌شد؛ این‌طوری، راه تنفسش باز می‌شد و می‌توانست هوای تازه استنشاق کند.

 

تحدید آوینی

کم نیستند کسانی که به انگیزه‌های مختلف، افتاده‌اند دنبال شهید آوینی. از نسل‌های مختلف هم در بین این‌ها هستند؛ آدم‌هایی در سطوح مختلف از فهم آوینی. این موج، البته نوپدید نیست و از همان سال‌های اولِ شهادت ایشان، چنین حرکتی پا گرفته بود. از دانش‌آموز و دانشجو گرفته تا فیلم‌ساز و شاعر و نویسنده، هرکدام به نحوی در پی نزدیکی به او بوده‌اند. یکی از صدایش لذت می‌برد، دیگری از روایت فتحش، آن یکی از نوشته‌ها و آثار مکتوبش و بعضی نیز از نقدهای سینمایی‌اش. اصولاً امتیاز ویژه‌ی هنر آوینی، قدرت جذبِ فوق‌العاده‌اش است؛ چه آن زمان که پشت دوربین قرار می‌گیرد و دوربین می‌شود مجرای انتقال فهم و شهودش و چه هنگامی‌که قلم به دست گرفته و کلمات را به خدمت باور عمیقش می‌آورد.

میزانِ گسترشِ گرایش به شهید آوینی در سال‌های اخیر، ظاهراً امیدوارکننده است. به‌ویژه که ما در بسیاری از حوزه‌های فرهنگی، اجتماعی و هنری، تکیه‌گاه مطمئنی برای نورسیده‌ها نداریم. و رجوع و ارجاع به آثار آوینی می‌تواند از تشتت و حیرانی در امانشان نگاه دارد. مسئله اما اینجاست که مواجهه با آوینی، بیش از هر زمان دیگری، همراه با خبط و خطا بوده و هر چه بیشتر، رنگِ فرمالیستی و تشریفاتی به خود گرفته است. ما با جمع قابل‌توجهی از محبان و مریدانِ آوینی مواجه هستیم که با نخستین تماس با آثار و اندیشه‌ی او، تصورِ فتح قله را می‌کنند و می‌پندارند که آوینی همان است که به آن دست یافته‌اند و تمام. خط پررنگی که در نگاه فاتحانه‌ی مذکور به چشم می‌خورد، خلاصه کردنِ آوینی در وجهِ اندیشه‌ورزی و نظریه‌پردازی‌اش است. گو اینکه در فهمِ کامل همین یک وجه هم همان فرمالیسم و شعارزدگیِ و سطحی‌گرایی موج می‌زند. این خط، تازه پیشروتر و متعالی‌تر از خطی است که آوینی را در صدای مسحورکننده‌اش محصور می‌کند و او را پیام‌آور رقّت قلب و اشک و... می‌داند!

نمی‌شود گفت که آوینی هیچ نسبتی با این وجوه ندارد، اما قطعاً تحدید او در این وجوه، عملی ظالمانه است. آوینی اندیشه‌ورز و متفکر بزرگی بوده؛ عارفِ واصل بوده؛ هنرمندِ منحصربه‌فردی هم بوده؛ اما او هیچ‌کدام از این‌ها را برای قعود و رکود و شأن‌طلبی نمی‌خواسته؛ کم نداشته و نداریم علما و عرفا و هنرمندانی که از علم و عرفان و هنرشان، برجِ عاجی ساخته و رفته‌اند تویش و از مردم هم طلبِ تکریم و تحریم می‌کنند و هیچ مسئولیتی جز حفظ شأنِ علمی، عرفانی و هنری‌شان برای خود متصور نیستند. حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن. همین و بس. آن‌هم به تقلید از آوینی!

فصل مشترک آوینی‌دوستی‌های جدید، دستاویز قرار دادنِ آوینی‌دوستی، برای فرار از «مسئولیت‌پذیری» و پرهیز از «عمل و اقدام» است. و چه مضحک است جمع بین «آوینی‌دوستی» و «عمل‌گریزی»! وقتی او از «یک راه طی شده» با مخاطبش حرف می‌زند، یعنی که عصاره‌ی حیاتش را پیش روی می‌نهد. راه طی شده‌ی آوینی، «همه‌ی راه» اوست. و نه یکی از ایستگاه‌هایش. برای او «بیل زدن برای خدا در روستاها» با دوربین به دوش گرفتن و رفتن در دل آتش، یک صورت دارد؛ چون هر دو را «مسئولیت» خود می‌داند.

همین وجه است که در فرآیندِ «تحدید آوینی» فراموش می‌شود و همین وجه هم است که جایش به شدت در جمع نیروهای نورسیده‌ی انقلاب خالی است. نسل نوی جبهه فرهنگی انقلاب، در فازِ فرهیختگی سیر می‌کند و قله‌ی متصورش «آوینیِ متفکر»ی است که آرای آنچنانی صادر می‌کند و می‌نشیند به نقد فلان جریان فرهنگی و ضدفرهنگی یا بهمان فیلم و کتاب. با این تشبثِ سطحی به آوینی و امثال اوست که جبهه فرهنگی انقلاب، می‌شود مجمعِ ایده‌پردازان و اهالی اتاق فکر و کارگروه اندیشه و حلقه‌ی رصد و هسته‌ی تحلیل و آسیب‌شناسی و... یعنی همه‌اش حرف و باز هم حرف! با این حساب، عرصه‌ی اصلی، که محل عینیت یافتن ثمره‌ی اندیشه‌هاست، خالی می‌ماند. بسیاری از نیروها، با در پیش گرفتنِ مشی تتبعی، از زیر کار درمی روند و اقدام و عمل را مخصوصِ طبقه ای خاص از انقلابی‌ها می‌دانند که چیزی از کتاب و مقاله و نظریه و... سرشان نمی‌شود! جالب اینجاست که لااقل در عرصه‌ی فرهنگی، انقلاب اسلامی، کمترین فقر تئوریک و نظری را دارد و بیش از آنکه محتاج آسیب‌شناسی و این قبیل عاداتِ سندرومیک باشد، نیازمند آستین‌هایی بالازده است که باری از روی دوش انقلاب بردارد. آستین‌هایی از جنس آستین‌های آوینی که جز برای اقدام و عمل بالا زده نشود. فکر و اندیشه و تتبع در مرام آوینی، برای حرکت و اقدام و عمل مسئولانه است. و آوینی‌دوستی یعنی پیوند مدامِ نظر و عمل.

درّه‌ی «ترلان»؛ «ترلانِ قهرمان»!

همه‌ی تبریزی‌ها، به مدد تکرارِ مدامِ نامِ «دره‌ی ترلان» از سوی مسئولینِ مربوطه! این دره را می‌شناسند. و نه‌تنها می‌شناسند، بلکه تصور می‌کنند که اینجا هم یکی از محلات قدیمی تبریزِ کهن است که از سده‌های دور، برجای‌مانده. و احتمالاً این را هم تصور می‌کنند که «ترلان» یکی از پهلوانان و عیاران و قهرمانان این شهر بوده که برای مبارزه با عمّال حکومتِ جور، در آن درّه پناه گرفته و اردو زده و مبارزه کرده است!

انصافاً هم‌ چنین مسمّای پرشکوهی را جز این پندار، شایسته نیست. وقتی مسئولینِ مربوطه‌ی این شهر، یک خط در میان، در رپرتاژهای پرتعدادِ خدمات خود، از تحولاتِ «ترلان دره‌سی» سخن می‌گویند، بر مخاطبِ منفعلِ این رپرتاژها حرجی نیست اگر چنان پندارهایی درباره‌ی جناب «ترلان» و درّه‌اش داشته باشد. در ادبیات «رسمی» و «حقوقی» مسئولینی که جایگاه «رسمی» و «حقوقی» دارند و از قضا یکی از تکالیفشان، مدیریت نام‌گذاری معابر و محلات است، چنان از ترکیبِ «ترلان دره‌سی» استفاده می‌شود، که هیچ تردیدی در اصالتِ این تسمیه نمی‌شود رواداشت.

چطور می‌شود در اصالت و قطعیت این نام‌گذاری تردید داشت وقتی «شهرشناسانِ شهرساز» با آب‌وتاب و اعتمادبه‌نفس کامل و تکیه و تاکیدِ شدید و غلیظ و با رعایتِ دقیق تمامِ مخارجِ حروف، در رسانه‌های عمومی و به‌ویژه رسانه‌ی ملی، از این عنوان استفاده می‌کنند؟

این جناب «ترلان» حقیقتاً شایسته‌ی چنین ضریب و اعتباری است! وقتی او توانسته در سه دهه‌ی گذشته، «جریانی اجتماعی و فرهنگی» را در حاشیه‌ی شمالی تبریز رهبری کند که محصول آن، هزارانِ افیون‌زده‌ی خانه‌خراب و هزاران خانواده‌ی بی‌خانمان باشد، باید هم اسمش بیفتد بر سر زبان‌ها. وقتی او در این شهرِ درندشت، با وجود این‌همه مسئولِ عریض و طویل و پهناور، می‌تواند آقابالاسرِ صدها جوان و نوجوانِ بخت‌برگشته باشد و آن‌ها را بکشاند بر سر سفره‌ی قمار و عیاشی و بنشاندشان به خاک سیاه، چرا نباید اسمش در تاریخِ تبریز ثبت شود؟

قیافه‌ی جناب ترلان، وقتی اسمش را از زبان عالی‌رتبه‌ترین مقام‌های استان در رسانه‌ی ملی می‌شنود، دیدنی است؛ حس غرور وجودش را فرامی گیرد حتماً. لابد در پوست خودش نمی‌گنجد وقتی اسم خودش را گوگل جستجو می‌کند و می‌بیند نامش بیشتر از نام «شهید محمد تجلا» تکرار شده!

جناب ترلان، با محاسباتِ امروزی، موفق‌تر از بسیاری مدعیانِ کار اجتماعی و فرهنگی و حتی اقتصادی عمل کرده است! یک «بخش خصوصیِ تمام‌عیار» بوده است برای خودش. استقلال مطلق داشته در مدیریتش.

جناب ترلان، از معدود نام‌آورانی است که نامش در دوره‌ی حیاتش، بر محل سکونت و حکومتش نهاده شده و این سنتِ حسنه، که مشاهیر را در زمانِ حضورشان در جمعمان، قدر بدانیم و بر صدر بنشانیم، در موردِ این جناب، استثنائاً اتفاق افتاده است. این استثنا را باید تکثیر کرد! پیشنهاد می‌شود شورای شهر تبریز هم کمیسیون فرهنگی اجتماعی‌اش را ملزم کند به برگزاری آیین بزرگداشت جناب ترلان و برای اتمامِ قدردانی و اکمالِ سپاس از آن جناب، تندیسِ ایشان را در همان دره نصب کنند تا همگان بدانند که «مؤثرین و خادمین، تا ابد در یادها خواهند ماند».

رژه‌ی آمریکایی‌ها در دوازده بهمنِ تبریز!

در روز روشن و در مقابل دیدگانِ متحیرِ مردم، انقلابِ مردم را تحریف می‌کنند و بعد هم می‌نشینند و شیرینی‌اش را می‌خورند. «تحریف می‌کنند»، البته تعبیر بسیار نرم و کم انرژی‌ای است در نسبت با عمق فاجعه! محض رعایت آدابِ نوشتن است که از این ترکیب استفاده می‌کنیم. وگرنه باید می‌گفتیم «انقلاب مردم را می‌دزدند»!

خیلی جرئت می‌خواهد که در روزِ روشن و در روزی روشن، که دوازده بهمن باشد، رژه‌ی سرمایه‌دارها را راه بیندازی در خیابان‌های تبریز؛ که چه؟ که «امامِ مستضعفین آمد»! «جرئت» هم تعبیر مؤدبانه‌ای است در نسبت با قباحتِ عمل. باید بگوییم «خیلی باید پررو بود که دوازدهم بهمن را با چنین مانورِ آمریکاوَشی گرامی داشت». این یعنی قاپیدنِ انقلاب از دست صاحبان اصلی‌اش!

متولیانِ بزرگداشتِ «ایام‌الله دهه فجر انقلاب اسلامی»، با اعتمادبه‌نفس کامل و بی‌هیچ شبهه و بی‌هیچ تشویشی، «بوگاتی»، «شورلت»، «فورد» و باقیِ تحفه‌های سرمایه‌داری را ردیف کردند در مسیرِ فرضیِ حرکت حضرت امام(ره) از فرودگاه تبریز تا گلزار شهدا تا پیامِ انقلابِ مردم را به گوش آن‌ها که هنوز این پیام را دریافت نکرده‌اند، برسانند؛ پیامِ انقلاب با طعم آمریکا! بهتر از این نمی‌شود «تحول» را به نمایش گذاشت. «استحاله» را البته!

شاید هم آقایان خواسته‌اند با تیرِ این مانورِ تجمل، چند نشان بزنند؛ هم بزرگداشت امام(ره) است، هم یادآوری خدمات انقلاب، و مهم‌تر از همه، گرامیداشتِ یاد و خاطره‌ی «اقتصاد مقاومتی» است! از این‌ها هم مهم‌تر تر، یک روکم‌کنی حسابی است به جناب استکبار جهانی، که تولیداتِ شما را پلاکِ ایرانی می‌زنیم و در دهه‌ی فجر انقلابمان، سوارشان می‌شویم و جشن انقلابمان را می‌گیریم با آن‌ها! هرچقدر می‌خواهید تحریم کنید ما را؛ ما منطقه‌ی آزادِ آزادِ آزاد داریم که شما و تحریم‌هایتان را دور خواهد زد!

و این، تنها یکی از سه هزار برنامه‌ی بزرگداشت دهه‌ی فجر در آذربایجان‌شرقی بود.

توهّمِ انقطاع

شهادت‌هایی برای رد نظریه‌ی انقطاع نورسیده‌ها از آرمان‌های انقلاب اسلامی

از مشهورات و ثوابتِ تحلیل‌های جامعه‌شناختی وضعیت امروز کشور، یکی هم «انقطاع فکری و فرهنگی نسل امروز با آرمان‌های انقلاب» است. می‌گویند، هر چه نسل انقلاب و جنگ، آرمان‌خواه و تعالی‌جو و اهل جهاد بود، نسل امروز، بی آرمان و اهل قعود و عافیت‌طلب است. شاهد و قرینه و مثال و مصداق هم می‌آورند برای این ادعا. از بدپوششی پسرها و دخترها گرفته تا طرز گفتار و علایق و ذائقه‌ی امروزی‌ها را دلالت‌هایی برای این انقطاع می‌دانند. حتی فراتر از این رفته و مدعی می‌شوند که اگر شرایطی مثل شرایط جنگ هشت‌ساله در کشور پیش بیاید، از این نسلِ بی آرمان، توقعِ جوش‌وخروش و حماسه نمی‌توان داشت!

اگرچه بحث در چنین حوزه‌هایی، مستلزم مطالعه‌ی دقیق و فراگیر است، اما به همان میزان که برای اثبات چنان مدعایی، مثال و مصداق آورده می‌شود، برای رد آن نیز می‌توان هزاران دلالتِ متقن را نشانه آورد. نشانه‌ها وقتی کنار هم قرار بگیرند، می‌توانند شالوده‌ی یک قاعده باشند. عرصه‌ی طرح مثال‌های در رد باور مذکور را محدود می‌کنیم به همین عرصه‌ی متأخر نبرد با جریان اسلام آمریکایی در جبهه‌هایی نظیر سوریه و عراق. که اگر بخواهیم این عرصه را از اضلاع دیگر گسترده کنیم، چنان فراخ خواهد بود که مجال محاسبه را از ما خواهد گرفت.

عنایت بفرمایید:

علی کنعانی، متولد 1356، متأهل، صاحب فرزند، شهادت: اردیبهشت 1392

محمودرضا بیضایی، متولد 1360، متأهل، صاحب فرزند، شهادت: دی‌ماه 1392

محرم علی پور، متولد 1356، متأهل، صاحب فرزند، شهادت: اردیبهشت 1393

این‌ها، سه نمونه‌ی نزدیک به ما هستند. تنها سه مثال از جمع صدها مثال مشابه. هر سه متولد اواخر دهه‌ی پنجاه. هر سه در سال‌های بعد از انقلاب اسلامی دوره‌ی نونهالی را و در سال‌های بعد از جنگ، دوره‌ی نوجوانی و جوانی را تجربه کرده‌اند. ساختار اصلی شخصیت و تربیت این سه، در دوره‌ای شکل‌ گرفته که خبری از شور انقلاب و حماسه‌ی جنگ نبود. هر سه، در میدانی وارد شده‌اند که از خطر و مخاطره‌ی آن آگاه بوده‌اند. می‌دانسته‌اند که چه رزم سختی در پیش دارند. اینها را می‌شود از مواریث مکتوب و غیرمکتوب‌شان دریافت. مراتب تربیتِ اعتقادی و سیاسی‌شان، از تعابیر و جملاتی که در ترسیم شرایط خود و اطرافشان به کار برده‌اند عیان است. صاحب تحلیل و اهل مداقه بودنشان را هم می‌توان از آگاهی عمیق‌شان نسبت به معادلات ملی و بین‌المللی فهمید.

از همه‌ی اینها مهمتر، عنصر «انتخاب» است که امتیاز این مجاهدین شهید محسوب می‌شود. انتخابی شعورمندانه که ذره‌ای اکراه و اجبار در آن نیست. چه اینکه، اگر چنین نمی‌خواستند، هزار گریزگاه مشروع، پیش رویشان بود...

آنها که در احوال نسل انقلاب و جنگ، تعمق داشته‌اند، خوب می‌توانند در مقام مقایسه باشند. و مشخصاتِ اعتقادی، سیاسی، اجتماعی نسلِ اخیر را در نسبت با نسلِ معیار _ دو نسل انقلاب و جنگ _ بسنجند. که اگر چنین محاسبه‌ای صورت پذیرد، قطعاً اهل انصاف، یک‌بار برای همیشه، روی تصوری به نام «انقطاع نسل جدید از مبداء انقلاب اسلامی» خط بطلان خواهند کشید.

*

با این‌همه، یک نکته‌ی ظریف را نباید و نشاید از نظر دور داشت و آن اینکه باید میان «انقطاعِ ارادی» و «انقطاعِ غیرارادی» تمایز قائل شد. امروز، فشارهای پیدا و پنهان فراوانی برای وادار کردن نسل جدید به جدا شدن از مبداء انقلاب اسلامی _ آرمان ها و اصول اسلام ناب محمدی(ص) _ در جریان است. اصولاً بخش‌هایی از نظریاتِ مبتنی بر اصلِ «انقطاع» بیش از آنکه تحلیل‌هایی راه‌گشاینده باشند، ابزارهایی برای حادتر شدن وضعیت‌اند. انگار که با این فشارها، نسل‌های جدید را به زور به سمتِ بی‌آرمانی هُل می‌دهند! و بعد هم به سرزنش آنها می‌نشینند. میان این نورسیده‌ها و معارف بنیادین اسلام ناب، حجاب می‌شوند و بعد می‌گویند «گیرنده‌های نسل جدید، آرمان‌ها را دریافت نمی‌کند»!

اگر بنا باشد که این نسل نیز، سیر طبیعی شناخت و تعالی را طی کند و بی‌هیچ مانع و مزاحمی، در ارتباط مستقیم با مبداء انقلاب اسلامی قرار بگیرد، قطعاً به آن مبداء متصل خواهد شد. کما اینکه محمودرضا و علی و محرم و... چنان کردند.

 

مسئله‌ای به نام «ترکِ برهنگی»

برادران منت بر سر اسلام و مسلمین گذاشته‌اند که «برهنه» نمی‌شوند هنگام سینه‌زنی! لطف فرموده‌اند؛ ایثار کرده‌اند که از «حق»شان گذشته‌اند و از آنچه دوست دارند چشم پوشیده اند... به خاطر چه؟ فقط به خاطر احترام به نظر شخصی رهبر و نه هیچ‌چیز دیگر!

آقایان دارند از کوپن «ولایت‌پذیری» خرج می‌کنند برای این ترک عادتشان. فکر کرده‌اند که تبعیت از ولی‌فقیه یعنی همین چیزها؛ یعنی مثلاً قرار بود برهنه سینه بزنند ولی به خاطر رهبری، برهنه نمی‌شوند! جوری هیاهو کرده‌اند، انگار که هیچ منطقی پشت سر این نظر رهبری نیست و قصه فقط قصه‌ی «دل»رهبری است؛ چون ایشان «دل»شان خواسته که آقایان برهنه نشوند و این‌ها هم «دل»شان نیامده که دل رهبری را بشکنند، پا روی دلشان گذاشته‌اند! یکی‌شان خطاب به عزاداران هیئتش گفته: «با پیراهن سینه بزنید تا مشخص شود سینه‌زن حسین اسیر هوای نفس خود نیست و ازآنچه دوست دارد به‌راحتی و برای انجام تکلیفش می‌گذرد»! عجب احساس تکلیفی! عجب درک موقعیتی! غوغا کرده‌اند با این غلبه بر هوای نفسشان!

چنان از «برهنه»شدن حرف می‌زنند که گویی فضیلت بزرگی را مجبور به ترک شده‌اند! و چنان بزرگ می‌کنند این ترکِ برهنگی را تا همه بدانند که به این راحتی‌ها تن به این به «تن‌پوشی» نمی‌دادند. فقط به خاطر «دل» رهبری است که از این امتیاز، دل می‌کنند.

سال‌ها، با ایما و اشاره و تصریح و تلویح و آسیب‌شناسی و... به این‌ها گوشزد شد که آقاجان نکنید این کار را. خوب نیست این تصاویر به‌عنوان نشانه‌ی تشیع در دنیا بچرخد. زیر بار نرفتند و از در تقدس درآمدند که شما دارید با «ارباب» چالش می‌کنید.

حالا هم که در رودربایستی رهبری قرارگرفته‌اند، با بزرگنمایی اقدام خود، نقض غرض می‌کنند. خودشان باید تحلیل می‌داشتند و خودشان باید به این نتیجه می‌رسیدند که بدانند با همین یک عادتِ غیرمفید، میلیون‌ها نفر را نسبت به مناسک شیعی بی‌رغبت می‌کنند. مگر قرار است هر فعلی از جانب فقها «حرام» اعلام شد مرتکبش نشویم؟ پس حساب و کتاب عقل و عرف چه می‌شود در این میان؟

کسی که محور و مراد جمعیت قابل‌توجهی از جوانان پاک‌سرشت و بی‌شیله و پیله است، قطعاً باید قوه‌ی عاقله‌اش، استعداد تحلیل مسائل ابتداییِ مربوط به جامعه‌ی شیعی را داشته باشد.

برهنگی، تنها یکی از آفات مشهود مجامع مذهبی است. آن دیگری‌ها را چه کنیم؟ آیا نمی‌شود بازهم به خاطر دل رهبری از این اعمال هم دست بردارند؟ یا حتماً باید یکی بیاید و نقل قولی بکند از رهبری تا آقایان بازهم منت‌گذاری را شروع کنند؟

شهرداری، نکوداشت، ولایتمداری

چند سال پیش بود که مرد جوانی با هیبتِ منتسب به حزب‌اللهی‌ها، وارد مدرسه شد برای ثبت‌نام فرزندش. اواخر شهریور بود و پرونده‌ی ثبت‌نام‌ها بسته. پاسخی که محترمانه شنید این بود که متأسفانه ظرفیت کلاس‌های ما تمام شده و شما می‌توانید به فلان مدرسه مراجعه کنید. مرد جوان، بلافاصله از کوره دررفت و شروع به دادوفریاد کرد که «من باید فرزندم را در این مدرسه ثبت‌نام کنم و تا نکنم، نمی‌روم. شما هم نمی‌توانید ردم کنید». مقدار معتنابهی حرف بی‌ربط هم بار کرد و منتظر واکنش ماند. یکی از همکاران باتجربه، برگشت و گفت «ما که نمی‌توانیم فرزند شما را بگذاریم پشت در بنشیند. باید فضایی در کلاس باشد که بنشیند یا نه؟...» زیر بار نرفت اما. همچنان های و هوی می‌کرد و سرخ و سرخ‌تر می‌شد. بعد از چند دقیقه دیالوگ، یکهو، طرف بلند شد و بی‌مقدمه خطاب به مسئول ثبت‌نام گفت «حالا دیگر به رهبر مملکت توهین می‌کنی؟ پدرت را درمی‌آورم!» گوشی‌اش را هم درآورد که مثلاً به بچه‌های بالایش زنگ بزند تا بیایند و مسئول ثبت‌نام را به جرم توهین به رهبر، کت‌بسته ببرند!

همه هاج و واج به همدیگر نگاه کردیم و بعد از لحظاتی، به این برچسب‌زنی بی‌مایه‌ی طرف خندیدیم. قمپز درکردن مرد جوان هم که تمام شد و کسی هم از بچه‌های مثلاً بالا برایش تره خرد نکردند، پا شد و رفت. معلوم شد که او می‌خواسته با این حربه‌ی غیراخلاقی، زبان مسئولین مدرسه را ببندد و ازشان امتیاز بگیرد؛ که از قضا با جمعی فرهنگی روبرو شد که رهبری‌تر از خودش بودند و تظاهرِ گندیده‌اش به انقلابی‌گری، کارساز نشد.

*

«محور برنامه‌های آیین نکوداشت، ولایتمداری مردم آذربایجان می‌باشد و هرکس که این را بر‌نمی‌تابد، نتابد». این را آقای شهردار، در انتقاد از انتقادهای صورت گرفته بر «هفته نکوداشت تبریز» گفته. ما که در صدقِ حبّ ولایتِ شهردار و همکارانش تردید نداریم؛ که این حب، «شرط لازم» برای مدیران جمهوری اسلامی است. اینکه عده‌ای از مدیرانِ منصب گرفته از جمهوری اسلامی، مدام بخواهند این شرط لازم را به‌عنوان «فضیلتِ» خود، برملا کنند، نفعی به حالشان ندارد. یعنی فضلی برایشان محسوب نمی‌شود. اگر غیرازاین باشد، حضورشان در آن منصب، نامشروع است! حال، می‌ماند «مردم آذربایجان» و قصه‌ی «ولایتمداری»شان؛ که این یک نسبت، اتفاقاً از آن نسبت‌هایی است که نیازی به «اثبات» و «صغری و کبری چیدن» و «نمایش» و «فرمایش» و «همایش» ندارد.

ولایتمداری، معلوم است که یک «باور» است. باور هم پدیده‌ای درونی است که عملِ فردی و جمعی را شکل می‌دهد. مگر کسی در این باور آذری‌ها تردید دارد که آقای شهردار بکوشد تا این تردید را رفع کند؟ و برای رفع این تردید و به قول خودشان «اثبات» ولایتمداری آذری‌ها، یک هفته، تبریز را «نکو» بدارد؟!

آقای شهردار، اگر نمی‌خواهد به انتقادها پاسخ دهد [اگرچه انتقادی هم در کار نیست و آقای شهردار، امر برایشان مشتبه شده که گویا سیل انتقاد به سویشان روان است!] خب پاسخ ندهد؛ دیگر چرا پای ولایت را وسط می‌کشد؟ اینکه شهرداری، با هر انگیزه و نیتی _ انشاالله خیر _ خواسته است که یک هفته «تبریزگویی» کند، چه ارتباطی با ولایت و ولایتمداری آذری‌ها دارد؟

حالا دیگر، نورسیده‌ها هم می‌دانند که بکار بردن چنین تعابیری از سوی «مسئولین»ی که «مورد سئوال» واقع می‌شوند، جز برای «سرجای خود نشاندنِ» سائل نیست.

تکرار مکرر و تأکید مؤکد جماعتی بر ولایتمداری مردم آذربایجان، جز آنکه «تردیدِ مکرران و مؤکدان» را افشاء کند، هیچ پیام دیگری ندارد؛ که اگر مکرران و مؤکدان، در ولایتمداری مردم آذربایجان تردید نداشتند، راه‌به‌راه، داد نمی‌زدند این امر بدیهی را. مردم [ولایتمدار] آذربایجان، با دیدن این‌همه تقلا برای اثباتِ ولایتمداری‌شان، حیرتشان افزوده می‌شود و بس.

 

پی‌نوشت:

جناب شهردار، انتقاد ندیده‌اند که چند ایرادگیری کوچک نسبت به کنداکتور برنامه‌ی افتتاحیه را «انتقاد» می‌نامند. ایشان در دوره‌ای شهرداری می‌کنند که غالبِ منتقدین، به‌واسطه‌ی هوای نامساعد تبریز و حومه، خودبه‌خود، سرجای خود نشسته و قلم غلاف کرده و زبان در کام گرفته‌اند. اگر احیاناً هوا کمی مساعد شد و تنفس، ممکن و رسانه‌هایمان هم بند نافشان را از رگِ بلدیه بریدند، آن وقت عیارِ اصلی نقد را عیان می‌بینند. آقای شهردار کم‌لطفی می‌فرمایند که وفور نعمتِ رسانه‌ای‌شان را کم می‌پندارند و احساس غربت می‌کنند.

از روزی که اقتصاد «پسوند» شد

به قول خدابیامرز سید حسن حسینی، «ماجرا این است، کم‌کم کمیت بالا گرفت» و اقتصاد، از پیشِ فرهنگ رفت به پسِ آن و شد پسوندِ فرهنگ. اینجا بود که تناسب به هم خورد و تلازمی ناعادلانه شکل گرفت میان اقتصاد و فرهنگ؛ به‌نحوی که مچ فرهنگ برای همیشه در پیشگاه اقتصاد خوابید و افسارش افتاد دست بازار و سکه و دلار.

مولود این پس و پیش شدن، «فرهنگِ اقتصادی»‌ بود که تلطیف شده‌اش می‌شود «اخلاقِ اقتصادی». فرهنگ که اقتصادی شود، همه جا و همه‌چیز به رنگ سیم و زر درمی‌آید. هاضمه‌ی برنامه‌ریزان جز پول و سود نمی‌شناسد و از آنجا که «الناس علی دین ملوکهم»، مردم هم همه در جایگاه معامله‌گرانی قرار می‌گیرند که هیچ رابطه‌ای را جز با محاسبات اقتصادی (سود و زیان) به رسمیت نمی‌شناسند. وقتی از اشاعه‌ی «فرهنگ اقتصادی» سخن گفته می‌شود، به واقع داریم از یک استحاله‌ی اساسی در بنیادهای اجتماعی‌مان حرف می‌زنیم و نه از یک جابجایی خلاقانه‌ی ادبی که این روزها مُد شده!

این استحاله‌ی اساسی، جهت حرکت مردمان جامعه را و در حقیقت، مسیر حیات‌شان را متاثر می‌کند؛ پس با پدیده‌ی مهمی روبروییم. ماجرای پسوند شدن اقتصاد از آنجا شروع شد که مدیریت اجرایی کشور در سال‌های بعد از جنگ، که می‌خواست هوای اقتصاد را داشته باشد تا مرهمی بگذارد بر زخم‌های ناشی از هجوم دشمن، معبری نزدیک‌تر و کارآمدتر از «فرهنگ» نیافت که با عبور از آن به مقصود برسد.

برنامه‌ریزان وقت، با آسیب‌شناسی موانع توسعه‌ی متصورشان، «فرهنگِ حاکم» را با تمام اختصاصاتش، اساسی‌ترین چالش در این مسیر تشخیص داده بودند. آنها به درستی دریافته بودند که «نگرش» به بسیاری از مقوله‌ها و از جمله مقوله‌ی اقتصاد و پول و سرمایه، باید عوض می‌شد تا امکان هر عملیات دیگری در مسیر توسعه‌ی متصورشان مهیا می‌شد. در یک کلام، «فرهنگ» باید عوض می‌شد تا مرادشان در اقتصاد حاصل می‌شد.

آن روزها، با وجود گذشت یک دهه از سال 1357، مردم همچنان خود را مقید به «رفتار»هایی می‌دانستند که در جریان انقلاب‌شان، شعارش را داده و هزینه‌اش را هم پرداخت کرده بودند. در یک کلام، می‌شود گفت که تا آن زمان، «فرهنگ عمومیِ برآمده از آرمان‌های اولیه‌ی انقلاب» بود که به همه‌چیز، از جمله اقتصاد خط می‌داد. شکل اقتصاد، به شکل نسبی، تابعی بود از مسیر حرکت فرهنگ عمومی. یا بهتر است بگوییم، فرهنگ هنوز آنقدر پررنگ بود که «علناً» نتوان خلافش را در عرصه‌ی اقتصاد پی‌گرفت و با گشاده‌رویی به این تخلف پوزخند زد! «ارزش»های حاکم بر جامعه، با هر ملاحظه‌ای، قدرت و نفوذ خود را حفظ کرده بود و اقتصاد، زیرچشمی این ارزش‌ها را می‌پایید تا مبادا کج رود.

حالا قرار بود تحولی اساسی در شکل اقتصاد و اهدافش بنا نهاده شود که مشخصاً با فرهنگِ تثبیت‌شده‌ی آن روزگار، در موضع تزاحم قرار داشت. برای صاف کردن مسیر، از ابزارهای ماهیتاً فرهنگی بهره گرفته شد؛ از جمله از خطبه‌های نماز جمعه.

وقتی ایده‌ی «مانور تجمل» از سوی رئیس‌جمهور وقت و امام جمعه‌ی موقت تهران در آبان سال 1369 طرح شد، آگاهان، پیش‌بینی کردند که روند اقتصادی شدن اخلاق و فرهنگ نیز آغاز شد. به تدریج، خصائص اقتصادی، بر رفتارهای فردی و جمعی ایرانیان سایه انداخت و اخلاق معامله‌گری و هزینه و فایده، شد محور هر تعاملی... این‌همه برای یک هدف صورت می‌گرفت: ساختنِ‌ اقتصاد و به تعبیر کامل‌تر برای «توسعه‌یافتگی». اما چند سال که از این فعل و انفعالات گذشت و موعد تماشای محصولِ موعود رسید، آه از نهاد همه برآمد. اقتصاد، همان بود که بود و آلام اقتصادی نیز همان. تورم، رکود، فاصله‌ی طبقاتی و... همچنان برجای بود.

در تمام سال‌های بعد از پسوند شدن اقتصاد، نه تنها اقتصاد سامان نگرفت، که پای لنگِ نظام نیز شد در کشاکش اقتضائات و تحدید و تهدیدهای دشمن. هزینه‌ای که برای اصالت‌بخشی به اقتصاد پرداخت شد، کم هزینه‌ای نبود؛ ما برای آنکه اقتصادمان روبه‌راه شود، ثروت بزرگی به نام فرهنگ را برایش هزینه کردیم و حاضر شدیم از خیر بخش قابل توجهی از دارایی‌های فرهنگی‌مان بگذریم و فرهنگ را کَت‌ بسته تسلیم اقتصاد کنیم. با این‌همه اشتهای اقتصاد، در بلعیدن دارایی‌های اخلاقی ملت، سیری‌ناپذیر بود. همچنان هم در کار بلع است البته!

اگر بناست اقتصاد و فرهنگ، پیش روند و البته فرهنگ‌ پیش‌تر، نمی‌توان افسار چنین راهبردی را داد دست کسانی که هاضمه‌شان جز اقتصاد نمی‌شناسد؛ تازه همین اقتصاد را هم خیال می‌کنند که می‌شناسند! برقراری تناسب و تلازم عادلانه میان این دو، به شکلی که فرهنگ، افسار اقتصاد را به دست گیرد، مستلزمِ راهبری کسانی است که رنگ اسکناس و برق سکه، ازشان دل‌بری نمی‌کند. متظاهرین به حب فرهنگ، که از کار فرهنگی فقط «امور مالی‌اش» را می‌فهمند، همچنان اگر بر مسند باشند، تردید نباید کرد که «سال اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» هم به منوال سال‌های پیش خواهد گذشت و اقتصاد، همچنان پسوند فرهنگ خواهد ماند.

آب و نان و فرهنگ در یک محبس‌اند!

مسئله، خیلی ساده‌تر و البته پیش‌پاافتاده‌تر از آن است که برای فهمش نیازی به ردیف کردن کلماتِ سخت و دایره‌المعارفی باشد! به قدری هم تکراری و بازهم تکراری‌ست که هربار که بیان می‌شود، جز دل‌زدگی در گوینده و شنونده‌اش برنمی‌انگیزد... نمی‌دانم چه حُسنی دارد اینکه بگوییم «فرهنگ و کار فرهنگی، افتاده دست یک عده بروکراتِ سردِ خسته‌ی بی‌حالِ توجیه‌گرِ به‌خط پایان‌رسیده‌ی چشم‌‌به‌ساعت‌دوخته»! و نمی‌دانم به کجای عالَم برمی‌خورَد اگر این‌ حرف‌ها را نزنیم؟ اینکه مثلاً بتوپیم به متولیانِ پرتعداد و البته شبانه‌روز عرق‌ریزِ «آیین تشییع شهدا» و ازشان بپرسیم که این چه وضعی است که بر این آیینِ شکوهمند حاکم کرده‌اید، چه فایده‌ای دارد؟ براستی چه فایده‌ای دارد؟ وقتی تشییع شهدا، آنقدر برای آقایان، تکراری و بی‌خاصیت شده که حتی نمی‌توانند به خود تکانی بدهند و مردم را کوس بزنند و خبرشان کنند که چه اتفاق بزرگی قرار است در شهر بیفتد، دیگر چه فایده که هی بنشینیم و هوار بزنیم و داد و قال کنیم که «چه نشسته‌اید که فرهنگ شهادت، دارد کم‌رنگ می‌شود و...»؟!

ما ـ ساده‌اندیشانِ دیرفهمِ نازک‌خیال ـ که هزاران بار نشسته‌ایم پای دُرفشانی‌های ملال‌آور آقایان و آنها برای ما تبیین فرموده‌اند که «شهدا چنین‌اند و چنان و ما باید «فرهنگِ شهادت»‌ را در جامعه نشر بدهیم تا فرزندان‌مان در مقابل «ماهواره‌ها» مقاومت کنند» فکر می‌کنیم، این حضرات با این دردهای لاغر‌کننده‌ی دق‌دهنده‌شان، علی‌الاصول و علی‌التعقل و علی‌الانصاف، مثلاً باید از فرصت بزرگی به نام «تشییع شهدا» به اندازه‌ی صدها سخن‌رانیِ زورکی بهره ببرند و بخشی از آلام خود را تسکین بخشند با این وسیله... اما مگر کارمند‌شدگی و ساعت‌شماری، می‌گذارد که کمی به این مُخ فشار بیاورند و اندکی در کرسی‌های خود جابجا شوند و چشم‌خود را مالشی دهند و جور دیگری ببینند؟ نمی‌گذارد.

هزار بار بعد از این هم «شهید» بیاورند در این شهر، همین است که هست؛ یواشکی می‌بریم مصلی و از دم در مصلی تا میدان ساعت [دقیقاً مسیری که نمازگزاران بخواهند یا نخواهند طی می‌کنند] به اصطلاح تشییع‌شان می‌کنیم و چند تا عکس می‌گیریم و می‌رویم ناهارمان را می‌خوریم... شب هم در اخبار استانی، یک گزارش کلیشه‌ای به ضمیمه‌ی چند مصاحبه‌ی کلیشه‌ای‌تر نشان می‌دهیم از حضور «پرشکوه» مردمِ شهیدپرور در تشییع شهدا و دیگر هیچ. این، پروتکلِ تشریفاتِ ماست برای آیین تشییع شهدا و یک خط و یک سطر هم، این‌ور و آن‌ور نمی‌شود کرد آن را که در آن صورت، زمین می‌لرزد و زمان به هم می‌ریزد!

انصافاً در این گیرودارِ تورم و شیب ملایمش، این حرف‌ها برای مردم آب و نان نمی‌شود. اما باور کنید، اتفاقاً گیرِ آب و نان ملت هم دقیقاً در همین جاهاست؛ آب و نان هم افتاده دست یک عدهِ بروکراتِ سردِ خسته‌ی بی‌حالِ توجیه‌گرِ به‌خط پایان‌رسیده‌ی چشم‌به‌ساعت‌دوخته‌ی دست‌در‌جیبِ اطوکشیده‌ی یقه‌تاخرخره‌بسته‌ی خوش‌بحال که استادِ فرصت‌سوزی‌اند و معلمِ بازی با کلماتِ‌ گنگ و تودرتو برای گیج کردن مخاطب!

چطور می‌شود باور کرد که کشور در شرایطِ «جنگ اقتصادی‌»ست و مردمش تحت فشار نداری و خزانه‌ی خالی؟ مگر می‌شود باور کرد، کشور به چنین حالی مبتلا باشد و خزانه‌اش به چنان روزی و آن‌وقت شهردارش، ماشین دویست و چند میلیونیِ آن‌ورِ آبی سوار شود به کوری چشم مخالفینِ «توسعه»‌ی شهر و معارضینِ «سرمایه‌گذاری» و جیک کسی هم ـ از جمله شورای شهرش ـ درنیاید؟ نمی‌شود باور کرد در شهری صدها هزار حاشیه‌نشین و بافت‌فرسوده‌نشین، هر لحظه‌ در واهمه‌ی فروریختن چهاردیواری‌شان باشند و آن وقت، «خادمان» همین جماعت، مشغولیت‌شان «نرده‌بازی» و «پیست‌سازی» باشد در ویترین شهر، ازبرایِ از حدقه‌درآوردن چشمِ بدخواهان شهر اولین‌ها... انصافاً شما دچار تناقض نمی‌شوید؟

القصه، آب و نان و فرهنگ ما، هر سه در یک محبس افتاده‌اند... اگر کسی حالِ مطالبه دارد و هنوز مجالی می‌شناسد برای گفتن و شنفتن، حالِ این سه را از آن کسان که باید، بپرسد.

اصلاً هم بی‌تدبیری نیست

اگر بنا باشد که ساده‌انگارانه و خوش‌بینانه، وضعیت حاکم بر فرایند توزیع تحقیرآمیز «سبد کالا» تحلیل شود، می‌توان صرفاً به این اکتفا کرد که عوامل دولت، «بی‌تدبیری» کرده‌اند و این وضعیتِ عجیب را پیش آورده‌اند. مسمّایِ اصلی دولتِ «تدبیر و امید»، اما این تحلیل را بی‌اعتبار می‌کند. دولتی با این‌همه کارشناس و مغز متفکر و پیر جهاندیده، که هر روز ده‌ها بار بر مولفه‌ی «تدبیر» تاکید می‌کند و پیشینیان و اعمال‌ و تصمیمات‌شان را به اعتبار عوامفریبانه، تحقیرآمیز، غیرکارشناسی و غیرمدبرانه بودن، به باد تحقیر و تخفیف می‌گیرد، ممکن نیست که سهواً و ناخواسته و به صورت اتفاقی مرتکب چنین گافی بشود. بویژه که یکی از نخستین تدابیر دولت برای تخفیف آلام اقتصادی و معیشتی مردم، پیش‌بینی همین سبد کالا بوده؛ پس قاعدتاً چند ماه است که ستاد اقتصادی و رسانه‌ای دولت، متمرکزند بر چنین عملیاتی...

نمی‌شود باور کرد که این داربست‌کشیدن‌ها و پلیس به خط کردن‌ها، اتفاقی و حاصل بی‌تجربگی متولیان است. فراموش نکنیم که دنیادیده‌ترین وزیر کابینه، که سابقه‌ی وزارت در دهه‌ی شصت و هفتاد، یعنی اوج دوره‌ی کوپونیسم را دارد، در راس این تدبیر اقتصادی قرار دارد و قرار نبود در این دولت «آزمایش و خطا» صورت گیرد.

بنابراین شواهد، می‌شود مدعی شد که آشفته‌بازار سبد کالا، با آن حواشی، عوارض، تلفات و صحنه‌های آزاردهنده‌ و مکررش، اصلاً ناشی از بی‌تدبیری دولتِ تدبیر و امید نیست؛ بلکه حتماً و لزوماً محاسبه‌ای عقلانی و کارکردی عینی در پس این تدبیر در کار است که اگر خلاف این باشد، آقایان باید در اتصاف مدبّریت به این مجموعه، تجدیدنظر کنند.

این اتفاق را نیز باید در تکمیل ذهنیتِ انباشت‌شده‌ی دامن زده شده توسط راهبران فکری جریانِ دولت تحلیل کرد. ذهنیتی که از دوره‌ی انتخابات و حتی پیش از آن، به تقویت آن معطوف شده‌‌اند و برآیندش، تثبیت این باور است که «مردم ایران گرسنه‌اند... تحریم‌ها باعث گرسنگی مردم شده؛ پس گریزی از دیدنِ دَمِ کدخدا و کنار آمدن با او نیست»! برای اثبات این ذهنیتِ توهّم‌آمیز، باید شاهد و قرینه و سند جور شود و این اسناد، این روزها بواسطه‌ی گزارش‌های تصویری رسانه‌های جمهوری اسلامی ایران، از مقابل مراکز توزیع «سبد» به وفور و وضوح نشان داده می‌شود. آن هم درست در کانونی‌ترین نقطه‌ی آرمان‌خواهی و ذلت‌ناپذیری ملت ایران در تاریخ ایران معاصر؛ در بهمن ماه و در دهه‌ی فجر آن!