بازار و ناجی ملت؛ معادله‌ای بدون مجهول

«بازار»یها به میمنت ورود چهرهی مطلوب و محبوب خود به میدان، سیگنالهای مثبت دادند به ملت و یک نَمه از کَرم خود را نمایان کردند تا ملت بداند که اگر با آنها راه بیاید، خوش بحالش خواهد شد و از این فلاکتی که درش گرفتار آمده خلاص.

«بازار» به صراحت و آشکاری تمام و البته با فریاد، نشان داد که کسانی که او را در به وجود آمدن شرایط موجود اقتصادی کشور، بیتقصیر میدانند، یا از جنس «بازار»ند و یا اینکه نصیبی از شعور نبردهاند!

این «بازار»ی که به راحتی آب خوردن و با یک تفاهم کوچه بازاری، میتواند قیمت ارز را پایین بیاورد، همان بازاری است که با جفت پا رفته است توی شکم حاکمیت و مدام داد میزند که دولت عرضهی مدیریت ندارد. و این تئوری را به قدری تکرار کرده و جا انداخته که هر کس در صحت آن تردید کند و یا احیاناً بخواهد پرسشی در باب چیستی این بیعرضگی بکند، همگان در «عقل» او شک میکنند.

بازار با حاتمبخشی خود، دو پیام همزمان به ملت داد؛ پیام اول حاوی «تطمیع» و پیام دوم متضمن «تهدید» بود! «تطمیع» که اصولاً سیرهی مستمر بازارگرایان بوده از قدیم؛ «تهدید» را اما خیلیها جدی نگرفتهاند گویا. دیگر واضحتر از این چگونه میتوان ملت را تهدید به تداوم «بیثباتی» موجود در بخشی از اقتصاد در صورت ناهمراهیشان با بازارگرایان کرد؟!

آنها خود میگویند که لااقل رفع بخشی از ناملایمات در توانشان است؛ منتها در مقابل این همراهی و «لطف»ی که باید به ملت بکنند، از ملت «باج» میخواهند! گروگانگیریِ منافع ملت و وادار کردن آنها به اعتراف به اشتباه در انتخابهای پیشین، از سر و روی بازارگرایان میبارد؛ میخواهند از ملت بشنوند که «غلط کردیم» و بازار را بازی ندادیم. اینکه شعار میدهند «ناجی ملت» آمد، مگر میتواند بیحکمت باشد؟! بازار بیانیه داد که: «دیگی که برای ما نجوشد، میخواهیم سر سگ در آن بجوشد»!

بعد از این اعترافِ صریح بازار به دست داشتن در نوسانات ارز و سکه، کاندیداهایِ مردمگرای ریاست جمهوری باید حساب کار دستشان آمده باشد که با چه قدرتی طرف هستند. اگر کمی بیعرضگی! کنند و یک بار برای همیشه، رگِ این گروگانگیرها را نزنند، دیر نخواهد بود روزی که آنها هم متهم به بیعرضگی شوند.

«روش‌های کمیته‌ امدادی»؟

«روش‌های کمیته امدادی» تعریضی است که برای «هجو» سیاست‌های اقتصادی کشور مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ کلیدواژه‌ای که در سال‌های اخیر، به همراه معادل‌های دیگرش مانند «گداپروری» برای «تخفیف و تحقیر» رویکردهای اقتصادی دولت بکار گرفته شده است.

شیوع استعمال این‌گونه تعریض‌های هجوآلود، نگرانی‌های نسل جدید انقلاب را نسبت به «استحاله‌ی ارزش‌های اصیل انقلاب اسلامی» تشدید می‌کند؛ اگر چه شاید مراد بسیاری از کسانی که متوسل به چنین واژگانی می‌شوند، ایجاد تردید در آرمان‌های حقیقی انقلاب نباشد، اما از تبعاتِ شبهه‌آمیز و تردیدافکن این رویکردهای احساسی نمی‌شود چشم پوشید.

اگر درست یادمان باشد نام کامل این نهاد، «کمیته‌ی امداد امام خمینی» بود؛ نهادی استراتژیک و برآمده از روح انقلاب اسلامی و یکی از عینی‌ترین ثمرات منشور مدیریتی امام امت(ره) برای احیای «عزت مستضعفین». درست مانند «جهاد سازندگی»، «امور تربیتی»، «نهضت سوادآموزی»، «کمیته‌های انقلاب اسلامی» و... [که این همه، به مسلخِ عقلانیتِ محافظه‌کار و مدیریت‌های تکنیک‌زده‌ی تجدیدنظرطلب‌ها رفت]

روشن است که کمیته‌ی امداد امام خمینی، نهادی سمبلیک نبوده برای انقلاب اسلامی تا با آن، ادای «توزیع اعانه‌ی کشیش‌ها» یا پُز «صدقه‌های بامنت متظاهرین» را درآورد!

به زعم مبدعانِ تعابیری مانند «روش‌های کمیته‌ی امدادی»، دولت جمهوری اسلامی در حال حاضر، چنین روندی در پیش گرفته و از آن روست که مورد انتقادش قرار می‌دهند؛ سئوال اینجاست که مگر «روش کمیته‌ی امداد» چیست که تا این اندازه با دیدِ تخفیف به آن نگاه می‌شود؟

کمیته‌ی امدادی که امام خمینی(ره) بنا نهاده، روشی جز «دستگیری از محرومین» و «یاری مستضعفین» داشته مگر؟ و آیا این روش _ لااقل برای مدعیان جبهه‌ی مستضعفین _ روش مطلوبی نیست؟!

اگر فراموش‌مان شده که امام خمینی(ره) با چه ضرورت‌ها و اولویت‌هایی، در نخستین روزهای پیروزی انقلابِ مستضعفین، دستور شکل‌گیری «کمیته‌ی امداد» را صادر کرد، بهتر است «آنچه گذشت» را بازخوانی کنیم.

هجویه‌هایی که برخی السابقونِ انقلاب و جوان‌ترهای اطوکشیده‌ی تکنوکراتش برای امثال کمیته‌ی امداد نثار می‌کنند، مایوس‌کننده است. پیشینه‌ی قابل اعتنای مدیریت انقلابی را _ با همه‌ی کاستی‌هایش _ انصافاً جز در چنین نهادهایی کجا می‌توان جست؟! این‌ها اگر دستاوردهای عینی کمیته‌ی امداد، جهادسازندگی، نهضت سوادآموزی، امور تربیتی و... را مایه‌ی شرمساری می‌دانند، پس به کجای کارنامه‌ی انقلاب خود می‌نازند؟ یعنی روش‌های کمیته‌ی امدادی، اینقدر مبتذل شده که از آن برای تقبیح سیاست‌های اقتصادی دولت استفاده کنیم؟!

نقد تصمیمات اقتصادیِ دولت، ملاحظات خاصِ خود را دارد. می‌شود به استنادِ داده‌های آماری و فرمول‌های اقتصادی، مثلاً «قانون هدفمندی یارانه‌ها» را به نقد نشست یا توزیع نقدینگی را عامل نابسامانی و تورم دانست، اما توسل به تعریض‌های تخریبی مانند «روش‌های کمیته‌ی امدادی» مراد مذکور را حاصل نمی‌کند که هیچ، ته‌مانده‌های دستاورد مدیریت انقلابی را هم ضرب در صفر می‌کند!

اگر دل‌ها به حال مردم می‌سوزد، چه شایسته است که از کیسه‌ی دانش اقتصاد هزینه کنیم و نه از گنجینه‌ی مفاهیم انقلاب اسلامی!

 

پی نوشت:

+ چند سال پیش بود که یکی از «السابقون انقلاب» که فرزندانش او را «پدر انقلاب» می‌دانند، از عبارت «گداپروری» به جای «روش‌های کمیته‌ی امدادی» استفاده کرد که یعنی مستضعفینی که کمیته‌ی امداد امام خمینی به امدادشان شتافته، «گدا»یند و کمیته‌ی امداد امام خمینی هم «گداخانه»! آنجا بود که مکنون بسیاری از این مدیرانِ به اصطلاح انقلابی افشاء شد و دم خروسِ طرح‌های «فقرزدایی» از زیر قبایِ تکنوکراسی بیرون زد!

+ روشن است که در این مجال، بنا بر نقد «عملکرد کمیته‌ی امداد» نیست که خود مثنوی هفتاد من کاعذ خواهد بود؛ بحث بر سر اصالت ارزش‌هایی است که نهادهایی مانند کمیته‌ی امداد در پیِ موضوعیت یافتن آنها در انقلاب اسلامی، بنیاد نهاده شده‌اند.

 

حکمت تشییعِ شهدا در وقت اداری!

چندان دشوار نیست فهم اهمیت موقعیت‌هایی مانند تشییع شهدا؛ و هر متولیِ معمولیِ فرهنگی هم می‌تواند بفهمد که چنین فرصت ارزشمندی به این سادگی‌ها نصیبش نخواهد شد تا کارهای نکرده و بارهای زمین مانده‌ی خود را در این موقعیت پوشش دهد؛ این مجال، فرصتی برای جبران مافات است برای مدیرانی که حاصل مدیریت فرهنگی‌شان، جز خسران و فرصت‌سوزی برای جمهوری اسلامی نبوده؛ همان‌ها که میلیاردها تومان اعتبار فرهنگی در یک دست‌شان و کاسه‌ی چه کنم چه کنم در دست دیگرشان است...

اما افسوس که آنها حتی به این اندازه هم حال و حوصله برایشان نمانده که با ساعتی تامل، در اندیشه‌ی بهره‌برداری حداکثری از ظرفیتِ نادری به نام تشییع شهدا باشند. برای همین ترجیح می‌دهند چنین مزیتِ بی‌مثالی را دقیقاً مانند یک ماموریت «اداری» از سر بگذرانند!

برگزاری مراسمی مانند تشییع شهدا در وقت اداریِ یک روز کاری، هیچ پیامی جز غلبه‌ی «نگاه کارمندی» بر متولیان امر ندارد. وگرنه چه اصراری بر این‌گونه برنامه‌ریزی‌های منفعلانه وجود دارد؟ نکند خیال می‌کنند چون قرار است کارمندان خود را با اتوبوس به تشییع بیاورند، ضرورتی به فرصت‌سازی برای عموم مردم وجود ندارد؟! شاید هم می‌گویند «اگر کسی عاشق شهدا باشد، ساعت و روز تشییع شهدا برایش فرقی نمی‌کند...»! با این حساب آیا شمار علاقمندان به شهدا در شهری با عظمت تبریز، همان جمعیتی بود که روز شنبه ساعت 11 صبح در میدان شهدا جمع شده بودند؟! اگر اینگونه باشد که باید فاتحه‌ی همه چیز را خواند... [اگر چه کیفیت برگزاری همین مراسمِ نصفه و نیمه هم جای تامل دارد]

برنامه‌ریزانی که خود را بی‌رقیب می‌دانند در تدبیر امور و نقدهایی اینگونه را «نشانه‌ی فقر معنوی یا ناآگاهی منتقد»، حاضرند ترافیک سنگین مرکز شهر و مختل شدنِ غیرضروری امور را با دستاویزهای شبه‌انقلابی توجیه کنند، اما حاضر نیستند ذره‌ای از «مرامِ کارمندی» خود عدول کنند. وقت آن رسیده که «کارمندانِ فرهنگ» چنین اموری را بسپارند به دست کسانی که نه در اندیشه‌ی «اسقاط تکلیف» که به فکر عمل به تکلیف در قبال فرهنگِ انقلاب اسلامی هستند. آدم‌هایِ موجه و متدینی که همچنان به پیشینه‌ی انقلابی‌شان فخر می‌فروشند اما روح حاکم بر جامعه، آنها را روزمره کرده و کار انقلابی برای‌شان تکراری و ملال‌آور شده، علمدارِ فرصت‌سوزی نباشند؛ امروز، روزِ فرصت‌سوزی نیست.

آنچه با تشییع شهدا می‌شود، نشانه‌ی کوچکی است از زیان‌بار بودن دولتی شدن همه چیز؛ دولتی شدن گونه ای تفکر است در فرهنگ؛ همچنان که در اقتصاد! دولتی شدن، نحوی نگاهِ محافظه‌کارانه و منفعلانه است با ثمراتی حداقلی. در اقتصاد، فساد و رانتش را می‌بینیم و در فرهنگ، مردم‌گریزی و فرصت‌سوزی‌اش را.

 

حکایت آزادشدگی و توسعه‌یافتگی در جوار ارس

گام به گام دارد «آزاد»تر می‌شود منطقه‌ی آزاد تجاری، صنعتی ارس و هر روز بر گستره‌ی نفوذ و حضور این پدیده‌ی اغواگر و زیاده‌خواه افزوده می‌شود. «نیت‌های خیرِ تکنوکرات‌های بدون اتیکتِ اصولگرا» هم البته در این پیشروی و قوام و دوام بی‌تاثیر نبوده است! این خیرخواهان که امروز دارند پایه‌های غول بی‌منطقی به نام منطقه‌ی آزاد را در دل طبیعت بکر و خاک گوهرخیز خداآفرین و توابعش محکم می‌کنند، مدعی‌اند که دارند به «توسعه»ی منطقه  کمک می‌کنند... می‌گویند اهالی منطقه را به نان و نوا خواهند رساند از یک سو و استان را هم منتفع خواهند کرد از منافع سرمایه‌گذاری در این منطقه. پربیراه هم نمی‌گویند آقایان؛ کیست که نتواند منافع حضور صاحبان سرمایه را در یک منطقه‌ی آزاد دریابد؟ همین الان هم کلی اتفاق بزرگ افتاده در منطقه. هیچ نباشد، صدها دستگاه خودروی بهتر از هواپیماهای دست دوم ما، دارند در جاده‌های استان جلوه‌گری می‌کنند و چه جلوه‌ای داده‌اند این عروس‌های فرنگی به جاده‌های بدریخت ما! اتومبیل‌های زاقارت و آبروریز خودی کجا و این محصولات اعجاب‌آور کجا؟!

اصولاً «توسعه» یعنی همین دیگر. و چرا باید بدخواه چنین پدیده‌ی مبارکی بود؟ چرا نباید اجازه داد که چهره‌ی درب و داغان شهرها و روستاهای ما، به مدد این آب و لعابِ احیاگر، رنگِ نوشدگی به خود ببیند؟

توسعه یعنی همین و تکنوکرات‌های مظلوم که عده‌ای رفاه‌ندیده‌ی سنتی دارند بدشان را می‌گویند، دنبال همین تحفه بودند. گیرم که تکنوکرات‌های دولت سازندگی و اصلاحات بیرون گود باشند، تکنوکرات‌های اصولگرا که هستند! رسالت ناتمام آن تکنوکرات‌های مظلوم را این تکنوکرات‌های متعهد به اتمام می‌رسانند امروز.

ساده‌انگارانه است اگر تصور شود که کشاورزان و دامپروران آفتاب سوخته‌ی خداآفرین و جلفا _ که حالا افتخار دخول در منطقه‌ی آزاد تجاری،صنعتی ارس را یافته‌اند _ با مشاهده‌ی خودروهای اعجاب‌آور خارجی، تاکسی هوایی، تفریح با هواپیما و ده‌ها جلوه‌ی دلربای دیگر از به اصطلاح «آزادشدگی»، همچنان انگیزه‌ی کشاورزی با هزار مرارت و ریسک را در خود زنده نگه دارند. ساده‌انگارانه که گفتم به حکم رعایت ادب بود وگرنه درستش این است که بگوییم بلاهت است چنین تصوری.

مردمی که نظاره‌گر این «مانور تجمل» هستند، قوه‌ی محاسبه‌ی خود را به کار می‌‌گیرند و چرتکه می‌اندازند و می‌رسند به این نتیجه‌ی عقلانی که زمین‌های خود را بفروشند و خلاص شوند از رنج کشاورزیِ زیان‌ده و سوله‌ای بزنند و ویلایی برپا کنند و دفتر و دستکی راه بیندازند و بشوند یکی مثل همه‌ی این خوش‌بحال‌هایی که با خودروهای چند صد میلیونی در سواحل ارس صفا می‌کنند. مگر دیوانه‌اند که بنشینند به انتظار فصل برداشت و درآمد احتمالیِ خرید تضمینی گندم؟!

مناطق آزاد، این یادگار تکنوکرات‌های عصر سازندگی، دارند ته‌مانده‌های استقلال اقتصادی و فرهنگی کشور را پیش پای غربِ به‌بن‌بست‌رسیده حراج می‌کنند. و دیر نیست زمانی که هویت فرهنگی، اجتماعی و مزیت اقتصادی، کشاورزی این مناطق در منجلاب «آزادشدگیِ متوهمانه» لجن‌مال شود. مدیرانی که پیروزمندانه ظهور جلوات مدرن‌شدگی در این مناطق را فریاد می‌زنند، به واقع جاده‌صاف‌کنِ تمدنِ پوسیده‌ای شده‌اند که امروز نفس‌هایش به شماره افتاده و اگر هم هنوز از پای نیفتاده، این ماییم که داریم نجاتش می‌دهیم.

مغلطه‌ای که همچنان طرفدار دارد/«مدرنیته» یخچال است و«تکنوکراسی» ویدئوکنفرانس!

عده‌ای که «مدرنیته» را پرستش می‌کنند، در مقابل منتقدین مدرنیته چند جمله‌ی آماده و دم دست دارند؛ مثلاً می‌گویند: «شما که به مدرنیته انتقاد دارید، پس چرا از عینک و یخچال و کامپیوتر و... استفاده می ‌کنید؟» منظورشان هم این است که «خب، همه‌ی اینها همان مدرنیته‌ای هستند که دارید به آن ناسزا می‌گویید و این نقض غرض است»!

این نحو پاسخ را حتی از جانب نخبگان طرفدار مدرنیته نیز بسیار شنیده‌ایم؛ همین چند وقت پیش بود که یکی از مترجمین آثار مرتبط با مدرنیته در مناظره‌ای در تلویزیون، در پاسخ به ایرادات معرفتی طرف مقابل، مدام تکرار می‌کرد که «اگر مدرنیته بد است پس چرا در این استودیوی مدرن نشسته‌اید و دارید با استفاده از ابزار مدرن از مدرنیته انتقاد می‌‌کنید؟»!

پیام روشنی دارد این قبیل استدلال‌ها و آن اینکه فهم بعضی‌ها از چنین مفاهیمی، ساده‌انگارانه و تک‌لایه است؛ اگر چه همین ساده‌انگاری، حاصل سال‌ها تتبع و تامل باشد. اینکه تصور کنیم مدرنیته یعنی یخچال و تلویزیون و عینک و دوربین و... یعنی اینکه نمی‌خواهیم مدرنیته را یک منظومه‌ی واجد روح بدانیم که به مثابه‌ی یک دین _ انسان‌ساخته _ تمام عرصات حیات انسان را متاثر می‌کند؛ و بهترین راه، برای رهایی از موج انتقاد، فروکاستن چنین موضوع عمیق و مهمی به مسئله‌ای در حد یخچال و عینک است...

«تکنوکراسی» هم چنین وضعی پیدا کرده در کشور ما. می‌گویند «تکنوکرات بودن به معنای استفادهی درست از ابزار خوب و مدرن است...» با این وصف چرا باید تکنوکرات بودن مورد انتقاد قرار گیرد؟!

فروکاستن مفاهیم از مواضع اصلیشان، ابزار رهایی از نقدهایی است که اساسی مینماید. اگر همه بپذیرند که تکنوکرات بودن یعنی به خدمت گرفتن عقل، طبیعی است که نمیشود با چنین تکنوکراتی درافتاد؛ که این درافتادن، به جنگ بدیهیات رفتن است. اما مسئله اینجاست که «تکنوکرات» بودن به این راحتیها همه که تصور میشود نیست. پیش از افتخار کردن به تکنوکرات بودن، باید دانست که چنین باوری چه مختصاتی دارد. یک تکنوکرات، لابد میداند که «عقل»ی که از آن دم میزند، «عقل ابزاری» است و لابد میداند که عقل ابزاری، نسبتی با عقل متصل به وحی ندارد. که اگر این را بداند، این را هم خواهد دانست که «اصالت هدف و ابزار» را همین عقل ابزاری فرمان میدهد... هم از این روست که تکنوکراتها، کار با بولدوزر و لودر را بسیار خوش میدارند.

یک تکنوکرات، میداند که نسخهی «ارزشداوری» و «اخلاقمداری» قبلاً در مکتب تکنوکراسی پیچیده شده و اگر هم خودش آدم اخلاقمداری باشد، این اخلاق، به کارش ربطی ندارد. اصولاً یک تکنوکرات، مجاز نیست که ارزش و اخلاق و عاطفه را میدان دهد. او باید بکوبد و بسازد؛ باقی همه مانع است برای توسعه!

اینکه ادعا کنیم تکنوکرات بودن یعنی استفاده از «ویدئوکنفرانس» به جای عرق ریختن در جاده‌ها، شبیه همان ادعایی است که در مورد مدرنیته می‌شود؛ مدرنیته، یعنی استودیو و دوربین و...

حسن و قبح باورهایی مانند «تکنوکرات بودن» در سالهای بعد از انقلاب اسلامی، در نوسان بوده. روزگاری، ابزار و تکنیک و فن، ذیل اخلاق و ارزش تعریف میشدند؛ در آن روزگار، «اول اخلاق بود بعد تکنیک». یک دهه که از انقلاب گذشت، «مانور تجمل» راه افتاد و «نخبگان ابزاری» میداندار شدند و مقدرات امور در کف تکنوکراتهای یقه‌‌آخوندیِ اطوکشیدهی تسبیح بدست _ و البته انقلابی!_ قرار گرفت.

شانزده سال، همین تکنوکراتها یکهتاز بودند و در این مدت، هنرمندانه توانستند ذائقهی ملت را متحول کنند. بعد که از اریکه افتادند به حکم ظاهر، مدتی به محاق رفتند. و این به محاق رفتن، گریزناپذیر بود؛ تکنوکرات بودن و نازیدن به آن، کمی قباحت داشت در این سالها... آبها از آسیاب افتاد و عرصه برای بازگشت مجدد چنان باورهایی مهیا شد. اساساً در این سال‌ها، دندان روی جگر گذاشته بودند تا این هم بگذرد و بعد شکوهمندانه بازگردند و ندای استرجاع سر دهند به عصر تکنوکراسی.


دهه‌ی شصت و کار فرهنگی‌اش؛ نوسـتـالژی یا اسـتراتژی؟

دهه‌ی شصت را حلوا حلوا می‌کنند بعضی‌ها، صرفاً از آن‌رو که جزئی از خاطرات‌شان است؛ خاطراتی مانده در گذشته‌ که دیگر تکرار نخواهد شد. ظرفیت‌های نوستالژیک دهه‌ی شصت، به قدری بالاست که امروزه به بهانه‌های مختلف، جلوه‌های مختلف آن مقطع در رسانه‌ها و مجامع بازخوانی می‌شود. جذابیت این بازخوانی حتی تلویزیون را نیز به صرافتِ این انداخته که بخشی از محتوای خود را با بازپخش فیلم‌ها و حتی برنامه‌های آرشیوی آن دوره شکل دهد. همه‌ی این‌ها، اما چیزی بیش از «خاطره»خوانی و تحریک دلتنگی‌ِ مخاطب نیست. فقط مرور گذشته است بی‌آنکه تاملی به همراه داشته باشد...

+ نکات جالبی از فعالیت مربیان پرورشی دهه شصت را در  اینجا  بخوانید.
ادامه نوشته

انقلاب با «تردید» به مقصد نمی‌رسد

«تردید» آغاز «مرگ انقلاب» است؛ تردید در مبانی و آرمان‌ها. پس از عبور از دوران گذار و تثبیت نسبی پایه‌های انقلاب، فرصت برای بحث‌ و چالش‌های نظری فراهم می‌آید و در جریانِ این مناقشات نظری، «تردید» متولد می‌شود.

میان «سرعت تحقق اهداف انقلاب» و «تردید انقلابیون»، رابطه‌ی مستقیم برقرار است. اگر دهه‌ی نخست انقلاب اسلامی، قرابت و همخوانی بیشتری با آرمان‌های انقلاب دارد، بدین دلیل است که تردیدها نسبت به مبانی، اصول و اهداف انقلاب، در پایین‌ترین سطح ممکن قرار دارد. توافق حداکثری در غالب جبهه‌ها، میان انقلابیون وجود دارد. سرعتِ پیشروی داخلی و خارجی انقلاب در این دهه، آشکارا بالاست؛ در حالی که مانعی اساسی به نام «جنگ فراگیر» نیز در مسیر حرکت، موجود است. در دهه‌ی نخست، مبادی تصمیم‌ساز انقلاب و حلقه‌ی راهبرانش، نسبت به راستیِ مسیرِ پیش رو، تردید ندارند. اگر هم عناصری از انقلابیون، دچار تردید باشند، فضای عمومی به گونه‌ای نیست که جسارت علنی کردن تردید، وجود داشته باشد.

تردید، در فضای آرام فرصت بروز می‌یاید. نخستین تردیدها، در نخستین روزهای دهه‌ی دوم انقلاب متولد می‌شوند. آرامشِ نسبی بعد از جنگ، فراغت بیشتری به انقلابیون می‌دهد تا نسبت به بازخوانی رفتار گذشته‌ی خود اقدام کنند. در جریانِ این بازخوانی است که «تردیدهای موجه» شکل می‌گیرند. انقلابیون وارد بحث‌های چالش‌برانگیز در حوزه‌های مختلفی چون اقتصاد، فرهنگ و سیاست می‌شوند و نگاه‌های متفاوت خود را علنی می‌کنند. در روزهای نخست، تلاش دارند تا کماکان از بروز شکاف جلوگیری کنند. ولی به زودی، «انشعاب»ها رسمیت می‌یابند و «تضاد»ها سربرمی‌آورند. حالا دیگر، نقطه‌ی مقابل انقلابیون، اپوزیسیون و ضدانقلاب نیستند. بلکه بیشترین مواجهه، میان انشعاب‌های انقلابیون جریان دارد.

در جریانِ رویارویی‌های انقلابیون، مفاهیمی همچون «صدور انقلاب»، «مستضعفین»، «عدالت»، «توسعه»، «سرمایه»، «آزادی» و... به محل چالش‌های جدی تبدیل می‌شوند. قرائت‌های مختلف انقلابیون از این مفاهیم، تردیدها را دامنه‌دار می‌کند. با گسترش دامنه‌‌ی تردیدها، تضادها نیز جدی‌تر می‌شوند. مواجهه‌ی انقلابیون، از سطح مناقشات نظری فراتر رفته و وارد بدنه‌ی مدیریت انقلاب می‌شود.

از این زمان است که مدیران انقلاب، اصالت را به انشعابِ خود داده و تمام همّ خود را بر اثبات خویش قرار می‌دهند. بدین ترتیب، انقلاب و آرمان‌هایش، اصالت خود را از دست داده و به حاشیه رانده می‌شوند.

بدنبال شیوع تردید و تضاد، و اصالت یافتن انشعاب‌های انقلابیون، مدیریت انقلابی، جای خود را به مدیریت «توجیه‌گرانه» می‌دهد. ناکامی‌های ناشی از تردید و تضاد، با «توجیه» لاپوشانی می‌شوند. اشتباهات، کاملاً عادی تلقی شده و قبح ناکارآمدی از میان می‌رود.

تردید، تضاد و توجیه، دست به دست هم می‌دهند تا انقلاب را بر وزن «انفعال» صرف کنند. که در این صورت، رکود و سکون، گریبان انقلاب را می‌گیرد؛ انقلابیون، جامه‌ی عافیت بر تن می‌کنند و تحقق آرمان‌ها، با دستاویز قرار دادن عقلانیت و واقع‌گرایی، به محاق می‌رود.

حال، اگر در دهه‌ی چهارم انقلاب، رنگ انقلاب از رخساره‌ی انقلاب بپرد، تبدیل به موجودی معمولی خواهد شد که اگر بتواند شکم خود را سیر کند هنر کرده است. طبیعی است که تداوم این وضعیت، به اعلام رسمیِ توقف انقلاب منجر می‌شود.

زدودن رنگ تردید از چهره‌ی انقلاب، ضامن زنده‌گی و پویایی این حرکت عظیم است. کسانی که دچار تردیدند، نمی‌توانند این قافله را به سرمنزل مقصود رهنمون شوند. یقین به مبانی و ایمان به آرمان‌ها، انقلاب را همچنان بر مدار حق و حقیقت نگه خواهد داشت.

«قانونگذاری سلبی»؛ شعری بدون قافیه‌

با این ترتیب، اگر فردا شنیدید که «بر اساس مصوبه‌ی نمایندگان، تغییر آبدارچی‌های مدارس، بدون مجوز مجلس ممنوع شد» تعجب نکنید؛ روندی که پارلمان‌نشینان در ماه‌های اخیر در پیش گرفته‌اند، منطقاً به این جاها هم خواهد کشید. هفته‌ای نیست که در مجلس، بحث و مصوبه‌ای با محوریت اختیارات، مصوبات و انتصابات دولت صورت نگیرد. از انتصاب فلان مدیر عامل تا جابجایی بهمان معاون وزیر، همه سوژه‌ی «قانونگذاری» وکلای ملت شده است. تصورش هم واقعاً آزاردهنده است که بخاطر انتصاب یک مدیر عامل، در پارلمان کشور، ساعت‌ها بحث و مجادله صورت گیرد. «ممنوعیت جدا شدن شهرداری شهر ری از شهرداری تهران، بدون مجوز مجلس» چه اولویتی در مجموعه‌ی پر حجم دغدغه‌های واقعی مردم دارد که برایش قانون تصویب شود؟ نمایندگان مجلس، دارند گونه‌ای از قانونگذاری را باب می‌کنند در کشور که بدیع است واقعاً؛ مصوباتی برای «نشدن» بعضی کارها! مصوبه‌هایی با ماهیت سلبی و این یعنی استفاده‌ی حداقلی از ظرفیت قوه‌ی مقننه.

بخواهند یا نخواهند، بدانند یا ندانند، بدجور دارد از این مناسبات، بوی لجاجت و رو کم‌کنی می‌آید. با روندی که در پیش گرفته شده، دولت جمهوری اسلامی، با همه‌ی عرض و طول و ضریبش در قانون اساسی، به شیر بی‌یال و دم و اشکم شبیه می‌شود که در همه‌ی مناسبات ملی و منطقه‌ای، موجودی است ذلیل و بی‌خاصیت. اگر چه پیش از این وضعیت هم، سهم‌خواهی بخشی از نمایندگان مجلس از دولت، برقرار بوده و هر نماینده‌ای، حوزه‌ای از مدیریت اجرایی استان‌ها را قرق خود می‌داند. مثلاً در همین آذربایجان‌شرقی، آموزش و پرورش عرصه‌ی جولان یکی دو نفر از نماینده‌هاست؛ دانشگاه‌ها را هم یکی دو نفر دیگر در چنبره دارند؛ چند نفر دیگر هم صنعت و تجارت را کرده‌اند ملک خود تا از خجالت رئوس و موثرین ستادهای انتخاباتی خود درآیند؛ که اگر فهرست‌شان علنی شود، آن وقت معلوم می‌شود که مرثیه‌سرایی برای قانون‌گریزی دولت، چقدر از سرِ سوز بوده!

فارغ از تمام بحث‌های حقوقی، نمایندگان مطمئناً در قافیه‌ی این شعری که دارند می‌سرایند درخواهند ماند! چند ماه بعد که دولت عوض شد، همه‌ی این مصوبات سلبی را ردیف خواهند کرد تا نسبت به اصلاح و الغای آنها همت نمایند...

نمایندگانی که برای مدیر عامل «نشدن» فلانی یا معاون وزیر «نشدن» بهمانی تقلا می‌کنند، مدعی‌اند که دارند عادت قانون‌گریزی دولت را مهار می‌کنند، اما هر ناظر بی‌سوادی هم می‌تواند تصنع را در این «عادات» ببیند.

مسجدی که قرار بود «جامع» باشد

تا همین چند سال پیش، می‌شد نشانه‌هایی از رونق را در مسجد جامع شهر دید. مردم به بهانه‌هایی گذرشان به مسجد جامع می‌افتاد؛ دعای کمیلی که یگانه بود و پر شور، یادبود شهدا، تجمعات قرآنی و حتی سیاسی و... فرصت‌هایی بودند برای غربت‌زدایی از مسجدی که قرار است «جامع» باشد.

این فرصت‌های حداقلی، اما در سایه‌ی روزگارزدگی متولیان و برخی دلایل نامکشوف دیگر، از مسجد جامع گرفته شد تا امروز شاهد غربت دل آزار این مکان باشیم. غربتی که تامل‌برانگیز است انصافاً. در شهری که هر ماه ده‌ها برنامه در قالب‌های مختلف را به خود می‌بیند، چرا نباید مسجد جامعش، بیش از یکی دو برنامه‌ی مناسبتیِ و تشریفاتی نصیب ببرد؟!

فارغ از جایگاه حقیقی مسجد جامع در شهر مسلمین، حتی اگر با نگاه امروزی هم به قضاوت بنشینیم، مزیت‌های مسجد جامع تبریز را کمتر مکانی دارد؛ فضا و معماری ایرانی اسلامی، موقعیت جغرافیایی، ملاحظات ترافیکی و...

با این همه، انگار نه انگار که در این شهر تاریخی و ریشه‌دار، مسجد جامعی هم هست. فرهنگی‌کاران ما حاضرند در بیابان داربست بزنند و با هزینه‌های گزاف محل‌های اجتماعِ یک‌بار مصرف برپا کنند،‌ اما سراغ مسجد جامع نروند!

همین به اصطلاح فرهنگی‌کاران، الفاظی مانند «مظلومیت مساجد» را می‌کوبند توی سر مردم که مردم بی‌اعتنا شده‌اند به مساجد! معلوم است که مساجد مظلوم می‌شوند در این وضعیت؛ مسجد «جامع» که بدین حال باشد، حال سایر مساجد را باید از که پرسید؟

جشنواره‌ی فیلم عمار؛ اعتراض انکارشدگان به سینمای خواب‌زده

نگاه‌های عجیب و معنادار مردم به اطلاعیه‌های «جشنواره‌ی مردمی فیلم عمار» ما را به ماهیتِ آنچه امروز سینما می‌نامندش اشارت می‌دهد. گویا کسی باور نمی‌کند که «مردم» هم می‌توانند فیلم بسازند و جشنواره راه بیندازند. تقصیری هم ندارند البته؛ آنها هر چه از فیلم و سینما دیده و شنیده‌اند، از زبان و  منظر «روشنفکران» بوده و بس. اصولاً این یک باور همگانی است که سینما، عرصه‌ای خاص است و هر کسی را رخصت ورود به آن نمی‌دهند. و این باور، خدشه‌ناپذیر است مگر اینکه خلافش ثابت شود.

سینما، که در قرق روشنفکران به سر برده، کمتر حال و مجال توجه به «مردم» را داشته و اگر هم گاهی از فیلمی صدای مردم برخاسته، محصول اراده‌ و ذوق فردی بوده و نه نتیجه‌ی تحول در ماهیت سینما.

این بار، اما قرار نیست مردم، «بازیِ» کسی را تماشا کنند و قرار نیست کسی برای آنها «ادا» و «شکلک» درآورد. از گریم و چهره‌های بزک کرده هم خبری نیست. هر چه هست «مردم» هست و مردم. آری مردم؛ همو که دیکتاتوریِ مدرنِ برآمده از دلِ جریان روشنفکری، به قصد انکارش قیام کرد و روشنفکرترین‌های زمانه، برای ندیدنش مسابقه گذاشتند...

«مردم» سال‌ها به انتظار نشستند تا که شاید ارباب سینما، برای یک بار هم که شده، دوربین‌های خود را به نفع انکارشدگان، بر دوش گرفته و از «دفنِ حقیقت» در گورستانِ تجددمآبی تصویر بگیرند و فیلم بسازند. اما این انتظار بی‌سرانجام بود.

سینمایِ راه‌گم‌کرده، حاضر است صدای نخراشیده‌ي شیپورهای فوتبالی را میزبان باشد، اما صدای مردم را هرگز.

سینما مردم را به خود راه نداد و چون اینگونه شد، مردم خود دست به کار شدند تا نقش خود را خود بیافرینند. «جشنواره‌ی فیلم عمار» در واقع، عصیانِ مردمِ انکار شده بر بدنه‌ی سینمای خواب‌زده است؛ سینمایی که برای خون‌دماغ شدن چند جوان آفتاب‌ندیده‌ی تهرانی، آسمان به ریسمان می‌بافد، اما نمی‌خواهد میلیون‌ها ایرانیِ دیگر را، تنها به جرم سکونت در جایی غیر از شمال تهران، ببیند!

فیلم‌های جشنواره، به روش‌های کاملاً‌ قدیمی تکثیر و به شهرها ارسال می شود و شبکه‌ای از «مردم» شکل می گیرد که حتی از خانه‌های خود نیز برای اکران فیلم‌ها استفاده می کنند. این اولین جشنواره‌ای است که بچه‌محل‌ها را دور هم می نشاند. آنها که از ده‌ها جشنواره‌ي لوکس و رنگارنگِ تهرانی، فقط اخبارش را شنیده اند، حالا خود را صاحب یک جشنواره می‌بینند که می‌شود در روستا نیز برگزارش کرد. لازم هم نیست منت کسی را بکشند؛ یک دستگاه تلویزیون و یک دستگاه ویدئو کافی است تا در دانشگاه و هیئت و حسینیه و... جشنواره را برپا کرد.

جشنواره‌ی فیلم عمار، تجربه‌ی تازه‌ای برای جریان‌سازی اجتماعی است. نیروهای انقلاب اسلامی، حالا دیگر باید دریافته باشند که برای پیگیری مطالبات مردم و تحقق عدالت فرهنگی و رسانه‌ای نباید منتظر نهادهای رسمی باشند که تنها کارمند فرهنگ هستند و بس، دلخوش‌ باشند. می‌توان با کمترین هزینه‌، همانند دهه‌ی شصت، فراگیرترین جریان‌های فرهنگی و اجتماعی را بنیاد نهاد.

این جشنواره، نقش مغفول مساجد را بار دیگر برجسته کرده است. شبکه‌ی عظیمی که می‌توان به واسطه‌ی مساجد شکل داد، همان کارکردی را خواهد داشت که امروزه، این‌همه نهاد فرهنگی با میلیاردها تومان هزینه، در تحققش عاجز مانده‌اند.