نبش قبر اشرافیت؛ بازگشت به خویشتن!

می‌گویند «می‌خواهیم از ورود کسانی که «شانیتِ» ریاست جمهوری ندارند به عرصه‌ی انتخابات جلوگیری کنیم»! می گویند: «چه معنی دارد که هر کس از راه می‌رسد ثبت نام ‌کند برای ریاست جمهوری و بعد هم نظام اسلامی مورد تمسخر «دشمن» قرار بگیرد»!

دلی هم برای شورای نگهبان می‌سوزانند این جماعت و می‌گویند «می‌خواهیم از شدت حملات به شورای نگهبان بعد از رد صلاحیت‌ها بکاهیم»!

می‌گویند همه‌ی اینها را تا نگویند مکنون قلبی خود را؛ به واقع هنوز فضا را مناسب نمی‌بینند که سرّ درون افشاء نمایند. اگرچه کُدهای مشخصی را در ماه‌های گذشته به دست داده‌اند که نشان از تقلا برای ارتجاع به دوره‌ی پیش دارد.

تلاش برای احیای سنت‌های اشرافی، که همچون خوره، به جان انقلاب افتاده، این روزها عریان‌تر از هر زمان دیگری صورت می‌گیرد. و این بار از لفافه‌ی قانون برای نبش قبر اشرافیت بهره گرفته می‌شود تا کسی جرات شورش بر آن را نداشته باشد. جریانی هم که داعیه‌ی مبارزه با اشرافیت را داشت، با قرار گرفتن در موضع انفعال و انحراف در تحلیل و ناتوانی در اولویت‌شناسی، تسلیم پیش‌رویِ همه جانبه‌ی اشراف شده است.

اشرافیت سیاسی، با بهره‌برداری حداکثری از اشتغالات کودکانه و سطحی مدعیان جبهه‌ی عدالتخواهی، هر روز گوشه‌ای از نعش پوسیده‌ی خود را بیرون کشیده و مهیای اتصال به پیکره‌ی اصلی می‌کند.

حتی اگر هم مصوبه‌ی مجلس، مورد تایید شورای نگهبان قرار نگیرد، باز هم خطر ارتجاع مرتفع نشده است. اشراف، آستین‌ها را بالا زده‌اند تا به قول زعمای خود، جریان امور را با هر هزینه‌ای به «مسیر قبلی» برگردانند. این هدف، به قدری برای‌شان اصالت دارد که حاضرند همه و هر چیز را قربانی این ارتجاع نمایند. بی‌ملاحظه‌گی و پررویی در بیان اهدافِ تهوع‌آور، نشان می‌دهد که اشرافِ متظاهر به انقلابیگری، با محاسبات دقیق دارند کار می‌کنند.

*

براستی آن کشاورز اردبیلی که بقچه‌اش را زیر بغل زده و آمده وزارت کشور برای رئیس جمهور شدن، مایه‌ی آبروریزی نظام است یا قدرت‌پرستانی که برای بازگشت به منصب و قبضه‌ی قدرت، همچون کودکان آب از لب و لچه‌شان می ریزد؟!

«تحریم که چیزی نیست»!

«تحقیر و تخفیف تحریم» حسابی پرطرفدار شده این روزها. حتی جماعتی که راهی به اندرون نظام دارند نیز اصرار دارند که «تحریم که چیزی نیست».

تحقیر تحریم، دو نتیجه به دست می‌دهد:

1. نظام _ از صدر تا ذیلش _ بی‌تدبیر است؛ بنابراین عرضه‌ی مدیریت ندارد

2. دشمن کوچک است و حقیر؛ بنابراین ادعای قدرتمندی نظام با وجود یک دشمن ضعیف، توهّمی بیش نیست.

قبایل سیاسی، البته خیال می‌کنند که با این حربه، دارند دولتِ مستقر را که دل خوشی از آن ندارند بی‌آبرو می‌کنند، اما در حقیقت دارند تمام ادعاهای شعاررنگ خود را بی‌اعتبار می‌کنند.

اینکه از یک سو مدام فریاد بزنیم انقلاب اسلامی همه‌ی دنیا را در مقابل خود دارد و با اقتدار، با همه‌ی قدرت‌های دنیا در حال مصاف است، چه نسبتی با «تحقیر دشمن و تدابیرش» دارد؟

اگر دشمن چیزی نیست، پس ما هم چیزی نیستیم. اگر می‌گوییم انقلاب اسلامی قدرتمند و موثر است، به خاطر وجود رقیب و دشمن بزرگش است. وگرنه زمین زدن حریف ضعیف و ناتوان که فضیلتی برای یک موجود پرتوان محسوب نمی‌شود.

تحریم‌های شکننده‌ای که صرفاً برای متوقف کردن انقلاب اسلامی تدارک دیده شده، تا امروز به واسطه‌ی مقاومت مثال‌زدنی ایرانی‌ها بی‌اثر مانده؛ این یعنی اینکه دشمن قوی است و ما هم قوی. حملات دشمن گسترده و ویرانگر است، مقاومت ما هم اعجاب‌آور.

نخستین تاثیر تحریم، «اعتراف به ناکارآمدی و بی‌تدبیری نظام» است؛ تحریم‌کنندگان، له‌له می‌زنند برای شنیدن چنین اعترافی. و این اعتراف دارد از زبانِ مُشتی سیاست‌زده که هیچ اصلی جز بی‌آبرو کردن رقیب سیاسی‌شان نمی‌شناسند، جاری می‌شود. در توجیهی مضحک هم تلاش می‌کند این جماعت، تا دولت را عنصری جدای از نظام جلوه دهد! که یعنی نظام باتدبیر است و دولت بی‌تدبیر! بلاهت تا این اندازه، فقط از کسانی برمی‌آید که منتهای آمال‌شان، اثبات اشتباهِ مردم در انتخاب سال 88 است!

«ایمان ساندویچی» به «توبه‌ی ساندویچی» می‌انجامد

از جمله هدایای مدرنیته برای ما، «برخورد ساندویچی» با همه چیز است... این برخورد، دقیقاً ریشه در عنصری به نام «سرعت» دارد که ذاتی مدرنیته است. اقتضای قهری زندگی مدرن، حذف «اضافات» و «تسریع در زندگی کردن» است؛ باید همه چیز را «خلاصه» کرد تا عقب نماند. تمام اجزای زندگی مدرن، متناسب با خودش تنظیم می‌شود؛ از خور و خواب و تفریح گرفته تا کار کردن، عشق ورزیدن، ابراز محبت و حتی عبادت، «ساندویچ‌یزه» می‌شوند. [عشق ساندویچی، خواب ساندویچی، عبادت ساندویچی، محبت ساندویچی، غذای ساندویچی و در یک کلام؛ زندگی ساندویچی].

حتی «تفکر» و «اندیشیدن» هم ساندویچی می‌شود و ما را از «تامل» و «تدبّر» و «تعمّق» بازمی‌دارد. کتاب را به همین خاطر پس می‌زنیم، کتاب هم اگر بخوانیم، ترجیح می‌دهیم، مختصر و کوچولو باشد!

خلاصه، فرمولِ «زود بدهید می‌خواهم بروم» در جای جای زندگی‌مان جریان دارد.

در برخورد با پیشامدها تحت تاثیر این فرمول، زود از کوره درمی‌رویم. با اولین علائمِ خفیفِ یک رویداد، تا آخرش را می‌رویم و پرونده را هم می‌بندیم.

«زودباوری» نیز شاید از ثمرات «تفکر ساندویچی» باشد؛ اولین خبر، درست‌ترین است!

همه‌ی وقایع را «یک لایه» و «ساده» می‌پنداریم که می‌توان در یک چشم بر هم زدن، سر از ابتدا و انتهایشان درآورد.

ما اصرار داریم که حتماً «قضاوت تامّ و تمام» آن هم در سریع‌ترین زمان ممکن، نسبت به هر پیشامدی داشته باشیم. و این قضاوت تام و تمام و سریع، در بسیاری صحنه‌ها، موثر نمی‌افتد؛ چرا که هر لحظه می‌توان با وجوه ناشناخته‌ای از وقایع روبرو شد. در این صورت، تکلیف کسانی که به صورت «ساندویچی» تحلیل کرده و پرونده را برای خود مختومه اعلام کرده‌اند، چه می‌تواند باشد؟ آیا جز «سردرگمی» و «تحیّر»؟

مناسبات ایمانی‌مان ساندویچیستی شده؛ ورود و خروج‌مان به وادی سیاست و حب و بغض‌های‌مان نیز تابعی از همین مدل است. توبه‌های سیاسیِ ساندویچی، این روزها بسیار مُد شده... این توبه‌های ساندویچی، دقیقاً محصول ایمان‌آوردن‌های ساندویچی است. نه آن ایمان راستین بود و نه این توبه.

طعنه به «رابین هود»، فرصتی برای ارتجاع به عصر تکنوکرات‌ها

«روش‌های «رابین هود»ی دراقتصاد جواب نمی‌دهد» معنای صریحی دارد؛ اگر چه به ظاهر، اعترافِ بعد از شکست را می‌رساند، اما به واقع، افشای یک باورِ مستتر است؛ باوری که شرایط اجتماعی کشور اقتضاء می‌کند تا با توسل به استعاره بیانش کرد. خلاصه‌اش این می‌شود که «زورمان به زرمداران نمی‌رسد»! بنابراین باید با ایشان «مدارا» کرد و قدرت و اقتدارشان را به رسمیت شناخت.

این استعاره‌گویی، بعد از آن اتفاق می‌افتد که طی چند سال گذشته، مصافی هر چند ضعیف و خفیف، با داراها صورت گرفت و چه مصاف سختی! ثمره‌اش اگر چه چندان که باید نبود، اما حقایق نابی را آشکار کرد و بسیاری از پرده‌ها را کنار زد تا رمز و رازِ توهم‌پنداریِ «عدالت» برای اولی‌الابصار مکشوف شود.

مشخص شد که در دهه‌ی چهارم انقلاب اسلامی، بسیاری از منصب‌داران _حتی برای تظاهر هم که شده _ اعتقادی به ابتدایی‌ترین آرمان انقلاب که همانا مبارزه با تکاثر و جهاد برای استقرار عدالت است، ندارند و چنین باورهای اصیلی را با نیش و کنایه، به تمسخر می‌گیرند!

تعارف ندارند آقایان... اعتقادی به در افتادن با کلان‌سرمایه‌دارهای از خدا بی‌خبر ندارند اینها. این را چگونه باید بیان کنند تا ما بفهمیم که نباید به اینها دل خوش داشت برای استقرار عدالت؟! «رابین هود» که می‌گویند، دارند احتیاط می‌کنند در واقع. دارند ذائقه‌سنجی می‌کنند با این استعاره‌ها. رابین هود، اگر چه شخصیتی غیرمسلمان بوده، اما داشت از حلقوم امثال «پرنس جان» و اذنابش می‌برید و به جیب فقرا و درماندگان می‌ریخت برای تامین معاش حداقلی‌شان. و این عمل، در نگاه منادیان «مدیریتِ عقلانی» بی‌نتیجه و شایسته‌ی تخفیف و تحقیر است...

این‌ قبیل جملات، فقط یک مشت حرف نیست که تحویل ملت داده می‌شود؛ عصاره‌ی گونه‌ای تفکر است. این‌ها چنین می‌اندیشند و هر جا هم فرصتی یافته‌اند برای اعمال مدیریت، مو به مو با همین مدل مدیریت کرده‌اند. تفکری که تصور می‌کردیم منسوخ شده، بعد از یک دوره‌ی فترت و البته پنهان‌کاری، ضعف‌ها و کاستی‌های امروز را بهانه کرده و دوباره عزمِ سربرآوردن دارد. تکنوکرات‌های یقه بسته و تسبیح بدست، در پوششی جدید و با همان باورهای توسعه‌محور و متجددانه‌شان دارند متقاعد می‌کنند افکار عمومی را برای حرکتی ارتجاعی؛ ارتجاع به عصر سازندگی!

تصورش خیلی دردآور است که دهه‌ی پیشرفت و عدالت، با چنین باورهایی به خط پایان نزدیک ‌شود!

روشنفکری و نقدِ همیشه سیاهش

منتقدین، همواره متهم‌اند که دارند سیاه‌نمایی می‌کنند. فرقی هم نمی‌کند که «نقد» از چه جنسی باشد؛ در این نگاه، همه‌ی نقدها از یک عیار برخوردارند. این‌گونه تلقی از «نقد»، تبدیل به سلاحِ دمِ دستِ همگان شده تا هر گونه نقدی بر احوال خود را به اتهام سیاه‌نمایی، پس بزنند. این آفت عمومی، امروز، گریبان همه‌ی ما را گرفته؛ این هم دلیل دارد البته. از ریشه‌های تاریخی و روانشناختی که بگذریم، یک گروه در شیوع چنین نگاهی به موضوع نقد، نقش پررنگی داشته است؛ «جریان روشنفکری». جریان روشنفکری، همان است که اولاً تظاهر به مخالفت با وضع موجود می‌کند و ثانیاً هیچ حد و مرزی هم برای این مخالفتش نمی‌شناسد. اگر چه، نوبت به «دینِ مدرنیته» که می‌رسد، زبان در کام می‌گیرد و از کنار تمام مصائب این دینِ انسان‌زاد، بی‌صدا عبور می‌کند و حتی این مصائب را حکمت‌آمیز و اجتناب‌ناپذیر می‌داند.

روشنفکری در ایران، پیوند وثیقی با سیاه‌نمایی دارد و اصولاً موجودیتش به سیاه‌نمایی است. روشن است البته، که این همه را در لفافه‌ی «انتقاد از وضع موجود» عرضه می‌کند تا مثلاً مریدانی از دل توده برای خود بیابد. و عجیب است که با تمام این تقلاها، روشنفکرجماعت، هیچ گاه نتوانسته که راهبری مردم _ و حتی اقلیتی از آنها _ را در دست گیرد.

انقلاب اسلامی، منشاء شکل‌گیری گونه‌ای از «انتقاد از وضع موجود» بود که تفاوت ماهوی با نقد روشنفکرانه داشت. انقلاب، حیات خود را به «انتقاد از وضع موجود» پیوند زد تا هیچ‌گاه از حرکت باز نایستد و کهنگی را تجربه نکند. این، البته ریشه در معرفت دینی تشیع دارد که منتهای آمال شیعیان را رسیدن به موعود ترسیم کرده و این حصول میسر نیست، مگر به عدم اقناع به وضع موجود. انقلاب اسلامی ایران، که جریانی آماده‌گر برای نهضت موعود منتظر است، دقیقاً می‌داند که رسیدن به آن نقطه‌ی مطلوب، جز با عبور از وضع موجود ممکن نخواهد بود.

اما، امروز با غفلت از ماهیت انقلاب اسلامی و فراموشی عنصر مهمی به نام «انتقاد از وضع موجود» به نقطه‌ای رسیده‌ایم که جریان روشنفکری، یکه‌تاز عرصه‌ی نقد شده و معلوم است که در چنین شرایطی، نقد یعنی سیاه‌نمایی!

«نقد انقلابی» را که ذبح کنیم، «نقد روشنفکرانه» سر برمی‌آورد. و ما مجبوریم، به همان سیاه‌نمایی‌ها تن در دهیم و دیگران هم مجبورند تصویرسازی‌های مشمئزکننده‌ی آنها از اسلام و ایران را به تماشا بنشینند.

ما قافیه را زمانی باختیم که عرصه را بر منتقد متعهد تنگ کردیم. آنچنان که حتی مقام جزء در فلان سازمان و نهاد، به خود جرات داد که هر گونه انتقاد از عملکرد خود را به مثابه‌ی «معارضه با نظام و اسلام» دانسته و حریم خود را حریم انقلاب معرفی کند و بدین ترتیب، حتی محبان انقلاب اسلامی هم نتوانستند برای انقلابِ محبوب خود، دلسوزی کنند.

همسان و همسنگ دانستنِ نقد انقلابی با سیاه‌‌نمایی، بزرگترین جفایی بود که به فرهنگِ انقلاب اسلامی کردیم. نتوانستیم بین این دو تمیز قائل شویم و اگر هم قدرت این تمیز را داشتیم، خود را به کوچه علی چپ زدیم تا مسئولیتِ اصلاحِ ناراستی‌ها بر دوش‌مان نباشد.

امروز که با مشاهده‌ی تصاویر یاس‌آور و دل‌آزارِ منعکس شده توسط جریان روشنفکری، رنگ‌مان می‌پرد، باز هم به این صرافت نیفتاده‌ایم که برای احیای نقد انقلابی، کاری کنیم. انگار همه پذیرفته‌ایم که نقد فقط یک گونه است و آن هم در انحصار روشنفکرانِ متدین به مدرنیته و بس.

فریاد و اعتراض در نقد انقلابی، اگر چه تیز و گزنده است، اما برای القای ناامیدی نیست؛ که در آن، امید موج می‌زند. اعتراضِ نهفته در نقد انقلابی، به رنگ سرخ است و نه کبود و تیره. این سرخی، حکایت از میل به اصلاح دارد.

روشنفکر،‌ اگر فقر را به تصویر می‌کشد، نه از این روست که دلش برای عدالت می‌تپد، که می‌خواهد بگوید فلاکت مردمان، ناشی از دین‌مداری آنهاست.

آنچه او از نابرابری می‌نویسد، بیشتر برای مچ‌گیری از حکومت دینی است و نه برای دلسوزی به حال مستضعفین؛ و چگونه می‌توان تظاهر به مخالفت با نابرابری کرد و دست در کاسه‌ی زراندوزان داشت؟! عجیب نیست که سیاه‌ترین فیلم‌های سینمایی که در فضای ایران ساخته شده‌اند، همواره در فستیوال‌های غربی بر صدر نشسته‌اند...

کسی که نتواند تفاوت‌های نقد سرخ انقلابی و نقد سیاه روشنفکرانه را دریابد، نمی‌تواند خود را خیرخواه انقلاب بداند.

رژه ی تلویزیونِ یک نفره بر روی غفلت های ما

آقای به اصطلاح مبارز، در امریکا نشسته و به مدد دلارهای خونرنگ یانکیها، مثلاً شبکهی تلویزیونی راه انداخته برای «آذربایجان». صبح تا شب حرف میزند تا به زعم خود، خط بدهد مردم آذربایجان را. این شبکهی یک نفرهی یک دوربینه، با تکیه بر مشتی فحش و ناسزا نسبت به ایرانیان و مسئولین نظام، درصدد است تا خود را دلسوز آذریهای ایران بنمایاند. زلزلهی اخیر هم که رخ داد، با شور و شعف خاصی، از خدا خواسته، برنامههای عادی! خود را قطع کرده و با دستاویز قرار دادن برخی ضعفها در جریان امدادرسانی به زلزلهزدهها، در پی هدف اصلی خود تقلا میکند.

تحریک احساسات ضدایرانی در آذریها و ارتباط دادن ضعفهای امدادرسانی به انگیزههای قومی، محور فعالیت این شبکه است در این روزها.

بدنبال برخی غفلتهای تبدیل به عادت شدهی رسانهای در روزهای اول، امثال این شبکه، از آب گلآلود ماهی گرفته و به دنبال مخاطب میگردد. توفیقش در جلب مخاطب، اگرچه چشمگیر نیست اما بعضیها که بستر پذیرش رسانههای آن سوی مرز را دارند، پای این شبکه و امثال آن هستند؛ بویژه در میان آذریهای پایتختنشین.

هر چه ما دچار غفلت رسانهای میشویم، این شبکههای درِ پیت، بیشتر به عنوان رسانهی موثر شناخته میشوند. وقتی ما نمیتوانیم از فرصتهای بوجود آمده، بهرهی مطلوب ببریم، قطعاً نباید گله کنیم از شیوع استفاده از شبکههای اینچنینی. ما جدی نگرفتهایم رسانه را؛ برای همین هم اصلاً به دنبال رفع نیاز مردم به رسانه نیستیم. در پی خلاقیت نرفتهایم و با همان فرمهای کلیشهای چند سال پیش، روشنگری میکنیم به اصطلاح. به قدری منفعل میشویم گاهی که حتی نمیتوانیم حجم عظیم و متنوع کمکرسانیهای مردمی و دولتی به زلزلهزدهها و مجاهدت مخلصانهی نیروهای انقلاب را در مناطق زلزلهزده، پتکی کنیم بر فرقِ اجنبیپرستهایی که در روزهای سخت ملت ایران، آغوش اروپا و امریکا را ترجیح دادهاند و بعد هم با پررویی تمام شروع کردهاند به دلسوزیهای آنچنانی.

گافهای پیدرپی رسانهای ما در بزنگاههای مختلف، فرصتهای مغتنمی را از ما میگیرد که هزینههای زیادی نیز به دنبال دارد. باید به ظرفیت رسانهای جمهوری اسلامی، تکانی اساسی داد... باید که طرحی نو درانداخت؛ وگرنه همچنان باید به منفعلانه بنشینیم و عرصه را تماشا کنیم.

«بیزیم کند»؛ سرگرمی با طعم روستا بجای عدالتخواهی

افسوس‌های بعد از زلزله‌ی آذربایجان

اینها همان روستاهایی هستند که تا چندی پیش تصاویرشان را از تلویزیون تماشا میکردیم برای سرگرمی و دلخوشی! کوچههای تنگ و باریک روستاها را که میدیدیم، ذوقمان گل میکرد و شعری میخواندیم به یاد بچگیهامان... ما شهریهای از دود و دم کلافه هم، خانههای کاهگلی روستا را که میدیدیم، فقط در این اندیشه بودیم که کاش میشد برای تفریح و هواخوری به روستا رفت! نوستالژیبازی راه انداخته بودیم حسابی.

ما تماشا کردیم این خانهها را فقط؛ تماشا کردیم تا وقتمان بگذرد. تلویزیونمان هم در پوست خودش نگنجید از بس که تماشاگر داشت این تصاویر. تلویزیونمان «بیزیم کند» را ساخت فقط برای سرگرمی مردم. و نخواست نهیب بزند به مسئولجماعت که «آهای! آقای مسئول، این سقفها که میبینی، به بادی آوار خواهد شد بر سر این روستاییهای باصفای قانع. چه کردهای برای سرپناه این مردم آفتاب سوخته؟!»

تلویزیون نه تنها نهیب نزد، بساط مزاح و شوخی و بازی را در روستاهای ما به راه انداخت تا آقای مسئول را توهم بردارد که همه جا در امن و امان است و همه دلخوش و سرسلامت.

بگذارید بگویند که چشم دیدن موفقیت تلویزیون را در جذب مخاطب نداریم ما. بگذارید بگویند... خود بهتر میدانند اما که چه فرصتی را سوزاندند با «بیزیم کند»... میشد این برنامه را پایگاه عمران روستاهای آذربایجان کرد؛ میشد از فرصت رسانهی ملی برای هشدار به مسئولین خوابزده بهره برد؛ میشد اَجسام بیانگیزهای را که بر مصدر امرند، به تحرک واداشت تا به تکلیف خود عمل کنند در قبال روستاییان پاک و کمادعا؛ میشد... میشد...

«بیزیم کند» تلخیهای زندگی روستاییان ما را با نگاه فانتزیاش زدود. برای همین هم هیچ مسئولی بعد از دیدن «بیزیم کند» بیخواب نشد و بیقرار. مسئولین هم مثل همهی ما نشستند و «بیزیم کند» را تماشا کردند و خندیدند و خوابیدند.

«بیزیم کند» یقهی هیچ مسئولی را نچسبید به خاطر خانههای کاهگلی؛ با هیچ رئیس بانکی درنیفتاد بخاطر سردواندن آن روستایی سادهدل. بیزیم کند فقط سرگرم مان کرد...

میشد خیلی کارها با این تلویزیون کرد. میشد...

خیلی دوست دارم بدانم که آیا برنامهسازان تلویزیون ما، باز هم به همان سیاق قدیم به روستاهای آذربایجان خواهند رفت برای ساختن برنامهای سرگرمکننده یا که نه، متنبه خواهند شد و برای یک بار هم که شده خانههای کاهگلی روستاها را به تصویر خواهند کشید برای هشدار به مسئولین؟

 

پی نوشت:

«بیزیم کند» (روستای ما) از تولیدات شبکهی استانی آذربایجانشرقی است که بینندگان زیادی در خود استان و سایر مناطق آذرینشین کشور دارد. اجرای خوب و بیپیرایهی مجری برنامه، از عوامل جذب مخاطب برای این برنامه بوده. اما فقدان هدفگذاری مبتنی بر اصلاح وضعیت روستاها و اکتفا به جنبههای سرگرمیآفرینی، «بیزیم کند» را به یک برنامهی فانتزی تبدیل کرد. این یادداشت کوتاه، صرفاً تلنگری است به رسانهی ملی که بدون راهبرد خاصی در حوزهی عدالت، دچار روزمرگی و ابتذال شده است. 

مصیبتی به نام «تحول» در آموزش و پرورش!

«هوشمندسازی مدارس» با هیاهوی عجیبی از سوی آموزش و پرورشیها دنبال میشود. هزینههای قابل توجهی هم برای این پروژهی وسوسهانگیز کنار گذاشتهاند.

مدیران آموزش و پرورش، ذوقزده شدهاند حسابی و از هیچ تدبیری برای تحقق این ایدهی مبهم فروگذار نیستند. آنها البته تصوراتی از موضوع «هوشمندسازی مدارس» دارند که در مواجهه با پرسشگران برای توجیه ایدهی خود بهره میجویند. گو اینکه در فضای سیاستزدهی کشور، کسی نمیرود دنبال به چالش کشیدن تصمیمات اینچنینی.

«تحول» در آموزش و پرورش، چیزی جز «مدرنسازی ابزار و اسباب» نیست. سند تحول هم که حاوی جهتگیریهای مناسب است، تحتالشعاع انگیزههای مبتنی بر مدرنسازی قرار میگیرد.

خوب یادمان است که تا چندي پيش، نشانهی «تحول» در آموزش و پرورش این بود که تا چه اندازه از تلويزيون و فيلمهاي آموزشي در كلاسهاي درس بهره گرفته میشود. فیلمهای ویدئویی تدریس، مُد شده بود و در هر مدرسه و خانهای یافت میشد از این فیلمها. از مزیتهای مدارس مشهور، یکی هم این بود که آیا تلویزیون و ویدئو دارند و آیا از فیلمهای آموزشیتدریس در مدرسه استفاده میشود؟! عجیب است واقعاً. معلم تربیت میکنند و آن وقت او را میکنند مبصر کلاس تا «آقای بازیگر» برای دانشآموزان تدریس کند. آن هم چه تدریسی! کسی حق سئوال ندارد و گوش آقای بازیگر هم بدهکار هیچ کس نیست...

امروز، تلویزیون و ویدئو دِمده شده و نمیتواند نشانهی تحول [مدرنشدگی] باشد... به قول سخنرانها، امروز عصر رایانه و اینترنت است و بچههای ما باید با این ابزارهای جدید آشنا شده و از آنها استفاده کنند...

«بورد هوشمند» که در کلاسها نصب میشود، دانشآموزان و پدر و مادرها در پوست خود نمیگنجند از هیجان. مدیرانِ ندید بدید ما هم که تا یک سوغات فرنگی میبینند آب از لب و لوچهشان سرازیر می شود. و این میشود تحول در تعلیم و تربیت!

اگر از مناديان اين به اصطلاح تحول، سئوال كنيم كه چرا بايد چنين كرد و چرا حتماً بايد از بورد هوشمند در كلاس درس استفاده كرد، پاسخ ميشنويم كه: «براي اينكه آموختن را جذابتر و موثرتر كنيم». دقت كنيد؛ در اين پاسخ، آنچه مورد توجه و تاكيد است «وسيله» است و نه «هدف». آنچه اصالت دارد «چگونگي» آموزش است و نه «چرايي» آن. این یعنی «ابزار زدگی»... دانشآموز از مشاهدهی ابزار مدرن آموزشي، سر از پا نميشناسد ولي در همان حال نميداند براي چه بايد تعليم ببيند. او باید از آموزش لذت ببرد و کافیست همین یک مزیت.

کاش کسی سرک بکشد در آموزش و پرورش و ببیند که در این عرصهی مغفول چه میگذرد. وکلای ملت که برای انتصاب یک نفر در فلان سازمان، عالم و آدم را به سئوال میکشند، کاش میفهمیدند که چه مصیبتهایی در مدارس کشور رخ داده...

تایمر معکوس برای روحانیون در تلویزیون!

این روزها در تلویزیون، تایمر معکوس گذاشته‌اند برای صحبت‌های علما و روحانیون! و این، جدیدترین خلاقیت برنامه‌سازانِ دینی در تلویزیون جمهوری اسلامی‌ست. علما دارند صحبت می‌کنند و مردم چشم‌شان به تایمری‌ست که هر لحظه به عدد صفر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود؛ یعنی انیکه فقط چند ثانیه به پایان این صحبت‌ها مانده...

این اتفاق، با روندی که رسانه‌ی ملی در سال‌های اخیر در پیش گرفته، منطقی بنظر می‌رسد. رویکردی که بر اساس آن، شبکه‌های مختلف سیما، هر چه می‌توانند باید از روحانیون به عنوان نمادهای معرفت دینی در برنامه‌سازی استفاده نمایند. آنقدر بر این ایده‌ی بی‌مبنا و غیرعقلانی اصرار و ابرام ورزیدند که امروز مجبور شده‌اند با زبان بی‌زبانی به مردم بگویند؛ «مردم! چند ثانیه‌ای بیشتر مزاحم‌تان نخواهیم شد... اگر باور ندارید به تایمرِ گوشه‌ی تصویر نگاه کنید... فقط چند ثانیه... لطفاً کانال را عوض نکنید...»

خرده‌گرفتن به چنین تدابیری، آدمی را متهم به مخالفت با حضور روحانیون در تلویزیون می‌کند قطعاً؛ یعنی آسان‌ترین راه برای در رفتن از ارائه‌ی پاسخ منطقی،‌ همین است که منتقد را با برچسبی آنچنانی، سر جای خود بنشانند!

برنامه‌سازی در حوزه‌ی دین، با وجود ظرافت‌های ویژه‌اش، آسان‌ترین، بی‌دغدغه‌ترین و کم‌هزینه‌ترین نوع برنامه‌سازی در تلویزیون است. چند متر پرده‌ی آبی و یک دوربین ثابت کافی‌ست تا ادعا کنی که برنامه‌ای دینی ساخته‌ای برای تلویزیون!

خط و نشان‌های مدیرانه؛ لکنت‌های رسانه‌ای

اشاره: چند روز پیش دو نفر از خبرنگاران استان به دلیل انعکاس اخبار و مطالب مرتبط با مزار شهدای تبریز با شکایت یکی از مدیران، در دادگاه تفهیم اتهام شدند... این متن کوتاه، به درخواست یکی از دوستان خبرنگار که میخواهد به این بهانه، مسئلهی شکایتهای مکرر مدیران از اهالی رسانه را بررسی نماید، نوشته شده است.

*

سیره‌ی مدیران و دستگاه‌های پول‌ساز در نسبت با رسانه‌های استان، نوعاً مبتنی بر شیوه‌ی «ارباب و رعیتی» و «فرماندهی و فرمانبری»ست. و هر رسانه‌ای، احیاناً از این قاعده تخلف نماید، مشمول حصر و تحدید و تضییق می‌شود. دستگاه‌های پول‌ساز این حق را برای خود تثبیت کرده‌اند که سمت و سوی حرکت رسانه را با مطالبات سطحی خود تنظیم کنند.

بر این اساس، رسانه تا زمانی برای مدیران استان، واجد اعتبار و احترام است که به گاو ایشان نگفته باشد یابو! اگر این خطا صورت گیرد، انگار که ذنبِ لایغفر کرده باشد رسانه؛ پتک شکایت را بالای فرقش می‌گیرند تا یا توبه‌نامه بنویسد و طلب عفو نماید یا در راهروهای دادگستری به انتظار بنشیند...

رسانه‌های استان، به حد کافی در لاک محافظه‌کاری فرو رفته‌اند و در این وضعیت، انسداد آب باریکه‌های نقد در این رسانه‌ها، توسط صاحبان قدرت، به واقع، شلیک تیر خلاص بر پیکر نحیف رسانه است.

کشاندن چند خبرنگار و اهل رسانه به دادگاه، آن هم با بهانه‌های غالباً غیرموجه، هر چند که حق مسلم مدیران محسوب می‌شود، اما تنها ثمرش، خاموش کردن کورسوی نقد است در رسانه. و چه خطری برای جامعه‌ای در حال حرکت، بزرگتر از خاموش کردن چراغ نقد!

«لکنت گرفتنِ» رسانه در پی شکایت‌های هدفدار دستگاه‌های پول‌ساز، نتیجه‌ای طبیعی است. و اصولاً هدف مدیرانی که به پشتوانه‌ی منابع مالی در اختیارشان، قدرت فرماندهی و حتی «قیمت‌گذاری» بر رسانه‌ها را یافته‌اند، جز این نیست که معدود دریچه‌های انتقاد را هم گِل بگیرند تا بی‌دغدغه مدیریت کنند.

مدیران البته همواره مدعی‌ بوده‌اند که با «نقد سازنده» موافق‌اند و با تخریب مخالف؛ اما بحث اینجاست که کسی از این آقایان، مختصات «نقد سازنده» را علنی نمی‌کند تا مدل مورد نظرشان تفهیم شود. تجربه نشان داده که اینها به اجتهاد خود همه‌ی نقدها را تخریبی تشخیص داده‌اند. بغض و غیظِ مستمر مدیران نسبت به منتقدین، گواه این اجتهاد من‌درآوردی‌شان است.

حضور در دادگاه، فی‌نفسه ناپسند نیست، اما وقتی مدیران، با زبان رسانه بیگانه می‌شوند و هر نگاهی غیر از دریافت خود را «تخریب» می‌دانند، دادگاهی شدن، چه نفعی به حال رسانه خواهد داشت؟!

مدیران کمتحملی را که نگاه‌شان به رسانه، چیزی در حد روابط عمومی یک نهاد خدماتی‌ست، باید نسبت به جایگاه رسانه و اعتبارش متوجه ساخت. و گام نخست در اعاده‌ی حیثیت از رسانه‌ها را خود اهالی رسانه باید بردارند.

این مناسباتِ غیرعادلانه و غیرحکیمانه را باید متوقف کرد. و اصحاب رسانه، باید عزم جدی کنند برای بازیابی جایگاه حقیقی خودشان. نمی‌شود که از مدیران انتظار داشت، نگاه‌شان را به رسانه تغییر دهند، ولی خودِ رسانه‌ای‌ها،‌همچنان بر مدار قبلی بچرخند.